سهراب خوش طینت

وبلاگ تخصصی گردشگری
آخرین نظرات
پیوندها

درود

بسیاری از شما دوستان خلاقیتهای شگرفی دارید که شاید هرگز کشف نشوند و چقدر هم جای افسوس داره

عزیزان بسیاری همسفر بوده اند و چه تعداد کمی از ایشان حوصلهٔ نوشتن خاطرات سفر و کمتر از آن دوست داشته اند که این خاطرات زیبا رو با دیگران تقسیم کنند

یکی‌ از این موارد استثنا این مهربانیست که وقت حوصله همت خلاقیت…همه و همه رو به کار گرفت تا اون سفر به نوعی جاودانه شود

سپاسگزارم از لطف بی دریغت مریم عبدالهی عزیز

خاطرات سفر به آستارا، اردبیل ، سرعین به قلم م.ع. با نام مستعار نیـــوشا

چه روز شلوغی بود امروز! هم شلوغ و هم شاد

صدای زنگ داخلی آمد، نگاه کردم از اتاق آقای علوی بود، بلافاصله جواب دادم

- جانم ؟ - خانم ع نامه آقای لوچیانو تمام شد؟ فردا تعطیلات تابستانی کارخونه می شه، نامه رو باید امروز بفرستیم

- بله آقای علوی نامه حاضره، می فرستم – مرسی، چند لحظه تشریف بیارید ! – الان می یام! رفتم داخل اتاقش و گفت: ضمناً شما برای هفته آینده می توانید تعطیلی یک هفته ای برنامه ریزی کنید. در واقع تعطیلات تابستانی است. اگر برنامه ای برای سفر دارید برنامه ریزی کنید.– ممنون آقای علوی ،

بلافاصله با آذر (خواهر عزیز و همیشه همراهم) و الهــه (دوست صمیمی و عزیز و نازنینم )تماس گرفتم ببینم می تونن برنامه شون رو ردیف کنن بریم سفر؟! الهـــه نمی تونست! آذر هم تعطیلات تابستانیش جور در نمی اومد. بالاخره گفت بذار ببینم چه می کنم! در نهایت زنگ زد و گفت که با همکارش صحبت داشته و تعطیلات رو با من منطبق کرده و می تونیم بریم ولی کجا!!!! استعلام از آژانس ها شروع شد. نهایتاً آذر از آژانس ….. اطلاعات تور آستارا - اردبیل – سرعین را گرفت و آقای صمیمی (سهامدار آژانس آذر که ما با ایشون در سفر ماسوله آشنا شدیم) ما رو به یک آژانس در تهران معرفی کرد. آژانس …. اسم آن دقیق یادم نیست.

امروز با حمید (شوهرخواهر دلسوز و مهربونم) مقدمات ساخت سقف موقت پارکینگ رو فراهم کردیم. خیلی وقتها حس می کنم حمید جای برادری رو که ندارم برام پر می کنه! حالا که خونه رو عوض کردیم دلم برای اون همه زحمت حمید می سوزه! موبایلم زنگ زد: - از آژانس ….. تماس می گیرم، رضایی هستم. قرار ما فردا اتوبان، سر گلشهر ۵:۳۰ صبح! ۱۵ دقیقه قبل از اینکه برسیم به شما زنگ می زنیم. – بسیار خوب منتظر تماس شما هستیم

شب رفتم دنبال اذر که صبح از خونه ما حرکت کنیم. چمدانها آماده! حرکت

صبح روز سه شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۹ ۵ صبح بیدار شدم. سریع نماز خوندم ، حاضر شدیم و منتظر شدیم از تور با ما تماس بگیرند. آژانس را هم رزرو کرده بودم ۵:۲۰ هنوز خبری نبود. بالاخره خودم با شماره موبایل آقای رضایی تماس گرفتم. دفعه دوم جواب داد: - خانم شما کجایید لیدر ما می گه هر چی به موبایلتون زنگ می زنه جواب نمی دین! - “من ۲۰ دقیقه منتظر تماس از شما هستم کسی به من زنگ نزد“. –” ok حالا مهم نیست من خودم با شما نمی یام اسم لیدرتون آقای خوش طینت شمارشم اینه:…….“ خلاصه بلافاصله زنگ زدم به شماره مذکور. – “خانم شما کجایین؟! ما دیگه داریم می رسیم سر اتوبان هر چی زنگ می زنیم جواب نمی دین!“ – “باور کنید من تماسی از طرف شما نداشتم. ولی ما همین الان راه می افتیم. اسم شریفتون؟“ – “من سهرابم !“ - “سهرابِ؟!“ - “خوش طینت !“ – “ممنون آقای خوش طینت

بلافاصله آژانس آمد و ما رفتیم سر محل مقرر. اتوبوسی سبز رنگ ایستاد. به آذر گفتم: “ به نظرت همینه؟” گفت: “فکر می کنم همین باشه.“ یک آقای بلند قد و جوان با تی شرت سبز آمد پایین و بلافاصله کمک کرد چمدانهایمان را جابجا کنیم. بدن ورزیده ای داشت بعد کنار در اتوبوس ایستاد تا ما بریم بالا

سوار شدیم و با صدای بلند سلام دادیم. همه مسافرها نیمه خواب و نیمه بیدار با تعجب به ما نگاه کردند و بعضیهاشون جواب سلاممون رو دادند. ما یکراست رفتیم ته اتوبوس. به اصطلاح تو لژ نشستیم. اتوبوس راه افتاد. مثل تمام سفرهایی که شروع می کنم، در دل آرزو کردم سفر خوبی باشه و یک خاطره زیبا در ذهنم بمونه! هر گاه به حرکت کنار جاده نسبت به اتوبوس نگاه می کنم، یاد حرکت خودم در جاده زندگی می افتم. گاه آرام و گاه تند، گاه سنگین و گاه سبک، گاه شاد و گاهی نیز غمگین. شاید روح انسان هیچ پایانی نداشته باشه، حتی پس از مرگ

اولین توقف برای صبحانه بود در جاده رشت.یک خانم تنها سر یک میز نشسته بود، به دختر جوون لبخند زدم با یک لبخند سرد پاسخ داد. صبحانه خوردیم و راه افتادیم

یک کم که رفتیم لیدر (همون آقای سبزپوش) با میکروفن شروع به صحبت کرد، لحنش کمی داش مشتی بود. یک اصطلاح بانمک داشت که هنوزم وقتی یادش می افتم لبخند بر لبهام می یاد: “دیگه جونم براتون بگه ….“ چشم و ابروی مشکی داشت و بلند بالا بود، روی هم رفته مرد خوش تیپی بود. خودش رو معرفی کرد : اسم من سهراب خوش طینت ، متولد ۱۰…اردیبهشت…هستم، و رنگ آبی رو دوست دارم. ۸ سال در استرالیا ساکن بودم و الان هم راهنمای تورم و هم تدریس زبان می کنم. می خوام همتون خودتون رو معرفی کنین و رنگهای مورد علاقتون رو بگین، ضمناً به بهترین سفری که قبلاً داشتید اشاره کنید و اگر خاطره ای از اون دارید برامون بگید

یکی یکی! شروع کنید. میکروفن را داد دست اولین نفر (صندلی پشت راننده)

فرزاانه زمانی هستم متولد ۱۰ اردیبهشت ۱۳۵۹/ …. آقای هوشمند ۱ …. همراه با بانو. خانم دبیر و شوهر مغازه دارش (لوازم خانگی) با دختر دوست داشتنی شون عطیه ۳، ۴ ساله، نام مادر عطیه یادم نیست. زنی بود فربه و سپیدرو در پوشش چادر، درست برعکس همسرش که جثه ریزی داشت و سبزه بود. آقای هوشمند (۲) با همسرش. {دوبرادر با همسرانشان} آقای مرادی کارخانه دار و خانم مرادی که ترک زبان بودند. آقای طلایی(کارخانه دار) و همسرش منیره به همراه دخترشون سولماز تحصیل کرده گرافیک، که اصالتاً ترک بودند. رعنا ، خواهر، مادر و برادرش. چهار تا دوست (همکار) از بیمارستانی در اراک که اسم همشون یادم نیست ولی یکیشون که خیلی هم خونگرم بود و اسمش ربابه بود، دوستانش روبی صداش می کردن و اصالتاً جنوبی بود

اینجا بود که لیدر گفت اصالتاً اراکیه! همسفرهای اراکی شاد شدند! (بعداً فهمیدیم که شوخی کرده و اصالتاً تهرانیه). خانم شیرین کاتبی با پسر گلش داریوش، شیرین مجرد بود (حدس زدم که شوهرش فوت کرده یا از هم جدا شده اند). آقای زاهدی با پسر جوونش نیما که چهره ای آرام و محجوب داشت،آقای زاهدی همسرش رو سالیان پیش از دست داده بود و با نیما زندگی می کرد، اگر اشتباه نکنم نیما دانشجو بود و آقای زاهدی مهندس بود . یک زوج پیر و دوست داشتنی که اسمشون یادم نیست. ابراهیم و معصومه سعیدی که یک بچه داشتند به نام کیمیا ولی همراهشون نیاورده بودند، مصی مامایی خونده بود ولی شاغل نبود، {حیف نیست آدم درس بخونه ولی در اجتماع ازش استفاده نکنه؟! } همه حرف زدیم و خودمون رو معرفی کردیم، اما متأسفانه خاطرات و سفرهایی که همسفرهامون اعلام کردند یادم نیست. در ضمن راننده هامون هم به ترتیب سن، کاپیتان بهروز و کاپیتان مسعود بودند، و هر دو ترک زبان. بهروز شدیداً شبیه ترک ها بود. مسعود ساکت تر و سنگین تر بود

یادمه فرزانه زمانی با یک بیت شعر حرفش رو شروع کرد. دلم نمی خواست راجع بهش قضاوت کنم ولی حس کردم می خواد نوعی برتری خودش را به دیگران نشون بده. آذر هم با شعر سهراب حرفش رو پایان داد که لیدر خیلی خوشش اومد، چون اسم خودش هم سهراب بود

همه مسافران سن و رنگ مورد علاقه شون رو اعلام کردند. لیدر می گفت رنگ مورد علاقه هر کس نشانه شخصیت اوست. خودش آبی را دوست داشت. متأسفانه رنگ مورد علاقه بقیه را یادم نیست! سر مسأله سن و اینکه خانمها همیشه آن را پنهان می کنند لیدر حسابی با خانم ها شوخی کرد. هر خانمی که سنش را می گفت، لیدر می گفت:“ ۲۰ سال و چند ماه دیگه ! نه؟“ همه می خندیدیم

هنوز هم نمی تونم باور کنم که اینقدر اونجا راحت بودم، من که همیشه عادت نداشتم شلوغ کنم اونجا همش سربسر لیدر می گذاشتم و شیطونی می کردم. “لیدرتصویر هست ولی صدا نیست، ولوم بدین لطفاً“ لید رمی خندید و صداش رو بلندتر می کرد. البته آذر هم کم نمی گذاشت. همه پرسیدند که لیدر مجرده یا متأهل ! همش طفره می رفت ولی بالاخره گفت که مجرده! خلاصه با صدای کودکانه هرچی بلد بودم پارازیت می انداختم و لیدر هم البته خوشش می اومد. حس می کردم اینطوری بود که جمع سریعتر خودمونی شدند. آقای هوشمند خیلی ماه بود، مردی دنیا دیده، شوخ، مهربان و باجنبه. یکی از عوامل گرم شدن جمع همین آقای هوشمند بود. دلیل دیگرش صبوری و اعتماد به نفس زیادی بود که لیدر داشت. حس می کردم از خودش خیلی خوشش می یاد. یا حداقل اینطور وانمود می کرد که بقیه هم همینطور فکر کنند. به نظرم یکی از رموز حرفه راهنمایی تور اینه که بتونند با همه تیپ آدم کنار اومده و جذبشون کنند و اعتماد به نفسشون رو هم حفظ کنند

منیره زنی ترک، تپل و سپید رو با چهره ای گشاده و چشمان سبز بود. انرژی مثبتی داشت. ازش خیلی خوشم می اومد. مادر رعنا زن راحتی به نظر می اومد. راحت لباس پوشیده بود و موضع خاصی نداشت. از اونم خوشم می اومد. جنس رعنا یک چیز دیگه بود. نمی تونستم اصلاً باهاش ارتباط برقرار کنم ولی سولماز گویی از جنس خودمون بود. گرم، صمیمی، اهل فکر ، باهوش و مهربون بدون کمپلکس. هنری بود و این از ظاهرش مشخص بود. می گفتند ۵ سال ترکیه زندگی کرده اند. به زبان استانبولی کاملاً اشراف داشت ضمن اینکه از انگلیسی هم سر در می آورد. یک شرکت تبلیغاتی داشت و پاسداران زندگی می کردند

یادمه که با هم شیطنت کردیم ببینیم لیدر زبانش چطوره! وقتی می گه استرالیا بودم باید زبانش خوب باشه! یک بار که صداش کردیم ته اتوبوس، ازش به زبان انگلیسی یک سؤال پرسیدم و او هم روان پاسخ داد. من و سولماز به هم چشمک زدیم. درست مثل بچه های شیطون مدرسه

رسیدیم آستارا. لب ساحل دریا، عکس گرفتیم، من و سولماز فیلم دوربین نداشتیم مجبور شدیم اونجا لب ساحل بخریم. باورتون می شه؟ فیلمی رو که تهران ۱۸۰۰ تا ۲۰۰۰ تومان می خریم می خواستند ۴۵۰۰ تومان بفروشند. صدام در اومد:“ آقا چه خبره؟ “ –“خیلی خوب شما ۳۰۰۰ تومان بده. “ تازه موقع پس دادن بقیه پول متوجه شدم کم داده، سولماز متوجه نشد، گفتم: “شمردی ؟“ گفت: “نه!“ زیاد دقت نمی کرد. این رو گذاشتم به حساب اینکه مرفه بار اومده و شاید قیمت خرید براش اصلاً مهم نیست! دوستش دارم خیلی

با مصی و ابراهیم و فرزانه رفتیم قایق سواری. من هرچی تونستم جیغ کشیدم، راننده قایق هم می دید وقتی سرعت رو زیاد می کنه من بیشتر می ترسم خوشش می اومد قایق رو بیشتر تکون می داد. شالم رو باز کردم و گذاشتم باد موهام رو ببره! نقاب آفتابگیرم افتاد. دستم توی دست آذر بود. {گرمای دستهای آذر همیشه من رو دلگرم می کنه! خدایا هیچوقت از من نگیرش} حرکت روی آب حس خیلی خوبی بود، لذت بردم. هنوز اثر اون باد رو روی گونه هام و لابلای موهام احساس می کنم. وقتی سانسور نباشه روح آدم متبلور می شه و بعد به اوج می رسه! چقدر بده که پیچیدن باد در موهام یک آرزو شده برام! این یک حس خیلی طبیعیه ولی برای ما که محدودیت داریم

ظهر رفتیم نهار خوردیم، اسم رستوران یادم نمی یاد. ولی غذاش بد نبود! بعد از نهار تشنمون شده بود، آب می خواستیم بد جنس ها بهمون نمی دادند! باورتون می شه؟ خلاصه اینقدر کولی بازی درآوردیم تا صدامون به گوش لیدر رسید. اومد جلو و برامون آب معدنی گرفت. تشکر کردیم. می خواستیم پولش رو بدیم که قبول نکرد. بعد اومد شوخی کنه منم نامردی نکردم رو تی شرتش آب پاشیدم! {وای خدای من این همه فضاحت!!!!! این همه جلافت !!!!!!! } همه هم سفرهامون می خندیدند. مصی اومد دید ما آب داریم گفت منم آب می خوام! لیدر رفت براش آورد، مصی تشکر کرد و کیف پولش رو درآورد که لیدر باز هم قبول نکرد. از مصی اصرار و از لیدر انکار.

اون خانم مسنی که اول سطرمعارفه نوشته بودم از سولماز خوشش اومده بود و داشت آمارش رو از منیره می گرفت، ولی گویا طرف تحصیل کرده نبود، منیره هم همونجا ردش کرد! خوشحال و خندون کنار سولماز داشتیم می اومدیم بیرون که سولماز سرش رو آورد کنار گوش من و گفت: “مثل اینکه بعد از این سفر همه دخترها دارن عروس می شن!

سوار شدیم به سمت هتل. اتاقها را تحویل دادند ، یک مهمانسرا بود متعلق به ایرانگردی- جهانگردی، جای تمیزی بود ولی اتاقها از نظر صدا خیلی زیاد به هم اشراف داشتند. یکی از مسافرهای مهمانسرا در اتاق ما رو زد که جواب دادیم، گفت: “باز کن.“ من گفتم: “بله؟!“ گفت: “ای وای ببخشید اشتباه اومدم شرمنده!“ بعد رفت در اتاق مجاور را زد و زنش رو صدا کرد. بانو هم در را باز نمی کرد. من و آذر از خنده ریسه رفتیم. به آذر می گفتم: “طرف راهش نمی ده این بنده خدا پشت در مونده!“ اینقدر خندیدیم که سرخ شده بودیم. چند دقیقه بعد دوش گرفتم و یک چرت خوابیدیم چون بعدازظهر باید جمع می شدیم بریم سمت ساحل! شب هم برنامه خرید از بازار را داشتیم

رعنا خودش رو کنار می کشید! حس می کنم دوست نداشت گرم بگیره. حالتهای ظاهری رعنا کمی غلط انداز بود و همه او را خاص نگاه می کردند. موهای بلوند باز روی شانه، با یک شال شل روی اون و همچنین در حال جویدن آدامس با دهان باز! حتی از بعضی از خانم ها شنیدم که می گفتند رفتارهای خوبی نداره! منم گفتم خوب نیست قضاوت کنیم ! مگه ما چقدر او رو می شناسیم! واقعاً هیچکس نمی دونه و نباید قضاوت کنه

منیره و سولماز می گفتند که وقتی به چهره من نگاه می کنند یاد دختر بزرگتر منیره (خواهر سولماز ) می افتند. سولماز گفت خیلی شبیه نیستید ولی حالتهای همدیگر رو دارید! منیره با افتخار گفت: جفتتون ترک هستید دیگه! خوشگل و به دل نشین! کلی توی دلم ذوق کردم ولی ظاهراً گفتم: “نه بابا خوشگل کجا بود منیره جون با چشمهای قشنگت من رو زیبا می بینی!“ { خوب همه دوست دارن زیبا باشن و ازشون تعریف بشه این که بد نیست!} خواهر سولماز یک پسر داشت که برای منیره و سولماز خیلی عزیز بود. من خودم خاله هستم و این رو کاملاً درک می کنم. خواهرزاده خیلی عزیزه

یادمه که منیره در هر فرصتی ما رو به ازدواج تشویق می کرد. من هم که اساساً با این موضوع مشکل داشتم سر این مسأله باهاش بحث و مخالفت می کردم. منیره می گفت: “زن باید سیاست داشته باشه“، من هم باهاش موافق نبودم. به سولماز اشاره می کرد و می گفت: “نیوشا جون تو بهش یک چیزی بگو، زنهایی که سیاست ندارند نمی تونن زندگی خوبی داشته باشن. شما جوونید و نمی دونید“. من و سولماز به هم لبخند می زدیم. من خودم با این فکر موافق نبودم و به منیره گفتم: “ این مسأله ذاتیه! دست خود آدم که نیست ! درسته که زنهای باسیاست موفق ترند ولی به نظر من روراستی صفتیه که با هیچ چیز عوض نمی شه!“ دخترش حرف مرا تأیید کرد. منیره گفت: “نمی گم دروغ گو باشید ولی سیاست داشته باشید.“ – “آخه منیره جون سیاست با صداقت هیچ مناسبتی نداره. خودتون که بهتر می دونید.“

می دونم که منیره زن موفقیه! بعد از اینهمه سال زندگی مشترک شوهرش رو عاشقانه دوست داره و شوهرش هم شاید دنیا را بدون اون نتونه تصور کنه و عمیقاً بهش علاقه داره. نمی دونم شاید منیره درست بگه، من اینگونه نصیحت ها را از همسران و مادران موفق زیاد شنیدم ولی نمی تونم اون رو بپذیرم. آخه یعنی چی؟ سیاست! پس آدم کِی می تونه خودش باشه؟ سر کار که باید خودت رو سانسور کنی، توی اجتماع سانسور می شی، توی خونه پدر و مادرت باید حرف گوش کنی! پس کِی خودت باشی؟! چرا دنیا اینقدر ریا داره که ما برای موفق بودن حتی در مقابل همسرانمون باید نقش بازی کنیم؟! چرا؟!

با منیره وسولماز و همچنین مصی راحت تر شدیم. بعدازظهر لب ساحل ابراهیم و آقای زاهدی چای سفارش دادند، ما هم خوردیم. هر کاری کردیم قبول نکردند حساب کنیم. به فرزانه پیشنهاد دادیم پیش ما بنشینه ولی رفت! دلش نمی خواست با ما قاطی بشه! دلم نمی خواست بهش گیر بدم، آدم یک بار که بیشتر نمی گه شاید واقعاً دوست نداشت قاطی بشه! سولماز با یک ااشاره به مامانش به من گفت: “بنشین کنار مامان ازتون عکس بگیرم! ” حس کردم خبریه! احتمالاً مرا برای کسی در نظر داشتند، می خواستند عکس بگیرند و بهش نشون بدن! من برای اینکه حساسیت ایجاد نشه ممانعتی نکردم و کنار منیره نشستم و عکس گرفتیم. از این کارها زیاد خوشم نمی یاد. حس می کنم اگه آدم خودش با دیگران آشنا بشه بهتره. شاید من خیلی منطقی فکر نمی کنم، شاید! منیره تا آخر سفر ۲ یا ۳ بار به من گفت اگه از کسی خوشت می یاد به من بگو خودم به هم می رسونمتون! با خودم گفتم مگه روی پیشونی من چی نوشته که اینطوری حرف می زنه! اگه اینقدر گاگولم که نتونم کسی رو که دوست دارم جذب کنم که دیگه هیچی …. ! فکر می کنم به این طریق می خواست پی ببره که کسی توی زندگی من هست یا نه

صدای دریا حالم رو دگرگون می کنه. همیشه وقتی کنار ساحل نشسته ام، می رم به یک دنیای دیگه! ژرفای دریا ، حرکت عجیب و مستمر اون! گویی موجودی زنده است که نفس می کشه

اینجور موقع ها دلم می خواد روی زمین دراز بکشم و همسطح با ساحل و هم نوا با ضربان قلب دریا ، نفس بکشم. چشم هام رو ببندم و حس کنم. نجوای آرام دریا رو توی گوشم حس کنم. صدای پچ پچ ذرات و اجزای اطراف رو بشنوم و به خواب برم، شاید یک خواب ابدی. یادمه یک بار این کار رو کنار ساحل دریای شهسوار کردم! تا شب حالم دیگرگون بود. اون سفر رو در سال ۱۳۸۳ با خواهرم مهناز و خانواده اش رفته بودم. سفر خاصی بود

شب رفتیم فست فود یک هتل شام خوردیم. وای من باید مراقب باشم هر وقت شام می خورم مطمئنم که یک کیلو به وزنم اضافه می شه. من و آذر دو تا سالاد سفارش دادیم با یک پیتزا. لیدر سر اینکه ما نباید سالاد بخوریم باهامون بحث کرد. منم گفتم: “عوضش ما به جای دو تا غذا داریم یک پیتزا سفارش می دیم. ی ی ی ی ی ی ! خسیس!” با تغیّر نگاهم کرد! وقتی بداخلاق می شه مثل غریبه ها می شه

بعداز شام رفتیم بازار آستارا. خیلی جالب نبود. بیشتر اجناس چینی بودند و قیمت هاشون هیچ تفاوتی با تهران نداشت. شنیدیم که می گفتند اجناس را از تهران می آورند. پس چه فایده که از اینجا خرید کنیم! آذر فقط یک صندل مردانه خرید. فکر کن بین اینهمه آدم برای سوغاتی خریدن، برای مجید – خواهرزاده مان- خرید کرد. لیدر هم خرید کرده بود یک تی شرت سرمه ای! توی عکس ها تی شرتش معلومه

شب خوبی بود، از بازار تا اتوبوس با آذر پیاده اومدیم و آواز خوندیم. احساس خوش صدایی خفمون کرده بود!  من که خیلی خسته شده بودم. با الهه تلفنی صحبت می کردیم و از اونجا تعریف می کردم، الهه هم از وضعیت شرکت و مجید دوستش حرف زد. قرار شد فردا صبح ساعت ۸ همه حاضر باشند تا حرکت کنیم به سمت اردبیل

روز چهارشنبه ۱۳ مرداد، در مجموع سفر شادی بود. گردنه حیران ایست داشتیم روی کوه عکس هم انداختیم. یک عکس دسته جمعی که بیشتر مسافران هستند، جز فرزانه ، چهار دوست اراکی ، آقای زاهدی و نیما و آقایان هوشمند و بانوانشان. لیدر به همه نسکافه داد، یعنی اینقدر ما گفتیم تا به هممون داد. گفتم : “لیدر بیام کمک؟“ گفت: “نه کمک نیازی نیست

وای خدای من منظره دره از بالا چقدر زیبا بود! توی مسیر همش به این فکر می کردم که اینهمه عظمت و شگفتی! اینهمه زیبایی و شکوه! کی می تونه بگه که خدا وجود نداره؟ واقعاً کی؟ یعنی می شه اینهمه بزرگی رو انکار کرد؟

بخش مرزی بین گردنه حیران را با کشور آذربیجان (باکو) کاملاً می دیدیم . وضعیت پوشش گیاهی آنسوی مرز خیلی بهتر بود! با توجه به نزدیکی مسیر دو طرف کوه به هم، خیلی عجیبه که کیفیت پوشش گیاهی شان با هم متفاوت باشد! اینهم از مزایای ایرانی بودن! جنگل هامون داره به راحتی خشک می شه! ما هم که کاری از دستمون برنمیاد! یا اصلاً هیچ ا قدامی نمی کنیم! شنیدیم که رد شدن از مرز بسیار سخت است و به محض دیدن افراد دستور شلیک دارند. ضمن اینکه عبور و مرور اهالی قبلاً آزاد بوده و بسیاری از مرزنشینان در آنسوی مرز نیز خانه و زندگی داشتند. واقعاً گردنه خطرناکی بود. پیش از این شنیده بودم که بسیاری از مسافران در فصول سرد سال زمان عبور از این گردنه دچار تصادف و حادثه می شوند ، ولی شنیدن کی بود مانند دیدن! با خودم فکر کردم الان که تابستونه وضع اینجا اینه! اگه برفی باشه چقدر وحشتناک خواهد بود

در طول راه سهراب از مسافران متأهل و یا کسانی که دوست خاص داشتند خواست تا خاطره آشنا شدنشون رو تعریف کنند. ابتدا آقای هوشمند در خصوص آشناییشون با همسر خونگرمش صحبت کرد و گفت که همسایه بوده اند و او را دیده بوده و به خانواده اش اطلاع داده که اقدام کنند برای خواستگاری. خانم هوشمند هم گفتند که در آغاز عاشق آقای هوشمند نبوده و فقط ازش خوشش اومده بوده و به همین دلیل پاسخ مثبت داده! هر دو اشاره کردند که زوج خوشبختی هستند. سهراب پرسید: ” آقای هوشمند اگر ممکنه معیارهاتون رو برای یک انتخاب خوب بگین.” آقای هوشمند هم توضیح داد که : “به نظر من اولین شرط برای ازدواج اینه آدم آمادگیش رو در خودش حس کنه، ضمن اینکه مقدمات اون رو فراهم کنه، یعنی مقدمات مالی ازدواج رو. در درجه دوم انتخاب یک همسر مناسب خیلی مهمه!

آقای هوشمند اشاره کرد که: “خصوصیات یک زن خوب سلیقه ای است ولی به نظر من اول باید جذابیت ظاهری برای مرد داشته باشه، یعنی مرد چهره همسرش رو بپسنده! زیبایی خیره کننده اصلاً در زندگی تأثیری نداره. بعد از اون و شاید مهمترین اونها نجابت زنه که خیلی مهمه! این رو نمی گم که برگردید به تعریف قدیمی نجابت! نجابت از نظر من یک حیای درونیه که در زندگی خیلی تأثیرگذاره و پایه های اون رو محکم حفظ می کنه! و سومین مورد هم اخلاق خوبه! زن اگر اخلاق خوبی نداشته باشه نمی شه باهاش زندگی کرد. آدم کم می یاره. البته این صفات رو می شه برای مردها هم در نظر گرفت. بقیه خصوصیات اکتسابیه و می توان در زندگی اونها رو ساخت و با همسر انطباق داد

حرفهای جالبی بود. وقتی عمیق به آنها فکر کنیم می بینیم که آقای هوشمند به موارد مهمی اشاره کرد. برادرش زیاد اهل صحبت نبود و به جای اون همسرش بسیار شجاعانه گفت که عاشق آقای هوشمند شده و خودش این رو به او گفته و با هم ازدواج کردند. الان هم از این کارش اصلاً پشیمون نیست. عمیقاً تحسینش کردم، عمیقاً! خیلی جسارت می خواد که با وجود فرهنگ دستکاری شده و سنتی ما خانمی بتونه این کار رو بکنه! واقعاً آفرین! خانم دبیر با همسرش از طریق یک معرف آشنا شده بودند و ازدواج کرده بودند. آقای زاهدی به جزئیات اشاره نکرد و گفت که همسرش رو خیلی دوست داشته و متأسفانه با درد این دنیا رو ترک کرده! همه متأثر شدند. خاطرات بقیه مسافرها رو به خاطر نمی یارم

حدود ظهر رسیدیم اردبیل و رفتیم به یک رستوران برای نهار. وای چه کبابهای عالی داشت! سوپ هم پیش از غذا سرو شد که خیلی عالی بود. من غذای بدون سوپ رو کامل نمی دونم. واقعاً دستپخت ترک ها را هیچ جا نداره! سر میز نهار من و آذر روبروی فرزانه قرار داشتیم! فرزانه میکروبیولوژی خونده بود. متوجه شدیم که یک خواهر دوقلو داره! من ذوق زده پرسیدم: “درسته که می گن احساس دوقلوها خیلی به هم نزدیکه؟“ البته خودم در مورد سحر و سپیده ( خواهرزاده های دوقلوی ناهمسان خودم) کمی می دونستم ولی فرزانه گفت که همسان هستند. خیلی سرد جواب داد: “خیلی نه! اون الان در شهرستانه و ازدواج کرده.” – “آخی! تو از دوریش ناراحت نیستی؟” - “نه! مشکلی ندارم!” با خودم فکر کردم یک کم بی احساسه. من که با خواهرم ۱۰ سال فاصله سنی دارم وقتی ازدواج کرد با اینکه نزدیک من بود و هر هفته همدیگر را می دیدیم باز گاهی دلتنگی می کردم. البته نمی گذاشتم کسی بفهمه، اصلاً. شاید هم فرزانه نمی خواهد کسی بفهمد، ولی نگاهش هم احساسی نداشت. به نظرم می رسه فرزانه یک ماسک روی صورتش زده و خودش رو از بقیه دور نگه می داره که زره حفاظتی برای خودش داشته باشه! به هر حال من بیشتر از این پرس و جو نکردم. حفظ حریم انسانها کار مهمیه که بایستی بهش اهمیت داد

آذر گفت که چهره فرزانه اون رو یاد یکی از دوستانش به نام نسرین می اندازه! آخرین خاطره ای که از نسرین داشت خاطره خوبی نبود. می گفت چشمهای فرزانه مثل چشمهای نسرین است

در رستوران متأسفانه پای منیره پیچ خورد! سولماز و آقای طلایی ناراحت شدند. روی زانوانش نیز یک زخم باز شد. منیره می گفت که زخم ایجاد شده شبیه به یک چشم باز بود . یعنی اینکه چشم خورده! البته بعید نبود آخه شیرین زبون بود! من اول فکر نمی کردم اینقدر جدی باشه ولی حتی نتونست از اتوبوس برای بقعه شیخ صفی پیاده بشه! سولماز و آقای طلایی هم نیامدند که منیره تنها نباشه! ولی من دوست داشتم برم اونجا رو ببینم و نتونستم اونجور که باید و شاید باهاشون همدردی کنم. داشتم به خودم بیشتر از دیگران فکر می کردم! یادم می یاد یک بار سولماز با دلخوری از مامان رعنا صحبت می کرد و می گفت: “مگه مجبوره تظاهر کنه که به فکر مادر منه؟!“ گفتم: “شاید واقعاً نگرانه!“ – “نه بابا داشت به مامانم می گفت باید وزنش رو کم کنه که راحت تر باشه! آخه به تو چه ربطی داره فضول؟ می خواد به مامان تیکه بندازه از این راه وارد می شه!“ – “به دل نگیر، شاید منظورش واقعاً این نبوده

بقعه ساختمانی بسیار قدیمی و ساده داشت، یعنی دارای تزئینات اضافی نبود! این نشان دهنده خاصیت عرفانی این ساختمان بود. داخل بقعه کتابهای قدیمی ، لباس شیوخ و ظروف مورد استفاده آن دوره به مانند یک موزه به نمایش گذاشته شده بودند. یک خاصیتی که در صحن اصلی بوده و هم اکنون به دلیل خروج عجایب از این ساختمان دیگر قابل رؤیت نیست ؛ فرش و عرش آینه وار است . گفته شده که سقف تزئین کاری شده به مانند آینه با فرش بافته شده معکوس یکدیگر بوده اند که به دلیل خروج فرش از بقعه این شگفتی قابل دیدن نبود. از تمامی وسایل و حتی خود ساختمان باستانی بودن موج می زد. هرچند که به قرن ۶ هجری برمی گشت ولی بسیار قدیمی تر به نظر می رسیدند. تنها موردی که مرا به تعمق بیشتری واداشت و از تحسین بی برو برگرد بازداشت مسأله ظهور شیخ صفی الدین اردبیلی و به تبع آن تأسیس سلسله صفویه توسط شاه اسماعیل بود. از آنجاییکه خرافات وارد شده در دین و فرهنگ مردم ایران از این سلسله بیش از سلسله های دیگر پادشاهی ایران اتفاق افتاده است و افراط بسیار زیاد در مسائل شیعی نیز از همین پادشاهی دیده شده است، عمیقاً نمی توانستم بین این روح الوهی و عرفانی موجود در ساختمان و اشیاء و مسائل به وجود آمده در طول دوره صفویه ارتباط جالبی پیدا کرده و آن را ستایش کنم

همه سوار اتوبوس شدیم. منیره نشسته بود. سولماز هم گویی از ما دلخور بود! نمی دانم ولی احساسش را از نگاهش حس می کردم. انگار یخ فرزانه داشت باز می شد! یک بار بهش گفتم بیاد پیش ما ته اتوبوس بنشینه، اونجا بیشتر خوش می گذره، گفت نه دوست دارم جاده رو ببینم! یاد سحر خواهرزاده ام افتادم. اولش فکر می کردم از نظر شخصیتی شبیه سحره! چون سحر هم دیرجوشه. ولی اینطور نبود. سحر دیر می جوشه ولی خیلی صمیمیه! دوست ندارم غیبت کنم پس ادامه نمی دم

رفتیم دریاچه شورابیل! زیبا بود. از اتوبوس پیاده شدیم و قرار شد یک ساعت بعد اونجا باشیم. منتظر شدیم ببینیم بچه ها چه کار می کنند! دیدیم همش دارند دست دست می کنند. به آذر گفتم چه کنیم؟ صبر کنیم تا بیایند یا ما خودمون بریم قایق سواری؟ گفت: بریم خیلی وقت نداریم. قایق ها پدالی بودند! بهمون گفتند که در جهت خلاف باد حرکت نکنیم که می ریم و گیر می کنیم و نمی تونیم به ساحل برگردیم. خیلی با حال بود، هر چی ما پدال می زدیم باد دوباره ما رو بر می گردوند! دیگه بریده بودیم. ولی فوق العاده بود. با آذر حرف می زدیم و می خندیدیم! اینقدر که از خنده ریسه می رفتیم! خیلی چسبید . ساعت رو نگاه کردم ، دیگه وقت زیادی نداشتیم، از دور با فرزانه و سولماز دست تکان دادیم. تازه داشتند قایق سوار می شدند. حدود یک ربع طول کشید تا برسیم به ساحل. هم سرمون کمی گیج می رفت، هم پاهامون یک کم درد گرفته بود. ولی فوق العاده بود. خیلی تو اتوبوس منتظر شدیم. بالاخره با نزول اجلال مصی و ابراهیم ، سولماز و فرزانه بانو اتوبوس حرکت کرد. گویا فرزانه و سولماز رفته اند قسمتی که ممنوع شده بود و گیر کرده بودند. ابراهیم و مصی هم رفته بودند کمکشون. سهراب گفت هر کس که دیر کرده باید همه رو مهمون کنه! جهت اطلاع روز آخر سولماز که تقصیر چندانی هم نداشت برای همه میوه خرید

غروب به سرعین رسیدیم و در هتل آپارتمان تماشا که با مرکز سرعین ۱۰ دقیقه فاصله داشت ساکن شدیم.برخی ابراز نارضایتی کردند که چرا هتل در مرکز خرید نیست ولی من قلباً خوشحال بودم چون معتقدم محل استراحت و خواب باید از شلوغی مرکز شهر دور باشد و آرامش داشته باشد. شام هتل سبک بود. من که فقط سوپ و سالاد خوردم. خوش طعم بود. توی اتوبوس قرار گذاشتیم هر کس که دلش می خواد شب با هم برویم پیاده روی! از آنجاییکه شهر سرعین جنبه توریستی دارد و تمامی ساخت و سازها صرفاً برای جلب توریست های علاقمند به آبگرم انجام شده، جاذبه طبیعی یا باستانی خاصی نداشت و فقط می بایست از سفره خانه ها و فروشگاه ها دیدن می کردیم

شب چیتان پیتان کردم و با مانتو و دامن سفید اومدم پایین ولی چون هوا خیلی سرد شده بود مجبور شدم برم بالا و شلوار بپوشم! تازه ژاکت هم برداشتم. این هم عاقبت قرتی بازی! بهروز و مسعود، شیرین و پسرش، سولماز و فرزانه، من و آذر، رعنا ، مادرش و برادر و خواهرش، خانم و آقای مرادی و… روبی و دوستاش. همینطور که به طرف بازار سرعین پیاده حرکت می کردیم، آذر کنار سهراب حرکت می کرد و با هم در مورد استرالیا صحبت می کردند. موضوع صحبت علت بازگشت سهراب از استرالیا بود و مسائل حاشیه ای مهاجرت

بین راه به یک خانواده که کمپ زده بودند و بانوی خانواده داشت کباب تابه ای درست می کرد برخوردیم. یکدفعه رعنا گفت : وای من دلم خواست. ناگهان بهروز از این طرف جمع پرید اونطرف و یک راست رفت سراغ خانمه که ازش یک تکه کباب بگیره! داشتم سکته می کردم، خدای من این چه کاریه؟!!! “خجالت چک آقا بهروز“ به زبان خودش بهش گفتم که خجالت بکشه! اونم گفت “خجالت نداره شاید رعنا خانم هم مثل خواهر من باشه! خواهرم اگر یه چیزی هوس کنه و نخوره فرداش مریض می شه!“ با خودم فکر کردم اگه هر کس از اینجا رد می شه هوس کنه و کباب این بنده خدا رو بگیره که چیزی برای خودشون نمی مونه! یاد حرف مامان افتادم: “هیچوقت نگاهتون و حواستون به دست دیگران یا سفره دیگران نباشه! فهمیدین؟ “ با توجه به اینکه از نظر مالی آنقدر توانایی نداشتند که هتل بگیرند، پس واقعاً گرفتن کباب از اونها یک جور بی انصافی بود

احساس می کنم شیرین علاقه پیدا کرده که بیشتر با جمع خودمونی بشه! همش سراغ موزیک عربی را می گرفت به همین خاطر هم تا رسیدیم به بازار رفتند داخل یک مغازه CD فروشی ، ما هم رفتیم ، من که دنبال موزیک آذری برای رقص بودم. آذر دو تا خرید. وقتی آوردیم خونه و توی دستگاه گذاشتیم، اینقدر ترک داشت که به زور باز می شد. این هم از مزایای خرید این مدلی! شیرین هم عربی انتخاب کرد و با سهراب تعارف می کردند که پولش را حساب کنند! من پیش پدر سولماز ایستاده بودم و نگاه می کردم! از پدر سولماز خیلی خوشم اومد. مرد فوق العاده ای بود، سنگین، باوقار، اهل تفکر و عمیق و باتجربه. بیشتر با آذر هم کلام می شد. نظر آذر هم در موردش خیلی مثبت بود. معمولاً ما سر میز آنها می نشستیم، باهاشون خیلی راحت بودیم.منیره چندین بار در مورد زن گرفتن سهراب تیکه انداخته بود. هی می گفت دختر ترک بگیر! دخترهای ترک خیلی خوبند از هر انگشتشون یک هنر می ریزه! سهراب هم که می دونست بیشتر دخترهای تور اصالتاً ترک هستند، خنده اش می گرفت!

القصه قسمت جالب داستان اینجاست. سهراب سعی می کرد هوای همه همسفرها را داشته باشه. در حال پیاده روی حدس بزنید چه کسی را دیدیم؟ سرکار خانم هاشمی همراه با دختر گرانقدرشون، چون قرار شد یک چایخانه سنتی بنشینیم و چای بخوریم، ایشان نیز ما را همراهی کردند. سه تا تخت را انتخاب کردیم و رعنا و خانوادش، روبی و دوستاش و شیرین همگی روی یک تخت نشستند. آقایون: بهروز، مسعود، داریوش کوچولو، آقایان مرادی و طلایی و سهراب روی تخت دیگر و بالاخره من، آذر، فرزانه، سولماز، خانم مرادی ، خانم هاشمی و دخترش روی تخت سوم نشستیم. خانم هاشمی در ابتدا شروع کردند به بدگویی از لیدر خودشون! همین رفتارش کمی مرا مکدر کرد. رفتارهاشون تا حدی تصنعی بود یا من این احساس را داشتم، چون سعی می کردند زمانیکه سهراب نزدیک تخت ما بود از لیدر ما تعریف کنند. سهراب به همه رسیدگی کرد و وقتی مطمئن شد که کسی چیزی لازم نداره رفت روی تخت خودشون نشست

خانم هاشمی شروع کرد از مردها تعریف کردن و گلایه از زنها. فکرشو بکن! همه داغ کردند. خانم مرادی گفت: “ خانم شما حالتون خوبه؟“ صحبت هاش همه رو عصبانی کرد: “فلان عروس فامیلمون شب عروسی گفت تا مهریه ام را ندهی پام رو توی خونه ات نمی گذارم و آخرعروسی رو به همه زهر کرد. آخر هم مهریه اش را گرفت و بعد به خانه اش رفت. اگر مشکلی پیش می یاد از طرف زنهاست نه مردها!“ یکی از جمله هاش که همه را سوزاند: “خودمونیم، الان دیگه شوهر نیست. این همه دختر سن بالا هست که هنوز نتونستند شوهر پیدا کنند! مثلاً ما توی تور خودمون کلی ۳۰ سال به بالا داریم ! { شوهر چه واژه غریبی! آه خدای من! واقعاً داشتنش اینقدر مهمه؟ شاید هم هست و من درکش نمی کنم! } آذر که حسابی جوش آورده بودگفت: “خانم شما خانه داری و توی خونه ات نشستی از جامعه خبر نداری و نمی دونی چه بلایی داره سر دخترهای جامعه مون می یاد. شما بهتره نظر ندی! مگه صرف شوهر داشتن هنره؟“ من سقلمه زدم به آذر، فش فشه شده بود. گفتم “خوب این هم یک نظره ولی شما تک بعدی دارین مسأله رو بررسی می کنین! واقعاً شوهر داشتن اینقدر مهمه؟ در ارتباط با مهریه هم ، زنها مهریه رو فقط برای دوام زندگیشون علم می کنند. من هم در اطرافیان خودم کسی را ندیدم که مهریه اش را گرفته باشه، چه طلاق گرفته باشه و چه در حال زندگی باشه! به نظر من زن بیشتر مایل به دوام زندگیه! حداقل در اقوام و دوستان ما که اینطور بوده! “ راستش این جمله رو با کنایه گفتم که یکخورده حالش گرفته بشه! خانم مرادی اعتراض کرد. فرزانه عصبانی شده بود. سولماز هم نظر مخالف خانم هاشمی داد ولی خیلی عصبانی نبود. یک دفعه دختر خانم هاشمی با یک عبارت عجیب حال همه رو گرفت. “به نظر من مهریه یک چیز خیلی مزخرفیه! پسر چه پولی باید بده؟ آخه به چه دلیلی؟ من که هرگز از شوهرم مهریه نمی گیرم!“ این عبارت رو هم بلندتر گفت

گفتم: “مهریه فقط کانالیه برای فرار زن از زندگی بیمار که اهرم فشار باشه برای وادار کردن مرد به طلاق. مطمئن باش اگر زنها حق طلاق داشتند اصلاً به مهریه فکر نمی کردند“ - اینهمه امکانات مال زنهاست دیگه حق طلاق هم می خوان؟ من دیگه تحمل نکردم! صورت همه سرخ شده بود. گفتم “عزیزم شما نه مهریه بگیر نه حق طلاق! مردی که با تو ازدواج می کنه خوشبخت ترین مرد دنیاست! ولی خیلی دلم می خواد زمان خواستگاریت بهت ثابت کنم که بیشترین مهریه رو طلب می کنی!“ مادرش دید وضعیت خیلی بده گفت “من نمی دونستم شما شرایط خاصی دارین وگرنه این موضوع رو اصلاً نمی گفتم.“ این باعث شد به همه بیشتر بر بخوره! “بچه ها پاشین بریم دیگه دیر شده

یادم نیست این جمله رو کی گفت، خودم یا کس دیگری ، ولی خدا خیرش بده. همسفرهای تخت مجاور رفته بودند، ماهم چون سرگرم بحث بودیم از گذشت زمان چیزی نفهمیده بودیم. راه افتادیم. خانم هاشمی و دختر ۲۲ ساله اش خداحافظی کردند و رفتند و همه با لحن سردی بهشون جواب دادند. به آذر کارد می زدی خونش در نمی اومد. آقایون هم برخاستند و دیدند که ما عصبانی شدیم علت را جویا شدند. آذر شروع کرد برای آقای طلایی تعریف کردن و من و سولماز برای سهراب. سهراب می خندید. آذر نه گذاشت و نه برداشت یکدفعه گفت “من که می دونم چرا این مزخرفات رو می گفت داشت تبلیغ دخترش رو می کرد! “ کمی که جلو رفتیم و به هتل نزدیک شدیم سهراب به سولماز گفت “با مامانتون صحبت می کردیم، خیلی از شما تعریف می کرد!“ سولماز گفت“ از من؟ جلوی خودم نمی گه! چی می گفت؟“ - “می گفت که خیلی دختر خوبی هستی!“ سولماز تعجب کرده بود: “وا؟“ من یک دفعه گفتم: “ولی مامان من اصلاً از من تعریف نمی کنه! این اعتقاد سنتی و قدیمی است ولی اگر من هم دختر داشتم دوست نداشتم خودم ازش تعریف کنم!

فردا صبح را آزاد گذاشته بودند که هر کس خودش بره آب گرم. خانم مرادی هم صبح ساعت ۸ تا ۸:۳۰ قرار گذاشت با هم بریم آب گرم. به سولماز گفتم شما چه کار می کنین؟ گفت هنوز نمی دونم مامانینا چی کار می کنند! سولماز کم کم داره از ما دور می شه! به همدیگه گفتیم شب بخیر و رفتیم بخوابیم. روز پرجنب و جوشی بود، خیلی خسته شده بودیم. زود خوابمون برد.

پنج شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۹ ، صبح مثل خانمها لباس پوشیدیم و رفتیم برای صبحانه! سرشیرهای سرعین خیلی معروفند! ولی به مذاق من سازگار نبودند. من از عسلش لذت بردم. قرار شد نهار همین جا باشیم ساعت ۱۳:۳۰

حس می کردم این چند روز روی ابرها در دنیایی دیگه حرکت می کردم، من سفر با تور همراه آذر زیاد رفته ام، ماسوله و لاهیجان، اصفهان، شیراز، چابکسر و رامسر، مشهد با الهه و آذر. همه سفرها خیلی خوش گذشتند ولی مثل این سفر خودم را رها نکرده بودم. همش درگیر مسائل خاص خودم بودم، ولی در این سفر انگار وجه ناشناخته وجودم را می دیدم که قبلاً از حضورش آگاه نبودم یا اگر بودم آن را نادیده گرفته بودم. تأثیر کلام الهه و آذر را نباید نادیده بگیرم، سپیده هم زیاد در این مورد صحبت کرده بود. همه به این مسأله اشاره داشتند که تا کی باید نگران دید مردم و رفتار آنها باشیم! درست می گفتند و من به نظر مردم توجهی نداشتم ولی خودم دوست نداشتم با دیگران خودمونی شم و دیوار اطرافم رو باهاشون شریک شم. ولی در این سفر اصلاً برایم مهم نبود دیگران چه فکر خواهند کرد و چه نظری خواهند داشت! شاید این یعنی وارستگی! “با مردم زندگی کن ولی برای مردم زندگی نکن

من و آذر و خانم مرادی راه افتادیم. اول رفتیم آب گرم گاومیش گلی! یادمه دیشب وقتی داشتیم فهرست نام آب گرم های سرعین را می پرسیدیم سهراب اسمها را که می گفت ، وقتی رسید به بش باجیلار، من بلافاصله گفتم من دوست دارم برم اینجا یعنی ۵ خواهرون! کاش آلتی باجیلار بود! سهراب گفت مثل اینکه بین اینها سبلان و ایرانیان از همه تمیزتر است. چشمتون روز بد نبینه! رفتیم گاویش گلی، اصلاً نتونستیم بریم تو! اینقدر شلوغ بود که پول بلیط رو هم نگرفته اومدیم بیرون! من گفتم بمیرم همچین جای شلوغ و کثیفی نمی رم. راه کج کردیم به سمت سبلان، چون نزدیکتر بود

خیلی جالب بود. ولی من دو بار حالم به هم خورد! سرگیجه و بی حالی! آذر کشوندم بیرون و یه جای خنک پیدا کرد تا حالم جا بیاد. آذر هم شرکت کرد. کلی خندیدیم. رعنا و خانوادش هم اونجا بودند. وقتی اومدیم بیرون حالمون خوب نبود. رفتیم خرید و برگشتیم هتل که دیگه ساعت ۱۲:۳۰ بود

تا رسیدم نماز خوندم و افتادم. حال جفتمون زیاد خوب نبود! آذر که سر درد بدی گرفته بود و ولو شده بود. ساعت ۱۳:۳۰ از پنجره پایین رو نگاه می کردم. می دیدم همسفرهامون پایین توی محوطه هتل ایستادند، ولی فکر می کردم منتظر آماده شدن نهار هستند. اصلاً نمی دونستم که قراره برن بیرون و همه منتظر ما هستند. آذر حال درستی نداشت و گفت تو تنهایی برو نهار. من نمی تونم بیام اصلاً نهار دلم نمی خواد. گفتم : “نه تو رو خدا، بیا دوست ندارم تنهایی برم! “ یک لحظه دلم رو گذاشتم پیش فرزانه! وای سخته ها ! سهراب را می دیدم. موبایلش دستش بود، موبایلم زنگ خورد، سهراب بود، - “بله؟“ – “شما کجایین؟“ – “ما توی اتاق چطور مگه؟“ - “چطور مگه؟ نیم ساعته همه منتظر شماییم!“ – “برای چی؟ مگه نهار هتل حاضره؟“ – “هتل؟ نهار باید بریم بیرون!“ آدرس داد و گفت: “ما می ریم خودتون بیاین!“ خیلی عصبانی بود منم بهش حق می دادم. آذر رو صدا کردم و دویدم. اونم جوگیر شد و بلند شد و یادش رفت که اصلاً نهار نمی خواست بیاد. دیدیم کاپیتان مسعود و برادر رعنا منتظر ما بودند راه رو نشون بدن.با هم یک ماشین گرفتیم همراه یک خانم مسن که در هتل سرعین به ما ملحق شده بود رفتیم رستوران. به همه سلام دادیم و من تک تک از همسفرهامون عذرخواهی کردم. به سهراب هم گفتم که واقعاً نمی دونستیم می خواهیم بریم بیرون

القصه بعدازظهر آماده شدیم بریم کوهپایه. سهراب و کاپیتان ها قول دادند ما رو می برند یک جایی که عسل طبیعی بگیریم. من بیشتر سوغاتی رو نگه داشتم از اونجا بگیرم. شب قرار شد آقایان بروند آب گرم و تفریح، چون آب گرم صبح ها به بانوان اختصاص داشت. به کوهپایه رسیدیم و جلوی یک کلبه نگه داشتند. صاحبانش زن و مرد پیری بودند که به سختی فارسی را می فهمیدند، با لهجه غلیظ ترکی صحبت می کردند، صف ایستادیم و نوبتی عسل خریدیم.خرید را کردیم و اومدم بیرون دیدم یک اسب اونجا ایستاده

صاحبش گفت اسم این نیوشاست دوست دارین سوار شین؟ پرسیدم چند؟ گفت هر دور ۳ هزار تومان! پریدم که سوار شم. خدای من اسمش هم اسم خودم بود! سوار شدم و آقاهه راه افتاد. از اون بالا دنیا یه جور دیگه بود. تپش قلب حیوونیرو زیر ساق پام احساس می کردم. راست می گن سواری حس غریبی داره و سوارکار و اسب ارتباط قلبی با هم ایجاد می کنند. یک کم که راه رفت صاحبش گفت دیگه بسه! منم که تازه بهم چسبیده بود گفتم چی چی رو بسه؟ من تازه نشستم! یک دور دیگه ! خلاصه می کنم وسط راه افسار نیوشا رو ول کرد و رفت دنبال دوستش که باهاش کار داشت. دیدم وای روی کوهیم و افسارش هم دست کسی نیست و منم که سواری بلد نیستم، شروع کردم به جیغ زدن! حالا جیغ بزن کی نزن: “کمک!!!!!!! این الان راه می افته من می افتم پایین! کمک!“ سهراب اومد گفت “چرا جیغ می زنی زلزله؟ این بیچاره که جُم نمی خوره!“ افسار نیوشا رو گرفت و آذر هم سه تا عکس در همون حالت ازم گرفت. یعنی با فریاد صداش کردم که بیاد عکس بگیره

از کوه بالا رفتیم و روی تخت های یک چایخانه نشستیم. من، فرزانه، سولماز، آذر، شیرین، آقای طلایی، مصی روی یک تخت نشستیم. بقیه را هم نگاه نکردم که دقیقاً یادم بمونه! زیاد سرحال نبودم. گویی انرژیم ته کشیده بود، ولی خودم رو عقب نمی کشیدم. طبیعت زیبایی داشت، از بالای کوه منظره دره خیلی زیبا بود، خیلی! مدتها از پشت حصار به دره خیره شدم. جای بابا خیلی خالی بود. اینجور جاها همیشه یادش می کنم، بابایی توی طبیعت ذوب می شد. می رفت یک گوشه می نشست و یک تیکه چوب دستش می گرفت و آواز می خوند. وقتی به طبیعت می رم احساس می کنم همراهم می یاد

 هرچندکه وقتی عکس ها در اومد کیفیت عکس های خودم از همه بهتر بود! کمی که دور هم نشستیم و حرف زدیم، آقای طلایی با آذر هم کلام شده بود. شیرین از دلیل ترک کارش حرف زد و گفت که حسابداره و دنبال کار می گرده، از آنجاییکه زندگی خودش و داریوش رو تأمین می کنه! دلم خیلی براش سوخت! با خودم می گفتم کاش فرصتی پیش می اومد که کاری براش پیدا می کردم! مصی و شیرین شروع کردند از موضوعات …. زناشویی صحبت کردند ! سولماز و فرزانه هم گاهی همراهی می کردند! من ناراحت نگاهشون می کردم! به نظرم پسندیده نیست کسانیکه تازه دو روز با هم آشنا شده اند بخواهند راجع به مسائل خصوصی شون صحبت کنند! علاوه بر اینکه کلاً خوشم نمی یاد با کسی در این موارد حرف بزنم! مصی یکهو گفت: “بچه ها نیوشا ر و ببینین! ناراحت شده از این حرفها!“ سولماز هم گفت: خوب بچه مثبته بنده خدا! من گفتم “این مسائل ربطی به مثبت بودن نداره، حرف خلوت رو باید توی خلوت زد. هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد!“ نمی دونم مردم ما چرا همه چیز رو با هم قاطی می کنند! این مسائل به ذات و شخصیت آدم ها بر می گرده. کاش به جای تجدد و رسیدگی به ظاهرمون کمی به فرهنگمون توجه می کردیم. برای اینکه بهشون بر نخوره، کمی نشستم و بعد بلند شدم به سمت دره نگاه کردم. اینگونه مسائل توی جمع صمیمی خیلی آزاردهنده نیست ولی بین غریبه ها اصلاً خوشم نمی یاد این صحبت ها باز بشه!

سهراب ادعا می کرد عسل هایی که گرفتیم زیاد خوب نیستند و گفت بریم از یک جایی که می شناسه بگیریم! منم گفتم حالا که کلی خرید کردیم داری میگی لیدر؟

شب توی هتل پیچاق قیمه دادند. غذای خوش طعمی بود شبیه قیمه خودمون ولی لذیذتر! منیره از سرآشپز اونجا طرز تهیه اش رو پرسید. منیره باز به سهراب گفت که ببین دخترهای ترک چه غذاهای خوشمزه ای بلدند! سهراب اومد سمت میز ما و گفت: وای امان از دخترهای ترک، به خصوص اگه ترک های قزوین باشند! منم بلافاصله گفتم: “گربه دستش به گوشت نمی رسه می گه بو می ده!“ هیچکس نخندید. منیره گفت“ اینم جوابت ! ” سهراب نگاه معنی داری انداخت. فکر کنم ناراحت شد! ولی دلم خنک شد که گفتم!

فردا روز بازگشت بود. غمی توی دلم نقش بسته بود که دلیلش رو نمی دونستم. شاید به خاطر این بود که روزهای خوب به پایان رسیده بود ولی اگه طولانی هم می شد دیگه خوش نمی گذشت! رسم دنیا همینه

آقایون قرار بود که شبانه بروند آب گرم. گاهی با خودم فکر می کنم دنیای مردها زیباتر از ماست! ولی هیچ دلیل یا برتری را نمی توانم بشمارم، این یک حس ناخودآگاه و شاید اشتباهه که دارم

صبح ساعت ۸:۳۰ زمان حرکت اعلام شد

جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۸۹ ، همگی آماده بازگشت سوار اتوبوس شدیم

حال که داشتیم اردبیل و سرعین را ترک می کردیم به این فکر می کردم که اهالی خونگرم و خوبی داشت. شهرشان در مجموع تمیز بود و مردمانش نه افاده ای بودند و نه بی فرهنگ! البته من شخصاً زیاد باهاشون برخوردی نداشتم، ولی از پرسنل هتل با مغازه دارانش می شد این نتیجه را گرفت

شاید نتونم تمام جزئیات را تعریف کنم ولی اینقدر خوش گذشت که هنوز وقتی یادش می افتم، بی اختیار لبخند می زنم

سهراب بازی راه انداخت. دو گروه خانم ها و آقایون! با بازی پانتومیم. سولماز که خیلی حرفه ای بود ولی ما هم یاد گرفتیم. کاپیتان مسعود همونجا از سولماز خواست که به رعنا بگه دوستش داره با پانتومیم! همه جیغ زدند. هرچند که مصی و سولماز قبلش به من گفته بودند که این مسأله رو فهمیدند! رعنا خیلی عادی برخورد می کرد. تحسینش می کنم! اگه من بودم کلی حرص می خوردم یا سرخ می شدم که …. حتی مامان رعنا هم یک لبخند معمولی زد. آواز خوندیم ، صدای روبی ناز فوق العاده بود. همونطور که صدای جنوبی ها همیشه گرم و زیباست صدای روبی ناز هم گرم و گیرا بود. سولماز یک ترانه ترکیه ای خوند که خیلی زیبا بود. تازه روز آخر همه داشتند با هم خودمونی و صمیمی می شدند. سهراب هم خوند خیلی قشنگ بود: “یکی را دوست می دارم، ولی افسوس او هرگز نمی داند …..“ توی دلم گفتم بابا عاشق! خدا به داد دلت برسه! آقای هوشمند داورمون بود. کسی که فوق العاده ماه و وارسته بود و همه دوستش داشتیم. همه جمع شده بودند ته اتوبوس حالا شیطونی کن کی نکن

سهراب خیلی سرحال نبود ، ازش پرسیدم چی شده؟ گفت به خاطر کم خوابیه! شب قبل همه شون (آقایان) ۲ نیمه شب برگشته بودند هتل! رفت محل خواب راننده ها یک کم بخوابه که ما اتوبوس رو ترکوندیم. اومد بالا و گفت “عجب گذاشتین بخوابم

عطیه ۳، ۴ ساله، دختر خانم دبیر به ما نزدیک شد. عاشق صداش بودم که گیر خاصی داشت. عزیز دلم

نهار رسیدیم زنجان: رستوران سنتی، غذای بعضیها یک کم دیر حاضر شد . مثلاً آقای زاهدی (بابای نیما) نهار اصلاً نخورد. موقع بیرون اومدن دست عطیه رو گرفته بودم و به سمت اتوبوس حرکت می کردم که سهراب کنار عطیه با ما تا کنار اتوبوس اومد

توی اتوبوس همه شروع کردند از هم عکس انداختن و به هم شماره دادن! کمی که از نهار گذشت چند نفر از جمله خانم مرادی، شیرین و چند نفر دیگه حالشون به هم خورد. احتمال می دادند که از غذای نهار بوده باشه، کباب کوبیده! من و آذر که یک غذا رو با هم خورده بودیم ماهی قزل آلا

سهراب میکروفن را داد دست همه تا نظر یا پیشنهادی که دارند بدهند! اولین نفر فرزانه صحبت کرد. راستش گفت بهش خوش گذشته ولی گله داره و شروع کرد که چرا همه بهش گیر می دادند و دست از سرش برنداشتند و اون دلش می خواسته تنها باشه و …. سهراب هم که همش تأییدش می کرد و می گفت خیلی خوبه که اگر از هم گله ای دارید همین الان بگین! ما حرصمون دراومده بود

مصی گله کرد از دیر آمدن شوهرها! همه تأیید کردند

هر کسی یک نظر داد. برخی مشکلات رو گفتند ولی در مجموع همه راضی بودند. یک چیز دیگه: بعضی ها از ما تشکر کردند که جو سفر را شاد کرده بودیم. خواهران ع! مامان جون کجایی که دخترات یک اتوبوس رو ترکوندند با  دلت هم خوشه که دختر بزرگ کردی !!!!!!

من گفتم: “که در سفر باید هماهنگی و انعطاف زیاد باشه تا به همه خوش بگذره! خوب نیست که هر کس فقط فکر خودش باشه! و در پایان : “هرآنچه هستیم را خدا به ما هدیه داده و هر آنچه که خواهیم شد، هدیه ما به خداست، چه خوب خواهد بود اگر هدیه ارزشمندی به خدا بدهیم.“ و از کسانیکه سن بالا داشتند و اعتقاداتشون با شیطنت های ما سازگار نبود ولی علیرغم این مسئله شرایط را تحمل کردند واقعاً ممنونیم! ” آقای هوشمند خیلی تحسین کرد

کاپیتان بهروز عکس یک خانم ترک را به همه نشان داد که یک بچه در آغوش داشت و گفت که عکس نامزدش است که اهل استانبوله و کودک داخل عکس خواهرزاده اش است. گفت که قرار است به زودی نهایتا! ۲ الی ۳ ماه آینده ازدواج کنند و برای شرکت در عروسی اش به ما خبر می دهد تا همه با هم به استانبول رفته و در عروسی حضور داشته باشیم! همه ما برایش آرزوی خوشبختی کردیم. هرچند که اخیراً شنیدم این ازدواج به هم خورد

روی یک صندلی تنها نشسته بودم، کم کم به کرج نزدیک می شدیم. سهراب اومد کنار صندلی ایستاد و گفت: نبینم ناراحت باشی! گفتم: “ نه اصلاً ناراحت نیستم.“ - “پس چرا نشستی؟“ - “خوب چی کار کنم دیگه انرژی ندارم! “ - “سفر بعدیتون رو برای کی برنامه ریزی کردین؟ “ – “فعلاً هیچوقت. من خیلی وقت آزاد ندارم. سالی یک بار نهایتاً دوبار می تونم برنامه ریزی کنم!“ –” امیدوارم باز هم همدیگر را ببینیم و این ارتباط های خوب قطع نشه! ” – “منم همینطور! از صبوری و مهربونی هاتون هم ممنونم!“ - “منم از شما ممنونم خیلی تور شادی بود!“ - “اصلاً اگه ما نبودیم که اینقدر شاد نمی شد!

باورم نمی شد! سولماز می گفت که زمانیکه ما سوار اتوبوس شدیم و بلند سلام دادیم ، فکر کرده اند که از طرف آژانس برای شاد کردن تور آمده ایم. از تعجب داشتم شاخ در می آوردم، یعنی مسافرها فکر می کردند ما ….. یعنی چی؟ از گوشم دود اومد بیرون! این هم از عواقب رهایی ! باید صابونش رو به تنم می مالیدم. کمی ناراحت شدم ولی با خودم فکر کردم : هر آنچه هستی باش، حتی اگر تو را نفهمند، کمترین آن این است که طبیعت تو را پس نخواهد زد، چرا که از خودش هستی و تو را در خود حل خواهد کرد. هر چیزی که مصنوعی باشد از چرخه طبیعت بیرون رانده می شود و وصله ناجور می ماند! پس عمیق نفس بکش، خالصانه دوست بدار و سبکبار پرواز کن سفر زندگی را

من و آذر زودتر از همه پیاده شدیم. هنگام خداحافظی خیلی غمگین بودیم. خانمها رو در آغوش کشیدم. عطیه را هم در آغوش گرفتم و فشردم

خداحافظ سرعین! خداحافظ همسفران ! دوستتون دارم! یکشنبه ۱۲ تا ۱۵ مرداد ۸۹

(م.ع)