سهراب خوش طینت

وبلاگ تخصصی گردشگری
آخرین نظرات
پیوندها

سفرنامه رم(شهر عاشقانه ها)به قلم شیرین و توانمند سولماز اصل دینی تابستان ۹۱

براستی خوش حالم وقتی‌ می بینم شما عزیزان خواهش مرا ارج می‌نهید و با صبوری و بردباری قلم خاطره نویسی را به دست گرفته و لحظات شیرین و پر بار سفر را برای همیشه جاودانه می‌کنید

سولماز عزیز در این سفر همچنان که قول داده بود سفرنامه خود را تقدیم همسفران نازنین در سفر و خانواده عزیزم کرده، قلم موشکافانه وی براستی قابل تقدیر است

این سفرنامه را سعی‌ می‌کنم در ۳ قسمت تقدیم همه شما نیک‌ اندیشان ‌کنم

با تشکر از تو سولماز جان و با آرزوی سفرهایی خاطره انگیزتر ازاین

قسمت اول ایتالیا سرزمین عشق و هنر

بنام خالق عشق

روز اول یکشنبه ۱۲/۶/۹۱

قبل از آنکه شروع به نوشتن کنم ، مثل همیشه و هر شب دیوان حافظ جیبی ام رو که که تقریبا ۱۸ سال هست که رفیق دائمی روزهای خوشی‌ و ناخوشی ام بوده و حتی توی این سفرم هم همیشه همراهم بود و تقریبا هر شب سری بهش زده و باهاش گپی‌ زده بودم رو باز کردم و تفالی زدم :

گر از این منزل ویران بسوی خانه روم
دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم
زین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم
نذر کردم که هم از این راه به میخانه روم

داستان سفر من از اونجایی شروع می‌شه که، روزی طبق معمول هر بعد ظهر برای پیاده روی به باشگاه انقلاب رفته بودم، دیدم یه آژانسی داره تبلیغ تورهای تابستونی میکنه،تقریبا اواسط تیرماه بود و من چون قصد داشتم یه مسافرت تابستونی برم نزدیک رفتم تا اطلاعاتی‌ بگیرم، آخه قرار بود با دوستم که اونم یه دختر هم‌سن سلوا داشت بریم ترکیه( بادروم) تا رسیدم بی‌ مقدمه گفتم : می‌تونم در مورد تور بادروم اطلاعاتی‌ بگیرم؟
خانومی که پشت استند تبلیغاتی ایستاده بود خیلی‌ سریع دو سه ورق داد دستم و گفت همه چیز اینجا نوشته شده، کاغذ‌ها رو گرفتم و برگشته بودم که در حال رفتن ، نگاهی‌ بهشون بندازم که یکهو همکار اون خانوم که یک آقای خوشرو و خوش برخوردی بود ، گفت : راستی‌ خانوم تورهای اروپایی ما رو هم ببینید و یک برگ‌ گلاسه شده  داد به دستم.


من خیال رفتن به اروپا را نداشتم اما برگه‌ رو گرفتم و راه افتادم یه نگاهی‌ به تورهای مورد نظر انداختم ، بعد از تقریبا نیم ساعت پیاده روی برای صرف یک قهوه پشت میزی نشستم و اینبار برگه‌ تا شده تورهای اروپایی رو باز کردم، از اول شروع به خوندن کردم و یک لحظه شور و هیجانی سرا پام رو فرا گرفت.
کسایی که منو میشناسند میدونند من عاشق مسافرتم، از هر نوع سفری با هر وسیله ای با هر امکاناتی لذت می‌برم، طوری که دوستام هیچوقت از من نمیپرسند فلان جا چطور بود یا خوش گذشت؟ چون معتقدند که من در توصیف خاطرات مبالغه آمیز صحبت می‌کنم، مثلا از یه پیک نیک چند ساعتهٔ بیرون شهر اونقدر با آب و و تاب تعریف می‌کنم که همه تعجب میکنند ولی‌ بخدا من اغراق نمیکنم همونقدر که لذت بردم  تعریف می‌کنم، فکر می‌کنم این هم یه لطف خدادایه که بتونم از مسافرت و طبیعت ،کما اینکه کوچیک و از نظر بعضیها بی‌ اهمیت باشه ، اینقدر لذت ببرم.


یکی‌ از آرزوهایی که همیشه داشتم یه سفر دریایی چند روزه و اقامت در کشتی بود، البته یه بار تو هفت سالگی تجربه کروز داشتم و از یونان تا ایتالیا با کشتی رفتم و یک شب هم تو کشتی خوابیدم اما الان که فکر می‌کنم به جز یک صحنه که روی عرشه کشتی توی شب تاریک کنار پدرم ایستاده و دستش رو محکم تو دستم فشار میدادم چیزی بخاطر ندارم…
با دیدن برنامه تورهای اروپایی بلافاصله تور ایتالیا یونان و یک شب کشتی کروز توجهم رو جلب کرد. عزم رو جزم کردم که پی‌گیر این تور باشم و اگر بتونم برم ایتالیا و یونان، یک شب اقامت تو کشتی باید خیلی‌ جالب باشه…
از اون روز تقریبا یک ماه و نیم می‌گذره ! امروز یکشنبه ۱۲ شهریور ساعت ۳:۳۰ بامداد ،من توی لیست مسافرای رم هستم اما نه یونانی در کاره و نه کشتی کروزی!!
یادم میاد روزی که رفته بودم آژانس تا قرارداد ببندم ، خانوم مسئول فروش تور کلی‌ متقاعدم کرده بود که تور ایتالیا -اسپانیا-‌فرانسه خیلی‌ بهتره و کشتی کروزی که قراربود در نظر گرفته بشه به خوبی اون چیزی که من فکر می‌کردم نیست …..
خوب، به قول خودمون قسمت این بود که من توی این تور باشم و چه قسمت خوبی‌!
الان که تو کافی‌ شاپ فرودگاه امام نشستم احساس غریبی دارم ، فرودگاه مثل همیشه شلوغ و پر هیاهوست، کمی‌ به اطرافم نگاه می‌کنم شاید با کنجکاوی دنبال کسانی‌ هستم که مثل من میخوان برن رم و بارسلون و پاریس رو تجربه کنند اما همه غریبه اند و هیچکسی آشنا نیست، آدم معمولا تو هر جایی‌ دنبال غریبهٔ آشناست.
حتما برای شما هم اتفاق افتاده که در برخورد اول با کسی‌ اونقدر احساس نزدیکی‌ می‌کنید که با خودتون میگید: انگار مدتهاست میشناسمش و این همون چیزی که به اصطلاح علمی‌ بهش تله پاتی یا ارتباط روحی‌ و معنوی متقابل میگن، من در برگشت با یه عده زیادی از همین آدمهایی که الان دور و برم هستند این ارتباط رو برقرار کرده بودم…
ساعت دیگه ۴ صبح شده، با خودم فکر کردم که دیگه بهتره برم توی سالن ترانزیت، توی این سالن باید دنبال یه آقای بلند قدی می‌گشتم به اسم آقای سهراب خوش طینت که راهنمای تورمون بودن، من در مابقی سفرنامه‌ام ایشون رو همونطور که خودشون خواسته بودن از همه، با اسم کوچیک سهراب خطاب می‌کنم.
در هر صورت برای پیدا کردن راهنما زیاد معطل نشدم چون با یه نگاهی‌ به اطرافم فوری ایشان رو دیدم و شناختم بخصوص که قبلا هم در جلسهٔ معارفه ایشان رو دیده بودم زمان رفتن داشت نزدیک میشد، نمیدونم من اینجوری هستم یا همه مثل من هستند! همیشه رفتن برام دلتنگی‌ داره، همیشه خداحافظی هام بهاری و بارونیه ، توی هر مسافرت وقتی‌ از خانواده‌ام خداحافظی می‌کنم، از خدا خواهش می‌کنم ، اونارو تا برگشتنم سالم نگه داره، البته اینرو هم بگم این احساس از موقع خداحافظی تا موقعی ادامه داره که چرخهای هواپیما از زمین کنده بشه، وقتی‌ پرواز کردم تقریبا بی‌ خیال میشم و از شما چه پنهون توی قسمتهای پر مشغله و هیجانی مسافرت گاهی یاد هیچ کس نمی‌‌افتم، در هر صورت گاهی فراموشی هم خودش نعمتیه…من تو این سفر با دخترم سلوا مسافرت می‌کردم، اما برای اینکه سفرنامه ام برای بقیه جذابیت داشته باشه ، مطالب رو از زبان خودم بیان می‌کنم و سعی‌ می‌کنم بیشتر به خاطرات گروه بپردازم و صحبتها و اتفاقات داخلی‌ بین خودمون رو کمتر مطرح کنم.
هر قدر هواپیما تو آسمون اوج می‌گرفت شوق و اشتیاق من بیشتر  و فاصله‌ام با تهران و زندگی‌ و دغدغه‌های همیشگی بیشتر میشد. مقصد اول ایتالیا ، کشور باستانی و رویایی من که برای دیدنش لحظه شماری می‌کردم بود در طول مسیر از خانومی که تو هواپیما کنارم نشسته بود و در رم زندگی‌ و تحصیل میکرد ، در مورد دیدنیهای رم سوال کردم و گرم صحبت شده بودیم، ناگفته نمونه از اونجایی که اصولاً آدم خوش اشتهایی هستم سوال در مورد غذاها و شیرینی‌های رم رو هم فراموش نکردم و ایشون هم تعریف زیادی از بستنی های رم کردن و مخصوصا در مورد طعم انبه و شکلاتی این بستنیها تاکید زیادی کردن…


از صحبت کردن خوشم میاد ، چون گرم صحبت که میشم زمان برام سریع میگذره، البته در جایی‌ که بخوام سریع بگذره، اما همه می‌دونن یه جاهائی‌ هست که دوست داری ، نه زمان بگذره، نه صحبت تموم بشه…یه جایی‌ قبلا این جمله رو خونده بودم خیلی‌ خوشم اومده بود: باران بهانه ای بود تا زیر چتر من تا سر کوچه بیاید، کاش نه باران بند می‌آمد و نه کوچه را پایانی بود…بگذریم، زمان حدود ۵ ساعت پرواز به سرعت برق و باد گذشت و لحظه فرود هواپیما و ورود ما به فرودگاه رم رسید از هواپیما که پیاده شدم هیچ احساس غریبی نمیکردم، در و دیوار این فرودگاه انگار برایم آشنا بود، پس از انجام مراحل گذرنامه و غیره، چمدانهایمان رو هم تحویل گرفتیم، اونجا بود که لیدرمون از روی لیست مسافرا ، یکی‌ یکی‌ اسم همه رو میخوند و من با خوندن هر اسمی به سمت صاحب اسم بر می‌گشتم و چهره هارو به خاطر میسپردم. یادم میاد بیشترین کسی‌ که توجهم رو جلب کرده بود خانوم احمد پور و کلا خانواده احمد پور بودن چون به زبون ترکی‌ صحبت میکردن و متوجه شدم که مثل خودم آذری حتی تبریزی هستن. چون ترکی‌ زبونی که با لهجه های مختلف صحبت میشه و فقط کسی‌ که اهل آذربایجان هست متوجه می‌شه این لهجه مربوط به کدوم شهرهستش…
بعد از حضور و غیاب همهٔ مسافرا ، دیگه وقت رفتن بسوی هتل بود، تقریبا همه خسته بودن چون شب توی فرودگاه و هواپیما سپری شده بود. ساعت تقریبا ۷:۳۰ صبح بود از سالن فرودگاه که بیرون آمدیم نفس عمیقی کشیدم، هوای صبح، تر و تازه پر از اکسیژن و کمی‌ رطوبت مطبوع که به آدم حس و طراوت می‌بخشید و خواب و خستگی‌ رو از وجود آدم دور میکرد، سوار ماشین شدیم و به سمت هتل حرکت کردیم، لیدرمون بعد از خیر مقدم به همهٔ مسافرا ، شروع به توضیحات لازم در مورد هتل و سیم کارت و بقیه چیزای معمولی‌ کرد، توی مسفرتهای گروهی ، راهنمای گروه، واقعاً نقش کلیدی رو داره و به نظر من تور لیدر می‌تونه کیفیت سفر مسفراش رو تا حد زیادی تحت تاثیر قرار بده، ظاهر امر نشون میداد که ما از این جهت شانس بزرگی‌ آوردیم، چون سهراب در همون برخورد اول با خوشرویی و مهربونی که نشون داد حس اعتماد و امنیت به همه داد و به قول معروف خودش رو تو دل همه جا کرد. البته همونطور که گفتم این فقط قضاوت من در لحظه اول برخورد با ایشون بود ، بماند که بعدها و در طول سفر از معلومات و اطلاعات قوی و کاملش و صدای گرم و دلنشینش و صمیمیتش کلی‌ بهره بردیم، که همین جا ازش تشکر می‌کنم.
خلاصه ما بعد از طی‌ مسیری نه چندان طولانی‌ جلوی هتل از اتوبوس پیاده شدیم، هتلمون رو می‌شناختم ، قبلا تو سایتش رفته بودم و دیده بودمش. ما تا ساعت ۲ بعد از ظهر وقت آزاد داشتیم تا کمی‌ با خیابون‌های اطراف محل اقامتمون آشنا بشیم چون طبق روال همه هتل‌ها ورود به اتاق‌ها ساعت ۲ انجام می‌شد ، هنوز ساعت ۱۰ صبح بود ، به همین خاطر چمدان ها رو توی هتل گذشتیم و بیرون اومدیم ، فقط دوربین و کمی‌ پول برداشتم و راه افتادیم. تصمیم گرفته بودم عکس زیاد بگیرم اونم عکس‌های هنری اما این اتفاق نیفتد و دوربینم با من یاری نکرد و تقریبا همهٔ عکس‌های که گرفتم بخصوص توی شب تار و بی‌ کیفیت شد! اما من غم به دلم راه نمیدم چون لحظه لحظه سفرم و خاطراتش رو اونقدر قشنگ و زیبا و عمیق تو ذهنم حک کرده ام که مثل یک آلبوم رنگارنگ هر لحظه جلوی چشمهامه…
میگن باید زیاد بگردی و زیاد ببینی‌ تا کمی‌ بفهمی و من واقعاً به این اعتقاد دارم، تو دنیا هیچ چیز به اندازه گشتن ، دیدن و تجربه کردن علاقه ندارم و فکر می‌کنم اگه آدم مجرد و تنهایی‌ بودم تا الان نصف دنیا رو گشته بودم، البته این رو هم بگم، داشتن یه هم سفر ، یه هم نفس توی سفر به شرطی که باهات همدل باشه زیبایی‌‌های سفر رو دو چندان میکنه.
از تهران که داشتم میومدم لحظه آخر خواهرم دفترچه کوچیکی به من داد ، صفحه اول اون رو که باز کردم اینطور نوشته بود: دوست داشتنی من، دوست دارم یک جفت چشم هم من بتو امانت بدم که بجای من هم به تماشای زیباییهای دنیا بشتابی و چون نقاشی‌ ماهر ، دنیا رو از زوایای مختلف ببینی‌ که باید زیاد دید و زندگی‌ کرد تا اندکی‌ فهمید و فراموش نکرد که همه چیز دوبار اتفاق نمی‌‌افتد. خواهرم امیدوارم در این سفر روحت آزادانه و صادقانه خوشی‌ را تجربه کنه می‌خواهم اگر وقت کردی دیدهایت را برای من در این دفترچه ثبت کنی‌، می‌خواهم رد پایی از حس هایت در این دفترچه بماند…
دفترچه را که گرفتم بهش قول دادم که خاطراتم رو براش یاد داشت کنم و فلسفه سفرنامه نوشتن من و اون دفترچه قهوه‌ای رنگ که گاهی همسفرهام توی دستم می‌دیدند همین بود از همون لحظه اول که به طرف خیابانهای اطراف هتل حرکت کردیم، سراپا گوش بودم و چشم، محیط برام تازگی داشت ولی‌ غریبه نبود، عجیبه که تو این کشور هیچ احساس غریبی نمیکردم، انگار که سالها  در اون زندگی‌ کرده بودم حتا مردمانش هم برام غریبه نبودن، چیزی که توی دوتا کشور بعدی هیچ وقت احساس نکردم!

پله های اسپانیایی

هوا دقیقا ۲۱درجه، تمیز و مطبوع و یک روز بهاری توی اردیبهشت ماه شمال رو برام تداعی میکرد بعد از گذاشتن از یک دیوار آجری قدیمی‌ قلعه مانندی وارد خیابونی شدیم، با گذاشتن از مسیر نسبتا زیادی از داخل تونل مترو، وارد میدان اسپانیا شدیم که پله های معروف اسپانیایی اونجا قرار داره، علت این نام نزدیکی‌ سفارت اسپانیا و دیگه اینکه به قولی‌ پله ها به سبک معماری اسپانیایی ساخته شده، بالای این پله ها کلیسای زیبایی‌ به چشم می‌خوره، یادم هست لحظه ایی که تو این میدان قدم گذاشتم صدای ناقوس کلیسا شنیده میشد،

درست روبروی این پله ها یک قایق سنگی‌ وجود داره که از چند جا سوراخه و آب همیشه از این قایق در حال بیرون اومدنه ، فلسفهٔ ساخت این قایق اینکه در سالهای خیلی‌ گذشته ، سیل بزرگی‌ در شهر رم اتفاق افتاده بود که همهٔ خونه‌ها و مجسمه‌ها رو زیر آب برده بود ، اون زمان مجسمه ساز مشهور استاد برنینی این قایق را می‌سازد و تقدیم به خدا می‌کند تا دیگه چنین بلایی بر سر شهر رم نیاد.


پله های اسپانیا یی رو با حال و هوای قشنگش پشت سر گذشتیم  و به پیاده روی خودمون  تو کوچه پس کوچه‌ها ادامه دادیم. ساختمون‌ها همه قدیمی‌، خیابون‌ها همه سنگفرش، رستورانهای محلی با پیتزاهای مختلف که پشت ویترینشون آماده کرده بودند حال و هوای جالبی‌ به این کوچه‌های با صفا می‌دادن، به قول خانوم احمد پور که قبلا رم را تجربه کرده بودن : کوچه‌های رم به کتاب قصه‌های بچه‌ها که وقتی‌ هر صفحه رو باز میکنی‌ یه شکل سه بعدی از توش بیرون میاد شبیه بود. بعد از گذاشتن از چند تا کوچه پس کوچهٔ باریک ، یک دفعه وارد یه میدون بزرگ شدیم…

چشمهٔ عشاق!

با اون عظمتش در سمت راست من قرار داشت یعنی‌ بلافاصله در ورود به میدان جلوی چشم نبود. یادم میاد وقتی‌ ناگهان به سمت راست نگاه کردم از شدت هیجان قلبم لرزید و اشک تو چشمهام حلقه زد…
این اتفاق ۳ جای دیگه تو این مسافرت برام رخ داد: یکی‌ در مقابل مجسمهٔ سوگ مریم از شاهکارهای میکل آنژ در واتیکان، بعدیش تو برنامهٔ مهیچ رقص فواره ها در بارسلون و آخری وقتی‌ که اولین بار برج ایفل رو دیدم.
چشمهٔ عشاق ظاهراً قرار گاه عاشقانه و محلی که هر روزه تعداد زیادی توریست از ملیت‌های مختلف اون‌جا جمع میشن، بنایی بسیار بزرگ و با ابهت با مجسمه‌های بسیار عظیم و زیبا ، تماما سفید که هر کدوم از اونا حکایت و داستانی داره، درست در بلندترین نقطه بنا، تندیس یک کلاه پادشاهی با دوتا کلید بزرگ به چشم می‌خوره که این کلاه منسوب به پاپ و اون دوتا کلید‌، کلید‌های بهشت هستند، مجسمهٔ مردی که در شیپور میدمه، که استعاره از دمیدن صور اسرافیل در شیپور و اومدن قیامته.


میگن هر کس که تا اینجا بیاد، باید ۳ تا سکه توی آب پرتاب کنه، به این شکل که پشت به آب بایسته، سکه رو با دست راست گرفته و از روی شونهٔ چپ ( سمت قلب ) پرتاب کنه. اولی‌ به نیت اینکه دوباره به این مکان برگرده، دومی‌ به نیت اینکه به عشقش برسه و سومی‌ به نیت اینکه به هر آرزویی‌ که داره برسه.
فکر می‌کنم فضایی معنوی و انرژی مثبتی که این مکان داره به دلیل همین آرزوها و نیتهای قلبی بود.
بعد از دیدن این منظرهٔ پر شکوه ، وقت آزاد  برای صرف ناهار  و گردش توی کوچه های اطراف داشتیم، فکر کردم پیتزا مناسب‌ترین انتخاب باشه ، قصد داشتم تو ایتالیا غذایی بجز غذایی ایتالیایی نداشته باشم، چون اصلا تو تهران هم که هستم علاقه خاصی‌ به غذاها و رستوران‌های ایتالیایی دارم. خوب مگه میشه غذایی ایتالیایی خورد ولی‌ بستنی‌های خوشمزه و خوش آب و رنگ معروف رم را امتحان نکرد؟! پس  دو تا طعم مختلف از اون رو امتحان کرده و سر ساعت مقرر تو جایی‌ که باید بودیم حاضر شدم.


بارون شروع به باریدن کرده بود، اما نه بارونی‌ آزار دهنده و نا مطبوع، بر عکس بارونی‌ که به جسم خسته از راه رسیدهٔ ما روح و انرژی دوباره میداد.
اتاق رو تحویل گرفتیم و با سلوا دو ساعتی‌ خوابیدیم یا بهتر بگم بی‌هوش شدیم. شب برای گشت و گذار تو خیابونای اطراف همراه با نقشه از هتل بیرون اومدیم و حسابی‌ پیاده روی کردیم، بعدش هم تو یک رستوران شیک یه اسپاگتی سفارش دادیم و جای همه دوستان خالی‌، خیلی‌ خوش گذشت. حالا باید بر می‌گشتیم، فردا تور شهری رم و واتیکان داشتیم، خیلی‌ هیجان زده بودم.

دوشنبه ۱۳/۶/۹۱
دومین روز اقامتمون در رم ( گشت شهری)

ساعت ۸:۳۰ صبح چشمهام رو باز کردم ، هنوز باور نداشتم که تو ایتالیا ، جایی‌ که همیشه آرزوی دیدنش رو داشتم هستم. با چابکی‌ از رختخواب پریدم بیرون و آماده شدم برای صرف صبحانه به لابی هتل آمدم، صبحونه کاملا منظم و مفصل چیده شده بود، همیشه علاقه زیادی به وعدهٔ غذایی صبحونه بخصوص هتلی دارم، برای همین از صبحونه ایی که خوردم واقعاً لذت بردم.
یادم میاد توی اتوبوس که نشستیم، تقریبا ۱۰ دقیقه منتظر خانواده ای بودیم که اسمشون مازندرانی بود، اون موقع هنوز این زوج دندانپزشک و دوست داشتنی رو نمیشناختم، همه که سوار شدن، اتوبوس حرکت کرد. اولین مقصد ما دیدن میدون ناونا و معبد پانتیون بود، بعد از گذشتن از خیابون‌های رم و دیدن زیبایی‌‌هایی که یکی‌ پس از دیگری در نظر جلوه میکرد اتوبوس توقف کرد بقیه راه رو مجبور بودیم پیاده حرکت کنیم چون خیابونا باریک و اتوبوس نمی‌تونه وارد بشه، به همین دلیل هم هست که ماشینهای رم اکثرا کوچیک و دو نفره هستن و من ماشین شاسی بلند و خیلی‌ بزرگ ندیدم، اصلا ماشین تو این شهر کمه که به نظر من، جای خوشبختی‌ برای اهالی این شهر زیباست. نام هر کوچه یا خیابون در تقاطع اون روی سنگ مرمرین زیبایی‌ حک شده،

میدان ناونا

یک میدان قدیمی‌ و بسیار زیباست ، میدن طوری بنا شده که اول از یک دروازه یا سر در عبور میکنی‌ و مقابلت بر عکس همهٔ میدانها که گرد هستند، فضایی بیضی شکل میبینی‌، دور تا دور این میدان پر از بناهای قدیمی‌ و ضلع غربی اون پر از رستوران‌های محلی مختلف کنار همدیگه که همه میز و صندلی‌‌هاشون رو تو محوطه میدان چیده اند. تو گوشه کنار میدان نقاش‌های زیادی بودند که در زمان کوتاهی پرتره ای از چهره‌ات رو نقاشی‌ میکردند فوارهٔ ۴ رود  این میدان که نمایانگر ۴ قارهٔ :آفریقا رود نیل-‌آسیا رود گنگ‌-اروپا رود دانوب ‌و آمریکا رود پلاتو که از شاهکارهای استاد برنینی هست…فلسفهٔ ساخت این میدان قرون وسطایی این هست که جایی‌ برای نمایش‌های مختلف بوده، بطوری که اعیان و بزرگان دور هم جمع می‌شدند و نبرد بین حیوانات و برده ها رو با هم تماشا میکردن. این میدان یکی‌ از دیدنی‌‌ترین میدان‌های شهر  رم و مرکز بازدید توریست ها . دوست داشتم منظرهٔ شب این میدان رو هم تجربه کنم که البته موفق نشدم.

پانتون

از این میدان پیاده حرکت کردیم و باز هم بعد از گذشتن از کوچه‌های پر پیچ و خم وارد صحن بزرگی‌ شدیم که در منتها علیه اون بنای بسیار قدیمی‌ و بزرگی‌ به چشم میخورد. اسم این بنا پانتئون بود ( معبد خدایان) که نزدیک به ۲۰۰۰ سال قدمت داره و به عنوان کلیسا از اون استفاده میشه و مقبره‌های ویکتور امانوئل، رافائل و همسرش، در این معبد قرار داره. بنا کاملا منتظم به شکل یک مستطیل ساده با سقف مثلث شکل و یک گنبد دایره ایی تو خالی‌ خیلی‌ عظیم بود. در بدو ورود ستون‌های عظیمی‌ به چشم میخورد که گویا همهٔ این ستون‌ها از سنگ یک تکه  و از مصر آورده شده بودن. داخل بنا ابهت عجیبی‌ داشت، سقف اون یک گنبد بسیار بزرگ بود که مرکز دایره اش به وسعت نه چندان کوچیکی باز بود. جالب اینجاست که تو کف بنا درست زیر این گنبد سوراخ‌هایی تعبیه شده که در صورت بارش و برف و بارون آب از این سوراخ‌ها تخلیه می‌شه.

کلسیوم
بعد از دیدن پانتیون به قصد دیدن نماد شهر رم یعنی‌ کلسیوم حرکت کردیم، بین راه سهراب در مورد تاریخچه ایتالیا و شهر رم توضیحاتی داد به این شکل که یکی‌ از باز ماندگان شهر تروا به سرزمین ایتالیای امروزی میاد و نوادگانش رمئوس و رومولوس بنا به دستور پادشاهی که پسر‌ها رو میکشته، به آب انداخته میشن و از قضا توسط ماده گرگی پرستاری و بزرگ میشن و بعد‌ها این دو نفر شهر رم رو روی هفت تپه نزدیک به رود تیبر بنیان می‌کنند. بعد از شنیدن این توضیحات جالب و گذشتن از میدان ونیز، از بلوار نسبتا عریضی که دو طرف اون خرابه‌های باقی‌ مانده از ۲۰۰۰ یا ۲۵۰۰ ساله پیش بود ، ناگهان با کلسیوم مواجه شدیم، عظمت این استادیوم قدیمی‌ آدم رو به وجد میا‌‌ره، مشتاقانه منتظر بودم تا از اتوبوس پیاده بشم و بتونم خودم رو کنار این بنا و داخل اون رو ببینم. بعد از پیاده شدن از ماشین و دیدن طاق نصرت زیبای کنار کلسیوم ، به در ورودی رسیدیم، در اطراف این بنا مردهایی رو میبینی‌ که با لباس‌های شوالیه‌ها و گلادیاتور‌ها با توریست‌ها عکس یادگاری می‌گیرن . بعد از تهیه بلیت توسط آقای ولتر ( راهنمای محلی) وارد استادیوم ۲۰۰۰ ساله رمی‌ها شدیم. یک بنای بسیار بزرگ با تزیینات و معماری خاص اون دوره و آجرهایی ظریف… سوال تو ذهنم اینکه چطور ممکنه با امکانات بسیار ضعیف اون دوره چنین بنای محکمی ساخته بشه که گذشت سالهای متمادی، برف و بارون و زلزله نتونه از عظمت و زیبایی‌ اون کم کنه!


اینطور که شنیدم رومیها میگن : روزی که کلسیوم خراب بشه، روزی خواهد بود که کل دنیا خراب بشه. با توضیحات سهراب بی‌ اختیار خودم را تو حس و حال اون دوره میدیدم، انگار تو فیلم اسپارتاکوس بودم. زمین وسیع استادیوم پر از راهروهای پیچیده و طولانیه ، یعنی‌ در حقیقت موقعی که روی زمین، وسط استادیوم اسبها و عرابه‌ها  نمایش‌های مختلف اجرا می‌شده، درست در زیر این میدان شوالیه‌ها و حیوانات و بقیه در حال تردد و آماده شدن بوده اند، حتا این زمین جوری تعبیه شده بوده که نمایش‌های آبی هم در اون انجام می‌شده. هر قشری جایگاه خاصی‌ برای نشستن در این استادیوم داشته و جایگاه اشراف با پارچه‌های ابریشمی و گرون قیمت مسقف می‌شده تا جلوی آفتاب گرفته بشه، اما زنان به غیر از زنان اشراف حق نداشتن در میان تماشا کنندگان باشند و فقط بایستی در راهروها و کریدور‌ها می‌‌ایستادند.
ما به سمت پله‌های سنگی‌ رفتیم تا عظمت این بنای بسیار قدیمی‌ رو یک بار دیگه از بالا نظاره کنیم. بعد از رسیدن به راهروی بالا تصمیم گرفتیم یه دور کامل دور بنا رو قدم بزنیم، در هر قدم خودم رو غرق در رویای عجیبی‌ حس می‌کردم، رومیهای باستان رو میدیدم با لباس‌هایی که توی فیلم‌ها دیده بودم و اون شکوه و عظمت تو ذهنم مجسم میشد، صدای شیههٔ اسب‌ها و ضرب شمشیر‌ها رو توی گوشم احساس می‌کردم، اما عقربه‌های ساعت من رو از دنیای خیال به دنیای واقعیت راهنمایی کردن و متوجه شدم که ۲۰ دقیقه وقت آزاد تمام شده و باید به گروه ملحق بشیم.

واتیکان
بعد از خارج شدن از کلسیوم و گرفتن عکس‌های یادگاری دسته جمعی‌ با کل گروه اینبار عازم واتیکان شدیم. کشور واتیکان با جمعیتی کمتر از هزار نفر در دل شهر رم جای گرفته، قطعاً هیچکس اجازهٔ ورود به این کشور را نداره مگر روحانیون و کشیش‌ها و راهبه‌هایی که در خدمت کلیسا و موزه واتیکان هستند اما در عین حال این کشور بطور مستقل عمل میکنه و پلیس- بیمارستان -ادارات خودش رو داره، اما ویزای توریستی و مسافرتی‌ صادر نمیکنه. اصلا شهر رم، شهر زیاد بزرگی‌ نیست و فاصله بین کلسیوم و واتیکان سریعا پیموده شد. ما ابتدا به بلواری که دو طرف اون تیرهای چراغ برق با پایه‌های سنگی‌ زیبا قرار داشتن از ماشین پیاده شدیم. دو طرف این بلوار پر از مغازه‌های گرون قیمت هست، از همون ابتدا بلوار کلیسا واتیکان پیداست و آدم رو با عظمتی‌ روبرو میکنه که وصف ناپذیره، فکر کنم زبان من و قلم من از بیان شگفتیهای این کلیسای عظیم واقعاً عاجزه یعنی‌ نوشته‌های من ، شاید یک هزارم از چیزی باشه که اونجا احساس کردم. در ابتدای ورود، مراقبت شدید امینتی انجام میشه، تمام دوربینها و موبایلها از ایکس ری رد میشن ، خانوم‌ها نباید شانه لخت یا دامن کوتاه پوشیده باشند کما اینکه آقای کارگزار که با تی شرت آستین حلقه ایی آمده بود اجازه‌ ورود ندادن و مجبور شد یک پیرهن بخره و بپوشه!


بگذریم، حیات کلیسای واتیکان یک فضای دایره بسیار بسیار بزرگه که مثل دو بازوی قوی ، کلیسای واتیکان رو در آغوش گرفته، ۳ ردیف ستون که همگی‌ در امتداد هم هستن دور صحن کلیسا رو احاطه کردن، این ستون‌ها سه تایی، پشت سر هم طوری طراحی شده اند که اگر تو نقطه‌ معلومی که روی زمین مشخص شده بایستی، فقط یک ستون میبینی‌!بالای همه این ستون‌ها و گرداگرد اون ، دیواری هست که همهٔ این ستون‌ها رو به هم وصل میکنه و روی اون دور تا دور با فاصله هایی نسبتا کم، تعداد حدود ۲۰۰ مجسمه وجود داره که همگی‌ از چهره‌های مهمی‌ هستند که در راه مسیح و مسیحیت شهید شده اند یا منشأ اثر بوده اند، قد هر کدوم از این مجسمه‌های بالای دیوار حدود ۶ متر هست  در بالای ورودی اصلی‌ کلیسا ۱۳ تا مجسمه وجود داره که وسطی مسیح هست که صلیب رو در آغوش کشیده و دو طرف مسیح، مجسمه حواریون قرار گرفته.


کلیسا ۴ در ورودی داره ، در اولی همیشه بسته است اما هر ۲۵ سال یک بار گشوده میشود و به اعتقاد مسیحیان در اون روز هر کسی‌ از این در عبور کنه گناهانش بخشیده می‌شه. آخرین بار این در در سال ۱۹۹۰ باز شده بوده، این کلیسا بزرگترین کلیسای جهان هست! یک مجسمه برنزی قدیمی‌ از پل مقدس وجود داره که مؤمنین مسیحی‌ در صف می‌‌ایستند تا بر پای اون دست بکشند جهت تقدس و اینقدر اینکار انجام شده که یک پای وی کاملا صاف شده و آثاری از انگشت دیده نمیشه! توی ۴ ضلعی اصلی کلیسا ، ۴ مجسمه بزرگ دیده می‌شه که یکی‌ مربوط به کسیکه با نیزه به پهلوی جسم نیمه جون مسیح که به صلیب کشیده شده بود، میزنه اما بعد از این ماجرا خودش یکی‌ از مریدان مسیحیت و شهیدان مسیحیت میشه. در ضلعی دیگه مجسمه زنی‌ دیده می‌شه که گویا اون در زمان خویش بد کاره بوده اما چون پاهای مسیح رو شسته و با موهاش خشک کرده ، گناهانش بخشوده شده، مقابل وی مجسمه هلن که مادر یکی‌ از شهیدان و فدأییان مسیحیت بوده.همه این مجسمه‌ها هر کدوم به نوع خود ، شاهکارهایی از هنر و معماری زمان خود به حساب میان.

در دو جهت مخالف ، دو مومیایی از پاپهای مهم این کلیسا تو محفظهٔ شیشه ای با لباس مخصوص خودشون تو تخت زیبا و آراسته ای آرمیده اند، بالای این محفظه شیشه ای نمای زیبایی‌ از گل و فرشته‌های رنگی‌ به چشم میخوره که تو یک نگاه تابلوی نقاشی‌ به نظر میاد اما در اصل سنگهای رنگی‌ زیبایی‌ هستند که کنار هم چیده شده و این نمای زیبا رو بوجود آورده. درست تو مرکزی‌ ترین قسمت این کلیسا، محل سخنرانی‌ پاپ اعظم دیده میشه، اما چیزی که بیشتر از هر چیز دیگه پر طرفدار و پر بیننده است مجسمه ای که شاهکار عجیب و زیبای استاد میکل آنژ و اون مجسمه سوگ مریم هست که جسم بی‌ جان مسیح رو برای آخرین بر به آغوش کشیده …باید بدون اغراق بگم که در مقابل این اثر هنری و حالت نگاه مریم به مسیح و اون غمی که در یک جسم سنگی‌ میبینی‌، اشک تو چشمهام حلقه زد این مجسمه اینقدر پر اهمیته که پشت شیشه ضد گلوله نگهداری می‌شه ( گنجینه تکرار نشدنی در واتیکان)

برای بیان زیباییهای کلیسایی که ساختن اون ۲۰۰ سال طول کشیده کتاب‌ها باید نوشته بشه و این دفتر چه رو مجالی برای گنجوندن اون همه زیبایی‌ نیست. موزه واتیکان رو با تمام عظمت و زیباییش در یکی‌ از صفحات فراموش نشدنی‌ کتابچه خاطرات ذهنم قرار داده و برگشتم اما تا رسیدن به اتوبوس شاید چند بار برگشتم و اون رو دیدم تا زیباییهاش رو بهتر بخاطر بسپرم.

بعد از ظهر بعد از کمی‌ استراحت راهی خیابون‌های رم شدیم مسیری رو که به پله‌های اسپانیایی و چشمهٔ عشاق منتهی‌ میشد ، مثل کف دست بلد بودیم، اصلا اگر بپرسی‌ کدوم نقطه از رم را بیشتر از همه نظرم را جلب کرد بدون درنگ میگم چشمهٔ عشاق بخاطر همین مساله تقریبا هر روز سری بهش میزدیم.

توی کوچه پس کوچه‌های اطراف دنبال جایی‌ برای سیر کردن شکم‌هایی بودیم که ناهار چیزی نصیبشون نشده ، بعداز همفکری با سلوا ، وارد رستوران کوچیک ولی‌ با صفایی شدیم، تمام دیوارهای اون از آجر و صندلی‌‌ها و میزهایی نه چندان نو به رنگ قهوه ایی سوخته فضایی گرم و دلنشینی رو ایجاد کرده بود، تصویر هنر پیشه‌های معروف ایتالیا از جمله سوفیا لورن آذین بخش دیوار‌های این رستوران بود، دختر ایتالیایی خوش اخلاقی‌ با خوشرویی ما رو به داخل راهنمایی کرد سفارش یه پاستا و یک لازانیا را دادیم تا مزه تمام غذاهایی ایتالیایی رو تست کرده باشیم.تقریبا نیم ساعتی‌ طول کشید تا غذامون آماده شد اما به انتظارش می‌ارزید چون غذای بسیار خوش مزه ایی بود،

می‌تونم بگم اون شب ما یک مسیر طولانی از رم، از شمال تا جنوب منطقه مرکزی شهر را پیاده رفتیم تا تمام زیبایی‌‌های شهر رو یکبار دیگه تو شب ببینیم، اما عجله داشتیم خودمون رو به هتل برسونیم و استراحت کنیم، فردا روز بزرگی‌ بود ، ۷:۳۰ صبح عازم شهر فلورانس بودیم و من از خوش حالی‌ در پوست خودم نمیگنجیدم

۳شنبه

سومین روز اقامت در رم

فلورانس(شهر گل و گهواره رنسانس)

ساعت ۶:۳۰ صبح با صدای زنگ موبایل بیدار شدم باید ساعت ۷:۳۰ حرکت میکردیم و وقت زیادی نداشتیم. هوای مطبوع شهر رم تو این اول صبح آدم رو با نشاط میکرد. حدود ۳:۳۰ ساعت تا فلورانس راه داشتیم. اما با وجود راهنمای خوب و مسلطی که داشتیم این مسیر برامون به اندازهٔ شاید نیم ساعت به نظر اومد! چون با مدیریت گروه ، توضیحات و صحبتهای شیرین خودش همه رو سرگرم کرد و بهترین کاری که در این راستا انجام داد معرفی‌ همهٔ اعضا گروه از کوچیک و بزرگ که باعث صمیمیت بیشتر افراد گروه و آشنایی اونا با هم دیگه شد. هر کس خاطره ایی داشت تعریف میکرد، آواز میخوند، جوک میگفت و با زبون های مختلف و لهجه شیرین همه رو مشغول میکرد، ما هنوز مشغول این جریانات بودیم که تابلوی ورود به شهر زیبای فلورانس رو دیدیم. خود ایتالیایی‌ها به این شهر فیرنزه یعنی‌ شهر گل میگن، به محض ورود به این شهر متوجه خاص بودن و متفاوت بودن این شهر شدم، با اتوبوس بر بام فلورانس رفتیم و این شهر زیبای تاریخی‌ رو از اون بالا تماشا کردیم، دقیقا تصویری بود که شاید تو کارت پستال‌ها دیده بودم، شهر زیبای نارنجی قهوه‌ای.

وقتی‌ نمایی کلی‌ شهر رو از بالا تماشا می‌کردم،اشتیاقم به دیدن کوچه پس کوچه‌های این شهر و دیدن زیباییهای اون صد چندان شد. بعد از گرفتن عکس سوار ماشین شدیم و به سوی مرکز شهر حرکت کردیم. اتوبوس در خیابونی کنار یک رودخانهٔ زیبا که رودخانه اصلی‌ شهر به نام آرنو بود توقف کرد، حدود ۵ ساعت فرصت داشتیم تا یه بازدید اجمالی از شهر داشته باشیم. بنابراین شروع به حرکت کردیم و تو هر قدمی‌ که بر می‌داشتیم بیشتر شیفتهٔ این شهر میشدم، اولین جای مهمی‌ رو که دیدیم کلیسای سانتا کروچه ( صلیب مقدس)  بود ، کلیسای بزرگی‌ که مقبرهٔ مشاهیر بزرگی‌ از قبیل میکل آنژ، دانته در اون واقعه شده، متاسفانه فرصتی برای دیدن داخل کلیسا نبود پس به دیدن نمای ظاهری اون بسنده کردیم  و عازم موزه آکادمیا برای دیدن مجسمهٔ مشهور داود شدیم، بسیار هیجان زده بودم که زودتر این مجسمه رو ببینم،وارد موزه که شدیم بعد از گذشتن از سالن نسبتا بزرگی‌ و دیدن مجسمه زیبایی‌ که پیکر ۳ نفر ، ۲ مرد و یک زن باهم تراشیده شده بود، زنی‌ که توسط مردی در حال ربوده شدن بود و پدرش سعی‌ داشت ممانعت کند.

توضیحات سهراب اونقدر کامل و جامع بود که مجبور بودی سراپا گوش باشی‌،اما گاهی ترس از دست دادن صحنه‌ها و منظره‌های زیبا باعث میشد که وقتی‌ رو برای گرفتن عکس و فیلم بگذرونم، بنابرین شاید گاهی از توضیحات جا مونده باشم و همینطور چون امکان یاد داشت کردن اون همه مطلب در همون لحظه وجود نداشت قسمتی‌ از این مطلب زیبا و جذاب رو از دست دادم.

در هر صورت ما موفق به دیدن مجسمه زیبای داود شدیم و یک بار دیگه در مقابل این شاهکار هنری زیبا، انگشت تعجب به دندان گزیدیم چون بعد از خدا شاید فقط استادی مثل میکل آنژ می‌تونست آثاری به این زیبایی‌ خلق کنه و به نظر من واقعاً روح در این تخته سنگ ۶ متری دمیده و تونسته این مجسمه زیبا رو با تمام جزییاتش به این زیبایی‌ خلق کنه. بطوریکه این مجسمه در سال ۲۰۰۰ به عنوان زیباترین مرد جهان شناخته شد. ما فرصت کافی‌ برای دیدن این مجسمه داشتیم اما  امکان عکس برداری وجود نداشت، فکر می‌کنم بخاطر اهمیتی که ایتالیایها برای این این مجسمه قایل هستند

گویا میکل آنژ حتا در موقع خلق این اثر با مسیح در ارتباط روحی‌  و معنوی بوده البته بعید هم به نظر نمیاد. بعد از دیدن مجسمه میتونستیم از فروشگاه مخصوصی که تمام اجناس مربوط به این مجسمه و آثار شهر فلورانس بود از جمله سی دی کتاب فیلم، دی وی دی و مجله‌های مختلف خرید کنیم.از گالری آکادمیا بیرون اومدیم کمی‌ خسته و‌ خیلی‌ گرسنه بودیم، چون صبحانه رو خیلی‌ زود خورده بودیم و کلی‌ انرژی مصرف کرده بودیم، بنابرین به سمت رستورانی رفتیم که سهراب، طبق تجربیات قبلیش آشنا بود بعد از گذاشتن از یک بازار سنتی‌ وارد شدیم ( در این بازار دستفروشها که عمد‌تاً کیف و لباس‌های چرمی میفروختند بخصوص چرم فلورانس که مشهوره ، منظره رنگارنگی به اطراف داده بودن.یک رستوران نسبتا بزرگ در مقایسه با بقیه رستوران‌های که چند شب قبل رفته بودیم، محیط گرم و شاد با میز و صندلی‌‌های چوبی و قهوه ایی و رومیزی‌های شاد و گلدار فضایی کاملا شاد و صمیمی به محیط می‌بخشید تمام گارسنهای این رستوران یکسر مشکی‌ پوش بودن. ما پیتزایی سفارش دادیم که تقریبا مخلوط و پر ملات بود، یک پیتزای نسبتا متوسط با سوسیس و کالباس و قارچ و البته بار اول بود که تخم مرغ به شکل نیمرو روی پیتزا میدیدم.

۱۸ نظر در “سفرنامه رم(شهر عاشقانه ها)به قلم شیرین و توانمند سولماز اصل دینی تابستان ۹۱(قسمت یکم)”

  1. منصور نوری نوشته است:

    سلام بر سولماز مهربان و خوش ذوق و سلام بر همه همسفران خوبم

    سفرنامه زیبایت را خواندم و براستی به روحیه لطیفت غبطه خوردم.
    من و پروانه واقعا از خواندن سفرنامه زیبایت خوشحال شدیم و لذات و لحظات خوبی را که در کنار شما عزیزان داشتیم برایمان زنده شد.بیصبرانه منتظر خواندن ادامه سفرنامه خوبتان هستیم .
    واقعا از داشتن دوستان خوبی چون شما وسلمای عزیز و ساید همسفرمان بسیار گرامی بخود میبالیم.
    امیدوارم که دوباره بتوانیم چنین سفری را تجربه کنیم.
    من قصد داشتم که خود نیز یک سفرنامه مختصر در مورد این هجرت کوتاه بنویسم و در اینجا قرار دهم اما با خواندن نوشته های زیبا و پر از احساس شما منصرف شدم و خود را بخواندن آنها قانع کرده ام.
    و چه زیباست خواندن لحظات سفرخود از ذهن همسفر خوبی چون شما.
    طاقتمان چندان زیاد نیست همسفر.
    ما را با افکارت به دنیای دیگر ببر

    موفق و پیروز باشید

    منصور و پروانه

  2. باران نوشته است:

    سلام
    انقدر این سفرنامه شیوا بود که دیدم تا آخرش را خوانده ام ( قصد داشتم فقط سرسری گذری داشته باشم).خودم را با شماها در ا یتالیای دست نیافتنی تصور کردم. خوشا به حالتان. ما که نمیتوانیم برویم.دوستان به جای ما.

    درود

    ممنون از تو باران عزیز

    متوجه نشدم قبلا در توری افتخار آشنایی با شما را داشته‌‌ام یا تصادفی با سایت آشنا شده اید به هر حال خوش حالم که نظرت رو نسبت به این سفر نامه ابراز کردی و امید دارم از این به بعد هم همراه و همسفر ما چه در سایت و چه در سفر‌ها باشی‌

    براستی هر کدام از دوستان که سفرنامه هایشان را از زبان دل نوشته اند مطالبشان دلنشین و خواندنیست بخصوص سولماز عزیز که با صبر و حوصله بسیار مطالب را به جزییات بیان کرده

    شاد و پاینده باشید

    سهراب

  3. sima nemati نوشته است:

    عشق را ، وارد کلام کنیم
    تا به هر عابری سلام کنیم
    و به هر چهره ای تبسم داشت
    ما به آن چهره احترام کنیم

    سلام به اهالی دهکده و سولماز عزیز و آقا سهراب گل

    بسیار بسیار لذت بردم . نوشته ای جامع و با احساس بود و خاطرات سفر ایتالیا را در من زنده کرد
    کشوری زیبا ، قدیمی ، با مردمی خونگرم …منتظر سفرنامه ی فرانسه و اسپانیا هستم . با آرزوی موفقیت و سلامت برای نویسنده و همه ی اهالی این کلبه ی قدیمی که یکسال از تاسیس آن می گذرد و فکر کنم باید براش جشن تولدی بگیریم .

    سیما همراه همیشگی این کلبه

    درود

    متشکر از تو همراه همیشگی‌

    سفر نامه واقعاً زیبا و شما عزیزان هر کدامتان گنجینه ای در این کلبه می‌باشید

    یادمان باشد این کلبه از حضور شما سروران رنگ و حس می‌گیرد

    در خصوص تولد سایت واقعاً ممنونم که اینقدر اهمیت میدی‌ سیما جان

    پاینده باشی‌

    سهراب

  4. سولماز نوشته است:

    آقای نوری عزیز و پروانه جان از اظهار لطف و محبتتون بی نهایت ممنونم
    چقدر خوشحالم که دست نوشته هام باعث تجدید خاطره براتون شده و اون روزای شاد و شیرین رو براتون تداعی کرده .
    من و سلوا که هنوز از یاد آوری اون روزا به وجد میایم و لبخند رو لبامون می شینه خاطرات برامون اونقدر تر و تازه است که انگار همین دیروز از سفر برگشتیم فکر نمی کنم حالا حالاهام کهنه بشه آشنایی با دوستان خوبی مثل شما باعم افتخار ماست
    امید وارم شانس همسفر شدن دوباره با شما را داشته باشیم
    در ضمن لطفا ما را از شعر های پر حس و حالتون بی نصیب نذارین .
    شاد وسلامت باشید
    سولماز

  5. سولماز نوشته است:

    آقا سهراب عزیز خدمت شما و همه ی همسفرهای خوبم همینطور دوستان
    و همسفرهای قبلیتون و آشناسان قدیمی این خونه سلام عرض میکنم
    منم وظیفه ی خودم دونستم که متقابلا از شما که زحمت تایپ این همه
    نوشته رو تقبل کردید و در ضمن عکسهای زیبایی هم به مطالب من اضافه
    کردید تشکر کنم
    از اینکه از طریق شما و این سایت خوبتون تونستم خاطراتم رو با دوستانم
    تقسیم کنم خیلی خوشحالم
    برای شما و همه ی عزیزانم آروزی سلامتی و سفر های پر خاطره ی
    بسیاری دارم
    شاد باشید
    سولماز

    درود

    ممنون از لطف تو سولماز جان

    واقعاً نوشتن سفر نامه ای با این همه جزییات صبر، حوصله‌ و دقت رو می‌طلبه ، خوب می‌دونم که چیزی حدود ۲۴۰ صفحه! مطلب نوشتن چه انرژی از تو برده و به قول خودت شاید خیلی‌ جاهای دیدنی‌ رو از دست دادی تا لحظه ‌رو منعکس کنی‌ بر روی صفحه ذهن…

    ممنونم از محبتت که به قول خودت وفا کردی و سفرنامه رو تموم کردی(امیدوارم دوستان هم صبور باشند تا تایپ این ۲ قسمت هم تموم بشه)

    همونجور که در تور هم گفتم شما عزیزان بی‌ تعارف قسمتی‌ از زندگی‌ من هستید و بوجود تک تکتون افتخار می‌کنم

    به امید باز هم در مسیر‌های دیگه هم سفر شدن

    به سلوای عزیز هم سلام من رو لطفا برسون

    شاد و پاینده باشید

    سهراب

  6. Abdollahi نوشته است:

    سلام

    سلام دوستای خوب و مهربون!
    سولماز بانو! از این همه زحمت و ذوق نویسندگی و دیدگاههای پر احساست خیلی شگفت زده و خوشحالم! بی نظیر نوشتی! شاید باورت نشه ولی هر جمله رو که می خوندم با تمام وجود احساسش می کردم. خوش به حالت که اینقدر با احساسی و خوش به حالت که اینقدر همت و پشتکار داری تا احساساتت رو با بقیه قسمت کنی!
    خیلی جالب بود، چون بعد از هر توضیح در خصوص بناهای تاریخی عکس آنها نیز وجود داشت و شاید بتونم بگم از زاویه دید نویسنده اون هم بناها را می شد کاملاً دید و حس کرد.

    به هر حال خیلی لذت بردم. از سولماز عزیز خیلی خیلی سپاسگزارم !
    از سهراب نازنین که بانی این کار شده نیز خیلی خیلی ممنونم. می دونم که تایپ این نوشته ها خیلی زمان و زحمت برده! مرسی عمو سهراب جونم! کلی حال کردم از خوندن و دیدنشون!

    آرزوی همیشه من خوشبختی و سلامتی همه دوستان این کلبه است!
    پیروز باشید!

    درود

    ممنون از تو مریم جان

    خوش حالم که تو هم از سفرنامه پر احساس سولماز لذت بردی و امیدوارم در خوندن قسمت‌های باقی‌ هم ، همین احساس رو داشته باشی‌ و برای همیشه از اولین سفر نامه ای که خودت زحمت کشیدی و بسیار زیبا نوشتی‌ سپاسگزارم

    کلبه فقط به لطف حس و حال شما دریادلان زنده هست

    شاد باشید و سربلند

    سهراب

  7. غزل زینلیان نوشته است:

    سلام به همه همسفران گلم…

    سولماز جون از خوندن سفر نامه ی بسیار زیبایت واقعا لذت بردم .افرین به این همه ذوق و حوصله مشتاقانه منتظرم تااقا سهراب عزیز بقیه سفرنامه رو زحمت بکشند و منعکس کنند…
    هر چند می دونم تایپ ان واقعا سخت و زمان بر است .
    چند روز پیش یک اهنگ از کریستی برگ گوش می کردم با این محتوا {its a rainy night in paris }
    ناخوداگاه چشام پر اشک شد و الان هم با خوندن سفرنامه ی پر احساست این اتفاق دوباره برام
    افتاد … امید وارم دوباره قسمت بشه وسعادت این رو داشته باشیم یک بار دیگه کنار همسفران خوبم سفری دیگر رو تجربه کنیم . جا داره اینجا از اقای نوری عزیز هم بابت شعر بسیار زیباشون تشکر کنم خوشحالم و به خودم می بالم از اینکه دوستان هنرمندی همچون شما دارم.
    سولماز جون به سلوای گلم سلام برسون …

    به امید دیدار…
    پیروز باشید .درودخوش حالم که تک تک شما عزیزان در این سفر دارید به سایت سری میزنید و نظرتون رو بیان می‌کنید این یعنی‌ همون حس همچنان در سفر بودن، ممنون از لطفت غزل جانبه امید سفری خاطره انگیزتر در اینده نزدیکسهراب

  8. مینا نوشته است:

    سلام به همه دوستان

    باتشکر از سولماز عزیز به خاطر نوشتن سفر نامه زیباشون. بسیار دقیق و با احساس به ذکر

    جزییات پرداختندبی صبرانه منتظر بخش دوم آن هستم .

    سهراب جان تولد وب سایتتون را تبریک میگم به قول خودتون با اینکه شروع این سایت در پاییز

    است ولی همیشه حس بهار را دارد.به قول یکی از دوستان (پاییز بهاری است که عاشق شده)
    امیدوارم به یاری خدا همیشه سایت پر باری داشته باشید.

    سلامت و موفق باشید.

    درود

    ممنون از محبت و توجهت به سایت مینا جان

    سایت یک ساله شد…دوستی‌‌ها یک ساله شد اما برای من دلتنگی‌‌ها بیش از پیش شد! زندگی‌ رسم خوشایندیست

    امیدوارم فرصت بشه در خدمت شما خانواده نازنینم باز هم همسفر بشم

    تا خاطراتی زیباتر از پیش رو تجربه کنیم

    سهراب

  9. سولماز نوشته است:

    مریم جان از آشنایی باهات خیلی خوشحالم
    از اینکه اینهمه مورد لطف و محبتت قرار گرفتم یه دنیا ممنونم
    باور کن دست نوشته هام یه قطره ی کوچیک آبی رنگیه از یه دریا خاطره و لحظه ی فراموش نشدنی
    که تو این سفر با دوستان تجربه کردیم
    سفر بسیار عالی و به یاد ماندنی بود
    از صمیم قلب آرزوی موفقیت و سلامتی برات دارم
    سولماز

  10. سولماز نوشته است:

    مینا جان باعث افتخار منه که نوشته هام مورد توجهت قرار گرفته
    لطف و توجه شما دوستان عزیز تمام خستگی نوشتن رو از تنم بدر میکنه
    برا ت آروزی شادکامی و سلامتی میکنم
    سولماز

  11. سولماز نوشته است:

    غزل جونم سلام
    چقدر خوشحالم که دارم باهات صحبت میکنم، باور کن دلم خیلی برات تنگ شده
    از اینکه نوشته هام تا این حد تحت تاثیرت قرار دادن و خاطرات روبرات زنده کردن
    باعث خوشحالیمه
    یاد همه ی اون روزا به خیر!
    دیز نی لند و قطاری که سوار شدیم!!!
    اون شب پر از شادی و خنده تو شانزه لیزه!!
    دارم فکر می کنم زمان تمام لحظه های خوب زندگی آدمارو میدزده و مال خودش میکنه
    ولی چه خوب که خاطرات رو نمی تونه از مون بگیره و همه ی ما با این خاطرات و با این
    دوستیا زنده ایم
    امیدوارم دفتر خاطراتت پر از صفحه های شاد و رنگین باشه
    به آفای زینلیآن سلام منو برسون
    به امید دیدار
    سولماز

  12. منیژه رحیمی (منتظری) نوشته است:

    سلام به همه همسفران عزیز و بیاد ماندنی ودرود بیکران به سو لماز عزیز با احساس و دوست داشتنی عزیز
    مطالبت را خواندیم بسیار روان وسلیس وزیبا نوشته ای از این بابت بسیار جای تقدیر و تشکر دارد
    قرار بود منهم سفر نامه را بنویسم ولی متاسفانه از انروز تا به حال گرفتار بوده وفرصتی برای ویراستاری مطالبم دست نداده.
    از انجاییکه نوشته هایت انقدر کامل وجذاب است وکاملا حق مطلب را ادا نموده ای من جایی برای تکرار مکررات نمیبینم در ضمن عکسها هم بجا و عا لیست ما را به انروزها وخاطرات خوش برد.
    از اقا سهراب هم بسیار ممنونیم که بهانه ای به دست ما داد که از حال هم با خبر شویم. انشالله هر جا که هست خوش وخرم وموفق باشد.
    گروه بسیار نازنینی بود دلمان برای همه تنگ شده. دخترگلت را ببوس .ارزوی نیکبختی برای یک یک عزیزان داریم.

    درود

    پدر و مادر عزیزم خانواده مهربان منتظری…

    با خواندن دیدگاه‌های با لطف و صفای شما واقعاً دلتنگتان میشوم…

    بعد از گذشت این مدت هنوز شما عزیزان با این شور و شوق ابراز نظر می‌کنید براستی قابل تقدیر است…

    سولماز عزیز زحمت بسیار کشیده و حق مطلب را براستی ادا کرده آفرین به هنر و قلمش

    ( به همهٔ شما عزیزان قول میدهم باقی‌ سفر نامه همچنان جذاب و دلنشین است … شرمنده‌ام که هنوز فرصت تایپ آنرا پیدا نکرده‌ام)

    از دور تک تک شما عزیزانم را می‌بوسم و از ته قلب آرزوی بار دیگر همسفر شدن را با شما نیک‌ اندیشان را دارم

    فرزند کوچک شما

    سهراب

  13. سولماز نوشته است:

    خدمت خانم و آقای منتظری عزیز و نازنینم سلام عرض می کنم
    خدا میدونه که از دیدن اسمتون چقدر خوشحال شدم
    امیدوارم که خوب و سلامت باشید
    در مورد سفرنامه شما نظر لطف دارید
    شما استاد من هستید و مطمئنا مطالب شما صد مرتبه بهتر خواهد بود
    من وسلوا هیچوقت محبت های شما رو فراموش نمی کنیم
    به آقای منتظری سلام مخصوص منو ابلاغ بفرمائید
    به امید دیدار مجدد
    سولماز

  14. D.NB نوشته است:

    حضور انور مستطاب الدوله گرامی لیدر سلطان محترم عرض کنم که ……………نه ! فعلن عرضی نداریم ..تا به موقعش…!…..قبل از هر چیز از حضور کمرنگ خودمان در سایت از دیگر همراهان پوزش می طلبیم…و بعد چند هزار تبریک خدمت همراه خوش ذوق سایت سولماز خانم محترم.بخاطر ویرایش سفرنامه زیبا که یادها و خاطره های شیرین مارا هم زنده کرد ……و فراوان نظرات مشترک که دو نکته مهم آن را عرض میکنم…یکی عدم احساس غربت در ایتالیا ..با اینکه کشورهای بسیاری را با قدوم خود مزین کرده ایم ……و دوم آن حس عظیم ناگفتنی معنوی در واتیکان که توصیف نمودید…آقا ینی ما هم همچین بفهمی نفهمی تو واتیکان چنان جوگیر شده بودیم و ……یه چیزی گیر کرده تو گلومون و یه چندتا حلقه آقا تو چشو چارمونو ..و این حرفا ……….و توصیفتان از فلورانس زیبا هم بسی دلنشین بود ..اگر فرصتی دست داد به مطلبی که ما از ایتالیا تحت عنوان “نیم روز در رم”نظری بیفکنید البته ممکن است جهت یافتنش کمی تا قسمتی دچار زحمت شوید….چون به دلایلی ……اندکی بسیار مهجور مانده است…..!!..ولی اینم یه جور نگاهه به سفر………..خوب ما شخصا همین جا از طرف هیِئت مدیره عضویت شما را در جامعه نویسندگان سایت تبریک میگوییم……ضمنا از طرف هیئت داوران بطور سکرت در گوشتان میفرماییم که جزو سه نفر اول کاندید جایزه بزرگ انتخاب شدید …ولی عضویت شما در کمپین دفاع از حقوق نویسندگان سایت تحت بررسی میباشد ..و نتیجه در اولین فرصت به شما ایمیل خواهد شد …به پیامهای دیگر که از طریق غیر از ایمیل بدستتان برسد اعتماد نکنید !……ضمنا در عجب نمانید چون در زمانهای بسی دور لیدر سلطان محترم حوضشان شدیییدن بدون ماهی بود !………. وکنون که مرتبن اقیانوسها و قاره ها را درمی نوردند ..فرصتشان بسیار بسیار اندک گشته و قسمتی از مسئولیتها را تقسیم نموده اند ………دلتان شاد و قلمتان پرتوان.

    درود
    عرض ادب خدمت حضورتان
    بسیار ظریف کاری و شدیداً چوب کاری فرمودید
    امید حق سفرنامه را تقدیم دوستان کنید بعد از نود و بوقی!… این کمترین هم لطف عالی مستدام … سعی در ادای حق مطلب خواهد داشت….
    این کلبه دلتنگ تک تک شما عزیزان است
    امید بار دیگر دیدار دارد
    سهراب

  15. سولماز نوشته است:

    دوست بسیار عزیز از اینکه وقتتون روگذاشتید، سفرنامه رو مطالعه فرموده نظر تون رو بیان کردید
    یک دنیا ممنونم
    از اینکه شما آشنای قدیمی این خونه، منو در محفل باصفاتون پذیرفتین خوشحالم
    امیدوارم شما هم مطالبتون رو منعکس کنید تا ما هم از لحن شیرین و شیوای کلامتون لذت ببریم
    شاد و سرافراز باشید
    سولماز

  16. پوریا نوشته است:

    سلام اگر امکانش هست با ایمیل به من بگید با کدوم تور رفتید و آیا راضی بودید؟

    درود

    با تشکر از حضورتان در سایت پوریا جان

    با عرض شرمندگی به دلایلی از ذکر نام آژانس در سایت خود داری می‌کنم ، اما از خوب بودن یا بد بودن تور میتوانید با خواندن دیدگاه‌های دوستان به این نکته پی‌ ببرید ( اگر سفر نامه هم نوشته باشند چه بهتر!)

    امیدوارم در آینده نزدیک فرصت همسفری با شما عزیز را هم پیدا کنم

    ممنونم که دیدگاهتان رو منعکس کردید

    شاد و سربلند باشید

    سهراب

  17. روزبه نوشته است:

    بسیار لذت بردم، از قلم روان شما، این یکی از زیباترین سفرنامه های کوتاه بود که تابحال خوندم.
    موفق باشید.

  18. سولماز نوشته است:

    ازلطف و توجه و اظهار نظرتان بی نهایت ممنونم
    باعث خوشحالی و دلگرمیم شد
    شاد باشید