سهراب خوش طینت

وبلاگ تخصصی گردشگری
آخرین نظرات
پیوندها

یزد

اتاق ما سقف آجری گنبدی شکل زیبایی داشت. شیشه ی پنجره به رنگ های آبی، قرمز و زرد بود. پنجره ی اتاق با پرده پوشیده شده بود و پنجره ی اتاق دریچه ای داشت که با باز کردن آن هوای تازه وارد اتاق می شد.

بعد از صبحانه به مرکز قدیمی شهر رفتیم که بلندترین مناره ی ایران، در آنجا قرار داشت. مناره ای به طول چهل و سه متر که متعلق به مسجد (امیر چخماق) بازمانده از قرن هفدهم بود. این مسجد دارای زیباترین کاشی کاری های ایران است و نام یزد به معنی شهر خدا است.

ما آن روز به مغازه هایی سر زدیم که پر از صنایع دستی، فرش و رومیزی درشکل ها، رنگ ها و پارچه های مختلف بود و تماشای آنها احساس شوق و هیجان را در ما برمی انگیخت. سپس به یک مغازه با پر از محصولات کتانی رنگارنگ رفتیم. محصولات این مغازه ساخت ایران بودند. من برای خودم یک شال خیلی بزرگ خریدم. بعد سهراب ما را به یک مغازه شیرینی فروشی قدیمی برد. در این شیرینی فروشی مردم برای خرید شیرینی ها خوشمزه صف بسته بودند. پس از آن به یک نمایشگاه تازه تاسیس شده فرش رفتیم. در آنجا لیزا فرش ابریشمی مورد علاقه اش را دید. من یک تابلوی آبرنگ زیبا و کوچک خریدم و آن را به چمدان سوغاتی ها اضافه کردم. این چمدان روز به روز سنگین تر می شد.

ما سرانجام به دیدن مسجد رفتیم تا به مشاهده ی معماری و کاشی کاری بی نظیر بنای آن بپردازیم. در حالی که در حرکت بودیم ترانه ی محزون و پرشور اذان به گوش می رسید. طراحی داخلی، بسیار زیبا و بی نظیر بود به نحوی که تصویربرداری از آن، نوعی احترام به این بنا محسوب می شد. سنگفرش مرمر مسجد منتظر پهن کردن فرش ها برای حضور مردم با ایمان برای نماز بود.

ما از کنار چند مغازه ی اسباب بازی فروشی عبور کردیم. مغازه های اسباب بازی فروشی در همه ی جاهایی که می رفتیم وجود داشت و همه جا حضور خانواده ها، زنان، کودکان و دختربچه ها با لباس های زیبا دیده می شد. ساعتی دیگر در میان دیوارهای گلی و کوچه های قدیمی گشت زدیم و سرانجام برای خوردن نهار به رستوران رفتیم. رستوران خلوت بود. من یک لیوان شیرموز خوردم و لیزا سوپ جو به همراه نان ایرانی خورد. سهراب هم مشغول خوردن غذای دلخواهش برنج و سبزیجات، گوشت، ماست و زیتون شد.

بعد از ناهار مستقیما به سراغ یکی از مغازه های فرش مورد علاقه سهراب در یزد رفتیم. فرش ایرانی فاضلی و پسرش که بیشتر فرش های جنوب ایران را در معرض نمایش قرار داده بود. در مدت سی دقیقه پانزده فرش ابریشمی به ما عرضه شد و یک فرش زیبای سنتی با بافت عشایری هم در آخر به ما نمایش داده شد. هیچ کدام از فرش ها نتوانست معیار لیزا یعنی قیمت کمتر از هزار دلار را تامین کند.

آخرین مقصد ما آتشکده زرتشتیان یزد با آتشی جاودانه بود. در این آتشکده در پشت دیوار شیشه ای تاریک آتشی جاودانه در مجمری شعله ور بود که پیوسته از آن دود سفیدی در فضا پراکنده می شد و این آتش یکی از نمادهای مقدس دین زرتشتی یکی از ادیان چند هزار ساله است. شعار این مذهب پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک است. در این دین به زندگی از دیدگاه دووجهی خوب و بد یا روشن و تاریک نگریسته می شود. این آتشکده در سال 1313 در این مکان که آتش آن پیوسته روشن بوده، ساخته شده است. آتشکده به علت ریشه داشتن در تمدن ایران باستان برای ایرانیان مکانی قابل احترام است.  

بعد از دیدن کردن از آتشکده به هتل بازگشتیم و سپس به رستورانی جدید با غذاهای خوشمزه رفتیم که تا هتل چهل دقیقه فاصله داشت. در آنجا آناناس، سالاد سزار، ماءالشعیر بسیار خنک و بستنی شکلاتی خوردیم. روز بعد قرار بود با سهراب سفر خود را از یزد به شیراز ادامه بدهیم.

در راه از یزد به شیراز

 

صبح آن روز، بسیار آرام بود. بعد از حمام و آماده شدن، تکه ای موز و چند بادام برداشتم و به تغذیه دو طوطی زیبای قرمز و آبی در لابی پرداختم. طوطی برایم یه حیوان دست آموز شناخته شده بود. برایم شگفت انگیز بود که چگونه طوطی خوراکی ها را با دقت به وسیله پنجه پا بلند می کند و در دهان می گذارد.

 ما با سهراب صبحانه خوردیم و سفر هفت ساعته خود به طرف شیراز را آغاز کردیم. در حاشیه شهر برج خاموشی یزد، ساخته شده توسط زرتشتیان را مشاهده کردیم که مردگان خود را در آن مکان قرار می داده اند تا کرکس ها گوشت بدن آنها را بخورند و نیز استخوان های مردگان را در یک ظرف اسید می ریختند تا تجزیه شود.

حسن، راننده ی ما به آرامی به رانندگی خود در جاده ادامه می داد. جاده بسیار خشک بود در آن لایه های رسوبی چند میلیون ساله وجود داشت وبه ندرت پوشش گیاهی ا در آن به چشم می آمد. گاه و بی گاه در جاده تپه هایی دیده می شد. از مجموعه ای از صخره ها با شکلی عجب رد شدیم که از دور به نظر می آمد که اهریمنی است که بال های خود را بر سظح زمین گشوده است. بعد از پنجاه کیلومتر جاده بسیار صاف شد و انتهای جاده نامعلوم به نظر می رسید. بیش از نیمی از زمین های خشک پوشیده شده بود و مسیر از پوشش گیاهی پراکنده ای برخوردار بود. در جاده کمابیش کامیون ها و تریلی هایی دیده می شد که این نشانگر وجود تجارت صنعتی در ایران بود.

در ساعت دو بعد از ظهر در یک رستوران بین راه توقف کردیم. در آنجا با یک دختر هجده ساله ی زیبا که در رستوران کار می کرد درباره ی آرزوها و مشکلاتش و این که چرا او قادر به ادامه تحصیل نیست و همچنین درباره زنان شاغل و کم درآمد در ایران صحبت کردیم.

صد و پنجاه کیلومتر دیگری که پشت سر گذاشتیم پر از مراتع و تپه های سرسبز بود و شاهد منظره های زیبا مانند چرای یک گله گوسفند ( حدود پانزده گوسفند) بودیم. سرانجام به شیراز شهری با حدود پنج میلیون نفر جمعیت رسیدیم. در هنگام ورود به شیراز دروازه ای (دروازه قرآن) با قددمت دویست سال را مشاهده کردیم. در آنجا ماشین های زیادی پارک شده بودند و مردم در حال قدم زدن بودند.

سرانجام به هتل مجلل هما رسیدیم، قرار بود در سه روز آینده در این هتل اقامت داشته باشیم. نزدیک ساعت شش بعد از ظهر بود. آفتاب عصر در حال تابیدن بود و با شدیدی می وزید. به اتاقمان رفتیم و چمدان هایمان را باز کردیم. گشتی در مغازه های لابی هتل زدیم. در آنجا یک گالری فرش وجود داشت که در آن فرش هایی از شیراز، تبریز، شمال و دیگر شهرهای ایران به نمایش گذاشته شده بود. یک فرش ایده آل با قیمت هفتصد دلار توجه لیزا را به خود جلب کرد. بعد به همراه سهراب شام خوردیم و در مورد مسائل مختلف صحبت کردیم و به این ترتیب روز خود را با خوشحالی به پایان رساندیم.

 

 


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی