روز آخر در اصفهان
آن روز صبحانه ای ساده و معمولی خوردیم. تصمیم داشتیم که اگر باران نبارد به سی و سه پل که بر روی رود زاینده رود واقع شده است برویم. به علت خشکسالی، زاینده رود به مدت شش ماه از سال خشک است ولی آن روز، در رودخانه آب جاری بود و من آن را خیلی دوست داشتم. در دو طرف روخانه پیاده رویی سرسبز وجود داشت که در آن افراد مختلفی قدم می زدند. مجسمه های زیبای نوازنده ی فلوت، مسجمه ی مسی و مجسمه ای با دست های بلند به رنگ قهوه ای از جنس استیل که در اصفهان دیدیم شاهدی بر این مدعا بود که اصفهان قلب هنر ایران است. نسیم خنک رودخانه، سایه ی ابرهای آسمان و هوای دلپذیر ما را نوازش می کرد.
مکان بعدی که به آنجا رفتیم کاخ شاه عباس بود که دارای ورودی طاقی شکل و استخری بزرگ بود. ساختمان آن سه طبقه بود که هجده ستون در بیرون و دو ستون داخلی داشت.نام این بنا به علت انعکاس تصویر این ستون ها در آب استخر چهل ستون خوانده می شود. ورودی شامل راهرویی باشکوه و آینه کاری شده بود. بر روی دیوارهای کاخ نقاشی های دیواری یادبود تاریخی و نقاشی های نفیس دیده می شد. سقف ها نیز با نقوش زیبایی آراسته شده بودند.
روابط پیچیده ی بین ترکمنستان، ارمنستان و ایران و دیگر دولت ها و صحنه هایی از جنگ آنها در این کاخ به نمایش گذاشته شده بود. بار دیگر شکوه و عظمت درها، پنجره ها با شیشه های رنگی، نقاشی های دیواری و کاشی کاری های این ساختمان چهارصد ساله، ماهیت برتر این بنای ثبت شده در میراث جهانی را اثبات می کردند. پیوسته، تاثیر احساسی تور بر ما با مشاهده ی هر شگفتی پس از شگفتی هنری دیگر با راهنمایی و هدایت افتخارآمیز سهراب بر ما آشکار می شد.
پس از دیدن کردن از کاخ با پول کمی که برایمان باقی مانده بود؛ برای به پایان رساندن شکار گنج ها و هدایا به بازار بزرگ رفتیم. در رستوران کوچکی ناهار خوردیم در هنگام ورود دربانی با لباس فرم که گلدوزی به رنگ طلایی داشت به ما خوشامدگویی کرد. سهراب نمونه ای از هر غذا سفارش داد. غذاهای پیش روی ما بر سر میز غذا شامل کباب، خورش، برنج، گوجه کبابی، ماست و موسیر، سالاد کلم، ترشی و کلم قرمز بودند.
در بازار اجناس بسیاری مانند وسایل قدیمی و نو، ظروف فلزی و سرامیکی، مواد غذایی، پارچه، جواهرات، قالیچه، قفل های قدیمی، شیرینی، اسباب بازی، ظروف لعابی، اجناس نقره، مینیاتور و نقاشی آبرنگ، عینک، کفش، کیف و بلور دیده می شد.
بازرگانی به نام حبیب به عنوان هدیه یک گلیم به ما فروخت و لیزا بلاخره توانست فرش ابریشمی مورد علاقه اش را پیدا کند و بخرد.در ادامه، لیزا یک گردنبد جواهر ترکی خرید. حسن ما را به هتل برد.با وجود خرید آن روز، دیگر گنجاندن تمام وسایلمان در ماشین لیموزین حسن دشوار بود.
من و لیزا به اتاقمان رفتیم ولی بعد تصمیم گرفتیم تا به باغ آرامش بخش (هتل) یعنی بهشتمان برویم و به این فکر کنیم که کجا بودیم و چگونه وقایعی را که برایمان اتفاق افتاده، برای آشنایانمان در کشورمان تعریف کنیم. رستوران نیز آن شب مکان آرامی بود. من یک سوپ جوی خامه ای خوردم و لیزا کباب و برنج که نیمی از غذا بر روی میز باقی ماند. فردا قرار بود به کاشان و سپس با یک ماشین و راننده ای دیگر با چمدان های بادکرده و قلب های متورم (از دلتنگی) به تهران برویم.
کاشان
آن روز صبحانه ای معمولی خوردیم و آماده ی ترک کردن هتل عباسی با یک ماشین ون تویوتا شدیم. حرکت ما به سمت کاشان خیلی سریع به نظر می رسید. جاده هیچ جذابیتی نداشت و ماشین در یک آزادراه حرکت می کرد و ما بدون توقف به راه خود ادامه دادیم. بیش از دو سوم راه من و سهراب مشغول تنظیم خاطراتم از روی صدای ضبط شده صحبت هایم در مورد خاطرات سفر بودیم.
کاشان، شهری که نیم میلیون نفر جمعیت درد در میان ساختمان های آجری و ساختمان های جدید نیمه ساز واقع شده بود که جلوه ای از طراحی شهری بر خود نداشتند. در این میان ساختمان های دو طبقه اعیانی نیز دیده می شد که رو به فرسودگی می رفتند و مصالح ساختمانی و جرثقیل در همه جا دیده می شد. در چنین شهری که خانه ها بیشتر دو طبقه بودند، مغازه هایی معمولی در خیابان دیده می شدند. در خیابان ها بیشتر، زنان در حال رفت و آمد بودند.
اولین توقف ما در شهر برای صرف غذا در ساعت دو بعد از ظهر در رستوران تمیز نایب بود، تنها جایی که می توانستم سوپ جوی خامه ای و سالاد کاهو و هویج تازه و برنج لذیذ همیشگی را بخورم. لیزا، سهراب و راننده ی جدیدمان کباب سفارش دادند.
بعد از آن در یک مرکز تقطیر گل رز (گلاب گیری) که نزدیک مسجد اصلی شهر بود توقف کردیم. تقریبا فصل چیدن گل های رز برای برای تهیه ی گلاب صادراتی و عطر گل رز بود. ما هم گلاب خریدیم و برای تکمیل سوغات و خرید سفر مقداری هم عسل طبیعی خریدیم که طعمی بی نظیر داشت. کاشان مرکز گل رز ایران است، گر چه این شهر از نظر صنعتی رشد زیادی پیدا نکرده است.
سرانجام ما وارد یک هتل سنتی در کاشان شدیم که در حقیقت خانه ای قدیمی بود که تبدیل به هتل شده بود. این خانه پله های آجری و درهایی بسیار زیبا داشت و در میان حیاطی قرار داشت که در آن یک حوض وجود داشت. قالیچه ها و پشتی ها آماده ی پذیرایی از میهمانان بودند. برای رفتن به هر یک از فضاهای اصلی (اتاق ها) پله هایی وجود داشت که به بالا یا پایین می رفتند . اتاق ما در حقیقت یک سوییت کوچک بود که روشنایی ملایمی داشت. در هر اتاق یک تخت بزرگ وجود داشت که ما چمدان هایمان را روی آن گذاشتیم. در سوییت ما همچنین یک تخت دو نفره و یک میز کوچک و یک سرویس بهداشتی جدید نیز وجود داشت. بر کف اتاق ها فرش پهن شده بود و درها با کلیدهای قدیمی قفل می شدند.
چمدان هایمان را در اتاق گذاشتیم و روانه ی بازار کاشان شدیم که کم کم در حال باز شدن پس از تعطیلی بعد از ظهر بود. بازار شامل یک راهروی طویل بود که در مغازه هایی که در طول آن واقع بودند اجناسی با کیفیت معمول یا غیرمعمول وجود داشت. وقتی در طول بازار حرکت می کردیم هنوز بعضی مغازه ها بسته بودند. بیشتر مغازه های اصلی فرش فروشی بودند زیرا کاشان تولید کننده ی مرغوب ترین فرش دستباف است.
بیشتر فرش ها بزرگ بودند و من تعجب می کردم که در شهر به این کوچکی که چندان برای رفت و آمد گردشگران مناسب نبود چگونه خانه های چنین بزرگی پیدا می شد که بتوان چنین فرش هایی را در آن پهن کرد. فرش های عالی و فوق العاده در همه جای بازار موجود بود. ما به راه خود ادامه دادیم تا این که به میدانی دارای حوض و با سقفی گنبدی رسیدیم و چند فنجان چای داغ با قند خوردیم و با رهگذران صحبت کردیم. قبل از آن با سه دختر جوان صحبت کرده بودیم که در همان برخورد اول متمایل به صحبت با ما بودند. آنها در مورد رویاهای خود و مهاجرت به کشورهای خارجی برای ادامه ی تحصیلات حرفه ای خود با ما صحبت می کردند.
در ساعت نه جمعی از مردم سیاه پوش عزادار برای بزرگداشت مرگ یک تاجر گرد هم آمده بودند. تعداد افرادی که در مراسم عزاداری شرکت داشتند بیشتر از صد نفر بودند. مردم شامل گروه های مختلفی از دوستان و آشنایان و وابستگان شخص فوت شده بودند. بعد از آن چند نفر از مردم و کودکان به نشان قدردانی از حضور و بازدید ما از شهرشان به همراه ما به راه افتادند. این یکی از تجربیات به یادمادنی از زمانی بود که قدم به ایران گذاشته بودیم. کمی بعد برای خرید گلاب و بستنی توقف کردیم. به هتل بازگشتیم تا آن روز را در اتاق آرام خود به پایان برسانیم.