بر بال نسیم خنک سبلان (خاطرات سفر آستارا-اردبیل-سرعین به روایت ادیب خوش قلم ) تابستان ۹۱
(با تشکر بسیار از تک تک شما همسفران ، سفرنامهها هر کدام زیبایی و حال و هوای خاص خود را دارند امید اینکه دیگر عزیزان هم مثل من از خواندن این خاطرات زیبا لذت ببرند
ممنون از تو ادیب خوش قلم و به امید همسفر شدن دوباره در آینده نزدیک)
بر بال نسیم خنک سبلان
از قدیم گفته اند که:
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی.
سفر است که انسان را می سازد.
بسیار سفر کنید تا همیشه شاد بمانید.
اگر می خواهی کسی را بشناسی با او به سفر برو .
در طول زندگی ام به سفرهای زیادی رفته ام چه با خانواده چه تنهات چه با دوستان و چه دسته جمعی همراه با گروه های گردشگری. از صمیم قلب بر این باورم که این سفر بس متفاوت از سفرهای دیگر بود و چه بسا که بسیار خاطره انگیز تر از سفرهای پیشینم بود. در این سفر به عشق و دوستی و انسان دوستی پی بردم. حدود چهل نفر در سنین مختلف با فرهنگ های مختلف و البته مشترک در ملیت و زبان همراه من بودند. انگار خدواند بهترین ها را گلچین کرده بود تا در این سفر همراه من باشند.
از آقای خوش طینت عزیز راهنمای گردشگری گرفته تا راننده ی مهربان و زحمتکش و فاطمه کوچولو دختر بچه ی شیرینی که در این سفر همراه ما بود و همه ی همسفران عزیز. همه و همه دست به دست هم دادند تا اوقات خوشی را برای من در این سفر رقم بزنند. در اینجا از آقای خوش طینت به خاطر مدیریت بی نظیر و نظم کاریشان قدردانی می کنم.
حال بگذارید به شرح سفر بپردازم که خود داستانی خواندنی و دلنشین است. حدود ساعت پنج صبح بود که میدان آرژانتین را به سمت کرج ترک کردیم. با وجود این که هوا گرگ و میش بود اما خیابان ها چندان خلوت نبود. شهر تهران به جز ساختمان های بلند و خودروهای در حال حرکت منظره ی قابل تماشایی نداشت و خواب در آن ساعت روز می چسبید. بعد از حدود یکی دو ساعت خواب اشعه های گرم خورشید که به بدن انسان می خورد واقعا دوست داشتنی بود. درست نمی دانم انگار در جایی بین تهران و قزوین برای صرف صبحانه توقف کردیم. آن هوای خنک به همراه درخشش زیبای آفتاب خوردن یک صبحانه ی سنتی را می طلبید. این صبحانه شامل چای عسل سرشیر و نان لواش بود. بعد از خوردن این صبحانه انگار همسفران نیروی تازه ای گرفتند و سعی کردند برای آشنایی با یکدیگر اقدام کنند. البته آقای خوش طینت عزیز هم در شکل گرفتن آشنایی همسفران موثر بودند. این راهنمای نازنین از همسفران درخواست کردند تا به معرفی خود بپردازند. آشنایی با همسفران هم خود قصه ای شنیدنی بود که البته اگر میکروفن یاری می کرد شنیدن آن شیرین تر می شد. متاسفانه میکروفن اتوبوس در این سفر با ما سر ناسازگاری گذاشت و آقای خوش طینت را دچار دردسر کرد طوری که مجبور بود هر چیزی را چند بار بگوید و یا خیلی بلند صحبت کند. در طول مسیری که تا رسیدن به خطه ی شمال باقی مانده بود آقای خوش طینت دوستان را به وجد و نشاط دعوت کرد. واقعا این لطف خدا بود که ایشان آن قدر خوش اخلاق و صبور بودند که به همه خوش گذشت و هیچ کس شکایتی نداشت.
به سمت رشت در حرکت بودیم. مناظر طبیعی بی نظیری را مشاهده می کردیم. در طول راه نیروگاه آبی و بادی منجیل را از نظر گذراندیم. قدرت باد در منجیل آن قدر زیاد بود که آن پروانه های عظیم که برای تولید نیرو از آنها استفاده می شد را به حرکت در می آورد. بعد از عبور از رشت مناطق سبز و زیبایی پیش روی ما بود. قرار بود به جنگل گیسوم برویم . قبل از ورود به جنگل دیدن بساط دست فروشان که روسری ها ترکمنی و لباس های محلی و کلاه های آفتابی رنگارنگ می فروختند دل انسان را زنده می کرد. وجه تسمیه جنگل گیسوم این بود که در آن درخت های بلند سر به فلک کشیده ای وجود داشت که صاف و مستقیم به سمت آسمان متمایل بودند و شاخه های نازک و سرسبزی داشتند که شبیه گیسوی شانه خورده یک زن بودند. از دیگر خصوصیات این جنگل این بود که به ساحل منتهی می شد و این موضوع مرا بسیار شگفت زده کرد چرا که واقعا دلم برای دیدن دریا و ساحل تنگ شده بود. بعد از عبور از سایه های جنگل نور خورشید کمی چشم را اذیت می کرد. ولی راه رفتن بدون کفش و جوراب روی شن های داغ ساحل نیروی شگفت انگیزی به انسان می داد. دقایقی را این چنین روی ساحل راه رفتم و بعد پاهایم را با آب خنک دریا شستشو دادم. این بهترین درمان برای رفع خستگی پاهایی بود که چند ماهی بود فقط راه رفتن روی سنگفرش خیابان ها را تجربه کرده بودند. با وجود این که توقف ما در ساحل دریای خزر و جنگل گیسوم چندان زیاد نبود ولی احساس می کردم که روحم زنده شده است
گام برداشتن در ساحل و آن جنگل دلفریب اشتهای همه را تحریک کرده بود چرا که قبل از آن نیز آقای خوش طینت وعده داد بود که برای خوردن ناهار به تالش می رویم. تالش شهر کوچکی بود که در فاصله نسبتا کمی از شهر رشت واقع شده بود. من برای ناهار جوجه کباب را انتخاب کردم. صادقانه بگویم که انصافا طعم جوجه کباب شمال با همه ی نقاط ایران متفاوت است چرا که مرغ هایی که در شمال پرورش می یابند به دلیل زندگی در هوای خوب و تغذیه طبیعی بسیار خوش طعم هستند. از آنجا که همه صبح بسیار زود از خواب بیدار شده بودند و هوا پر از اکسیژن بود و همین طور موسیقی ملایم در اتوبوس پخش می شد نمی شد بر سنگین شدن چشم ها بعد از صرف ناهار و چرت بعد از ظهر غلبه کرد. چه خواب خوشی بود که البته حرکت اتوبوس هم که به سان گهواره بود و خواب را دلچسب تر می کرد. بعد از خواب باز هم آقای خوش طینت و سایر همسفران لحظات دلپذیری برای ما به ارمغان آوردند
دیگر مناظر طبیعی آن قدر زیبا شده بودند که آدمی نمی دانست به کدام سمت نگاه کند انگاری فرش سبز نعمت همه جا پهن بود به هر سو که نگاه می کردی سرسبز بود و دوست داشتنی. به آستارا نزدیک می شدیم و باید خود را برای سبک شدن جیب هایمان در بازار مرزی آستارا آماده می کردیم. من همیشه از بازارهای این چنینی خوشم می آید بازارهایی که پر از رنگ و روح هستند و اجناس گر چه چندان قیمتی نیستند ولی انسان را به تماشا وادار می کنند و گاهی آن قدر انسان را وسوسه آنها قوی است که دست ها بالا می رود و جیب ها خالی می شود. البته ناگفته نماند که بیشتر این اجناس چینی هستند. البته چینی ها فوق العاده با هوش هستند و می دانند چگونه با رنگ و لعاب مشتری ها را به سمت خود جذب کنند
بعد از آستارا به سمت اردبیل و گردنه ی حیران رفتیم. جاده جاده ی بسیار خطرناکی بود و اگر راننده کوچکترین غفلتی می کرد ممکن بود که واقعا به پابوس گردنه حیران برویم. خوشبختانه راننده مهارت زیادی داشت و ما خیالمان راحت بود. وقتی که ما اوقات خوشی را در آن جاده ی مه آلود تجربه می کردیم راننده مهربان ما را به سمت اردبیل می برد. بعد از آن همان طور که آقای خوش طینت وعده داده بود به یک چایخانه با صفا که مشرف به گردنه ی زیبای حیران بود رفتیم. چای در جمع دوستان طعم خوبی داشت به خصوص در آن فضای روح بخش نمی دانستم به جمع گرم دوستان نگاه کنم یا به آن مناظر طبیعی زیبا. حیران حیران شده بودم در گردنه ی حیران. در این چایخانه تمشک تازه نیز وجود داشت و درمان درد قلب های دود گرفته ی ما تهرانی ها بود. با خود می اندیشیدم ای کاش کلبه ای در این دره ی زیبا داشتم و هر روز دستم را درون جویبارهای جنگل می شستم و صبحانه عسل و شیر تازه می خوردم. اما فکر کنم بعد از مدتی دلم برای شهر و تکنولوژی و به خصوص سفرهای اینترنتی به سراسر دنیا دلم تنگ می شد. اگر می شد آرمان شهری وجود داشت که در آن تکنولوژی و طبیعت با هم تلفیق می شدند فوق العاده می شد و حاضر بودم دار و ندارم را بفروشم و به آنجا مهاجرت کنم
هوا آن قدر خوب بود که اصلا دلم نمی خواست سوار اتوبوس بشوم ولی از این خوشحال بودم که باز هم در اتوبوس برنامه های شاد خواهیم داشت. سرانجام به اردبیل رسیدیم ولی مقصد نهایی ما سرعین بود و هتل ما در آنجا واقع بود البته هتل که نه هتل آپارتمان. وسایل را به اتاق ها بردیم و برای صرف شام به سالن غذا خوری رفتیم. لباس من تابستانی بود و در طول مسیری که باید از داخل حیاط هتل به سالن غذا خوری می رفتیم کاملا یخ کردم و بیشتر از این می ترسیدم که سرما بخورم و نتوانم از بقیه سفر لذت ببرم. گر چه فکر می کردم که چنین هتلی ممکن است غذای زیاد جالبی نداشته باشد ولی غذا خوشمزه بود و خوشمزه تر از همه مخلفات غذا بود که شامل ترشی لیته با عطر گلپر و ترشی لبو بود. چیدمان سالن غذا خوری نشان می داد که در آن مجالس عروسی نیز برگزار می شود چرا که در قسمتی از آن جایگاه ویژه ای برای عروس و داماد وجود داشت. سالن چندان مجللی نبود ولی در نوع خود جو صمیمانه ای را شکل داده بود. بعد از شام با وجود این که کمتر از یک روز بود که در سفر بودیم حس می کردم که یک ماه است در سفر بوده ام و همه ی همسفران خویشاوندان نزدیک من هستند. ناگفته نماند که زحمات آقای خوش طینت نیز در شکل گیری این حس بی تاثیر نبود. ایشان روحیه ی صمیمیت و دوستی را در بین همسفران ایجاده کرده بودند
بعد از خواب در شبی آرام و مهتابی و هوای دلپذیر سرعین احساس می کردم که واقعا گرسنه هستم گر چه به تازگی نوع صبحانه ی خود را عوض کرده بودم .نتوانستم از خوردن صبحانه کامل با عسل مخصوص سرعین چشم پوشی کنم و به راستی که هوای سرعین آن قدر پاک و تمیز بود که بعد از یک ساعت دوباره احساس گرسنگی کردم. بعد از ناهار به همراه همسفران به سمت اردبیل حرکت کردیم و باز هم دوستان لحظات خوشی را در اتوبوس رقم زدند. در شهر اردبیل ما به دید بقعه ی شیخ صفی الدین اردبیلی رفتیم که یکی از آثار تاریخی این شهر می باشد. قبل از ورود به بقعه شیخ صفی تمام همسفران جمع شدند و عکس دسته جمعی گرفتیم و من احساس می کردم که همه خویشاوندان خودم هستم و بر خود می بالیدم که چه خانواده بزرگ و دوست داشتنی دارم. گفته می شد که صوفیان چهل شب در این مکان به اعتکاف می نشسته اند تا به قرب الهی برسند و یا حاجتشان روا شود. و چه خوش مکانی بود برای سفر به درون و این را می شد از حیاط زیبای این بقعه دریافت کرد چرا که مملو از درختان زیبا و گل های رنگارنگ بود و گویی بهشتی کوچک بود. درختان سرفراز بر حیاط سایه ی آرامش انداخته و آن را معنوی تر جلوه می دادند. بعد از گذر از حیاط به یک شبستان رسیدیم که حوضی زیبا درست در وسط آن واقع بود و انگار قبلا از آن برای وضو ساختن استفاده می شده است کسی چه می داند شاید روزی چند ماهی کوچک نیز در آن زندگی می کرده اند و چه بسیار کسانی بر سر این حوض نشسته و اشک ریخته بودند. انگار تاریخ جلوی چشمانم پدیدار می شد. گنبد زیبا و کاشی کاری ها قدرت معماران ایرانی را آشکار می کرد و به راستی هنر نزد ایرانیان است و بس و ایرانیان خاک را به هنر کیمیا می کنند. به هر حال ناچار به ترک این شبستان معنوی و ورود به محوطه ی اصلی بقعه بودیم و به راستی که رازهای پنهانی نیز در این محوطه که در نوع خود به گونه ای عبادتگاه محسوب می شد وجود داشت. سقف و دیوارهای بلند داخل محوطه بقعه واقعا تماشایی بود و گویی معماران می خواسته اند برای رقابت با آسمان سقف آنجا را بسیار زیبا جلوه بدهند و رنگ طلایی سقف گویی کنایه ای از نور آفتاب بود. به هر نقطه که نگاه می کردم انگار صدای تاریخ را از قلب آن می شنیدم. با خود می اندیشیدم که شب در این مکان چه قدر می توانست پر رمز و راز باشد. مقصد بعدی ما دریاچه شورابیل بود که دریاچه ای نسبتا بزرگ در حومه شهر اردبیل بود و شهربازی اردبیل مشرف به این دریاچه بود. قدم زدن در کنار این دریاچه حس خوبی داشت به خصوص که باد خنک نسبتا تندی می وزید و روح انسان را چون پرنده ای به پرواز در می آورد. در کنار این دریاچه قایق های تفریحی هم وجود داشت که من شخصا ترجیح می دادم سوار چنین قایق های بی در و پیکری نشوم چرا که برای جانم ارزش قایل بودم. چیزی که برایم عجیب بود این بود که این دریاچه امواجی شبیه جزر و مد داشت. با خود فکر می کردم یعنی این دریاچه هم یکی از بقایای دریای بزرگ تتیس بوده که اکنون فقط دریای خزر از آن باقی مانده بود و گر نه سبب پیدایش این دریاچه چه بود؟ خیلی دلم می خواست بدانم این دریاچه از کجا منشا گرفته است.
مقصد بعدی دشت فندق لو بود که البته اول به ما گفتند جنگل فندق لو ولی جنگلی در کار نبود. البته مجموعه ای از درختان کنار هم واقع شده بودند اما نمی شد اسم جنگل را بر آنها گذاشت و از فندق هم که تا اواسط مرداد ماه خبری نبود و یک ماه تا رسیدن فندق ها باقی مانده بود. هوای این دشت بسیار سرد بود به طوری که من حس کردم فصل پاییز است. مردم در کناره های دشت چادر زده بودند و از بساط شان معلوم بود که قصد درست کردن کباب و شب ماندن را دارند.باد شدیدی می وزید و بعضی ها بادبادک هوا کرده بودند. من نیز دلم میخواست بادبادکی داشتم و به همراه آن در آن دشت وسیع و زیبا می دویدم و به خودم قول دادم که حتما دفعه ی بعد یک بادبادک با خودم ببرم و یاد دوران کودکی کنم. البته زمان کودکی من جنگ بود و از این بادبادک های رنگارنگ خبری نبود بلکه آسمان پر از موشک و بمب و هواپیماهای جنگی بود و جای شکرش باقی است که حداقل بچه های عصر حاضر می توانند بادبادک هوا کنند و لذت دویدن با آن را تجربه کنند.
و اما بگویم از آب گرم سرعین که واقعا دلپذیر بود و خود من که خیلی سبک شدم و تصور می کردم که همه ی بیماری ها از وجودم دور شده اند و خود را تا سال آینده و احتمالا خیلی زودتر از سال آینده که دوباره به آنجا می روم بیمه کرده ام. واقعا بعد از خروج از آب گرم نسیم خنک که صورتم را نوازش می کرد دلنواز بود. واقعا باید به مردم سرعین تبریک گفت که با راه اندازی مراکز آب گرم مختلف حال و هوای متفاوتی به شهر خود داده بودند.
بیشتر مردم سرعین چشم هایی به رنگ سبز و آبی داشتند و فکر می کنم واقعا نمی شد در این شهر آدم سر به زیر بماند و به کسی نگاه نکند چرا که همه زیبا بودند و چشمانی به رنگ جنگل و دریا داشتند و خیلی هم مهمان نواز بودند. مرکز شهر هم پر از مغازه های رنگارنگ بود و جمعیت مسافران در آن موج می زد. میوه فروشی ها هم سرشار از میوه ها و سبزیجات تازه بودند و این میوه ها هم واقعا میوه های طبیعی و غیر گلخانه ای بودند. سبزیجات و میوه جات به قدری تازه و زیبا بودند که انگار زبان داشتند و حرف می زدند و از خود تعریف می کردند .
بعد از ظهر روز بعد به دهکده ی ویلادره رفتیم. که دهکده ی کوچکی بود که در فاصله ی بسیار کمی از شهر سرعین واقع بود. راستش را بگویم. زیاد از محیط های سنتی خوشم نمی آید اما بودن در جمع دوستان آن قدر دلپذیر بود که حتی من هم که زیاد از محیط های سنتی خوشم نمی آمد احساس شادی کردم. چیزی که در این دهکده نظرم را به خود جلب کرد مرغ های این دهکده بودند که آزادانه در محیط روستای آن در رفت و آمد بودند. مرغ های محلی قهوه ای که اگر اغراق نکرده باش دو برابر مرغ های معمولی بودند و همین بزرگی بیش از حدشان باعث شده بود که تخم دو زرده بگذارند. عده ای از همسفران هم تخم دو زرده خریدند چرا که در تهران چنین تخم مرغ هایی پیدا نمی شد و اگر هم پیدا می شد خیلی گران بود. مرکز تفریحی سنتی و بازار ویلا دره بر تپه ای بلند واقع بود که برای رسیدن به آنجا باید از پله های زیادی بالا می رفتیم. البته ما جوان ها زرنگ بودیم و بالا رفتن از پله ها برایمان ساده بود البته خود من هم به نفس نفس افتاده بودم چه برسد به افراد مسن که البته آنها هم به عشق با هم بودن و کنار هم بودن در یک جمع خانوادگی به هر زحمتی بود از پله ها بالا آمدند. در طول راه مغازه های سنتی و دست فروش های زیادی وجود داشتند و از بین اجناسی که در مغازه های آنها دیده می شد می توان به عسل طبیعی/ تخمه آفتابگردان/ آلبالوی خشک شده/ پنیر محلی/ گیاهان دارویی خشک شده/ لواشک و خیلی چیزهایی دیگری که من آنها را درست به خاطر ندارم اشاره کرد. بعد از بالا رفتن از آن همه پله برای صرف چای در چایخانه ای که مشرف به دره ای کوچک و سرسبز بود نشستیم. در پایین دره یک آبشار کوچک و مجموعه ای از درختان سرسبز وجود داشت. باز هم چای خوردن در جمع خانواده چه لذتی داشت. به خصوص که عسل فروش ها هم برای بازارگرمی نمونه عسل های خود را به ما تعارف می کردند و آقای خوش طینت هم زحمت کشید و برای همه نان محلی آورد که نان حلوایی بود و داخل آن حلوا وجود داشت. البته من که عاشق حلوا هستم از همه بیشتر خوردم. به خصوص که واقعا خوردن این نان محلی البته نان شبه شیرینی با چای در آن عصر تابستانی خیلی می چسبید. پنجشنبه شب بود و فردای آن روز یعنی جمعه باید به تهران باز می گشتیم و این موضوع کمی غروب آن شب را غم انگیز می کرد. دوری از عزیزانی که در این سفر به آنها دل بسته بودیم و بازگشت به تهران و شروع دوباره ی زندگی عادی کمی نا امید کننده به نظر می رسید اما به این امید داشتم که خاطرات زیبای این سفر برای همیشه در ذهنم ثبت شده است .
روز جمعه صبح به سمت تهران حرکت کردیم. لحظات با هم بودن به همراه یک خانواده بزرگ در اتوبوس به یاد ماندنی بود و من متوجه شده بودم که دوستی های جدیدی شکل گرفته بود. همه ی بچه ها به انتهای اتوبوس رفته بودند و بعضی ها جایشان را با هم عوض کرده بودند. آقای خوش طینت یک بازی ترتیب داده بود که بسیار هیجان انگیز و خنده دار بود. من که در عمرم نشده بود این قدر بخندم و این کار واقعا خستگی ساعت ها نشستن در اتوبوس را رفع می کرد. تا شب اوقات خوشی را داشتیم. احساس می کردم این سفر تحولی در من ایجاد کرده بود و به راستی منبع الهامی برای انجام فعالیت های آینده من شده بود که در نوع خود احساسی شگرف بود.
در انتها دوست دارم بگویم که دوستان سفر کنید. زیاد سفر کنید. دسته جمعی سفر کنید تا یک دنیا تجربه و لذت دوستی و محبت را به دست بیاورید. به امید دیدار شما عزیزان در سفرهای دسته جمعی دیگر. امیدوارم که به همراه همین همسفران به سفرهای دیگری برویم و خاطره های شیرین سفر آستارا-اردبیل- سرعین را یک بار دیگر تجربه کنیم. درود بر تو سرعین شهر آرزوها.
پنجشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۱ در ۳:۱۵ بعد از ظهر
درود بی پایان
بسیار لذت بردم از این خاطرات و نوع نگرش ادیب عزیز …حس خنک هوایی که توصیف کرده بودند ، هوای گرم تهران را برایم بهتر کرد . بادبادک ، خاطرات کودکی ، جنگل گیسوم و تشبیه آن به موهای شانه خورده یک زن …چقدر همه چیز زیباست . خاطرات و همدلی ها چه شگفت انگیز!
دنیای کوچک و لذتبخش ما همین است ! به همین سادگی و مهربانی …
سیما
درود
تشکر بسیار از تو و همهٔ عزیزانی که خواهش مرا ارج نهادید
به امید سفر هایی بهتر از این
سهراببستان ۹۱ ادیب خوش قلم