(اینبار هم یکی دیگه از همسفران عزیز خواهش بنده رو ارج نهادند و خاطره این سفر را از دید خود روایت کردند
ممنون از تو آتنا جان و به امید سفر هایی بهتر و خاطره انگیز تر از این)
سهراب
به یادش و به یاریش
دارم به این فکر می کنم که چگونه خاطرات سفری راکه اولین سفر من به همراه تور و دور از خانواده بود بنویسم، چگونه شروع کنم و از کجا بنویسم ،کمی می اندیشم وبه این نتیجه می رسم که هر چیزی که در ذهنم جرقه زد را به رشته تحریر در آورم هر آنچه که از دلم بر می خیزد، بدون حس محدودیت، یعنی به زبان دلم بنویسم.
من با خانواده تعداد کمی از شهرهای ایران رو دیده بودم مثل کاشان ،اصفهان، شهر کرد ، مشهد ،گرگان،بابلسرولی همیشه آرزوی سفر و ایرانگردی و دیدن نقاط گونا گون من رو به فکر فرو می بره چون دوست دارم حتی دور افتاده ترین روستا ها وشهرها رو هم از نزدیک ببینم. هیچ وقت اقدام خاصی هم برای سفرنکرده بودم شاید به این خاطر که همپا و همسفری برای خود پیدا نکرده بودم،اما این سفر به طور اتفا قی توسط دوستم مینا که از اقوام دور هم نیزهستیم ودرحال حاضر در سوئد زندگی می کند رقم خورد. من و مینا زمانی که ایران بود گهگاهی به کوهنوردی می رفتیم این بار که به ایران آمد و من برای دیدار اورفتم حرف از مسافرت پیش آمد اما این حرف هفته بعد با تلفن او به من به واقعیت پیوست .مینا گفت برای دو روز دیگر توری هست که ۴ روزه به آستارا،سرعین و اردبیل سفر می کند ،من هم که از روزهای کاری و تدریس هر روزه کسل شده بودم بلا فاصله گفتم همین امروز مرخصی رو گرفتم تو برنامه آژانس روok کن.
برای سه شنبه ۲۰ تیر ماه ۱۳۹۱ بار سفر رو بستیم.شب قبل از سفر به منزل مینا رفتم تا صبح زود از خواب بیدار شیم اما تا صبح با هم صحبت می کردیم و خواب به چشممون نیومد،ساعت ۴:۱۵صبح رفتیم دم در منزل و آ ژانس هم چند دقیقه بعد اومد.قرار بود ۵ میدان آرژانتین باشیم ، درراه به این فکر می کردیم که همسفران ما چه کسانی هستند و دعا می کردیم که همگی جوان باشند غافل از اینکه همسفرهای مسنی هم پیدامی شند که خوش سفر هستند و دل جوانی دارند.وقتی به محوطه پارک مانند دور میدان وارد شدیم دیدیم دو تا اتوبوس اونجا پا رک شده بود وعده ای قبل از ما اومده بودند، روی تنها نیمکتی که خالی بود نشستیم و اطراف رو نگاهی انداختیم دیدیم اکثر افرادی که اونجا هستند خانم ها وآقایان میان سال هستند کمی در لاک خود فرو رفتیم و شروع به خوردن ساندویچ های سوسیس که مادرم شب قبل آماده کرده بود کردیم،واقعاً چه قدر گرسنه بودیم ممممم خیلی چسبید !
تعداد مسافران زیاد شد اما افراد جوان کمتر دیده می شد و به جز چند بچه ونوجوان اکثراٌ ازما بزرگتر بودند.خلاصه در ساعت مقرر به ما گفتند که سوار اتوبوس عقبی بشیم من و مینا هم در ردیف های وسط نشستیم اما کمی بعد با ورود راهنمای تور و خواندن اسامی معلوم شد که ما و چند نفر دیگرباید سوار اتوبوس دیگه ای بشیم همه ناراحت شدند که چرا از ابتدا اسامی رو نخوندند مینا که خیلی عصبانی شد چون شب قبل نیز با تماس از سوی آژانس که هتل اقامت ما رو عوض کرده بودند ما رو آشفته کرده بودند ، ساک ها رو برداشتیم از اتوبوس پیاده شده و به سمت اتوبوس جلویی رفتیم ،دو جوان جلوی درب اتوبوس بودند یکی از اونها راهنمای تور بود که بعداٌ متوجه شدیم . مینا شروع به شکایت کرد که چرا از ابتدا مشخص نکردند که سوار کدوم اتوبوس باید بشیم و من هم حرف اورو تایید کردم اما لبخندی نیز بر لب داشتم چون در دل خوشحال بودم که بالاخره چنین فرصتی برای من پیش آمده بود ،این اولین سفر دوران مجردی من به همراه دوستم بود و من دوست داشتم به هر دوی ماخوش بگذره البته کمی هم بغض داشتم که چند روز ازخانواده دورهستم که خیلی زود برطرف شد.
اتوبوس پر شده بود مجبور شدیم بریم انتهای اون. چند خانم مسن که اونها رو هم ازاتوبوس قبلی پیاده کرده بودند اطراف ما نشستند. مطمئناٌ نمی تونم تک تک لحظه هاو جریان ها رو به خا طر بیارم که ا گه به خاطر بیارم اسمش می شه سفرنامه مار کوپولو…اما تمام تلاشم رو می کنم که قسمت های جذاب و مهم رو تعریف کنم.
**********
۱-۲-۳ بالاخره اتوبوس حرکت کرد و سفر شروع شد.وای زندگی خوش حالم… چیزی که از ابتدای سفریادم مونده صحبت های راهنمای تورمون بود که توضیح کوتاهی درباره مراحل ابتدایی سفر داد،جوانی بلند قامت که خودش را سهراب خوش طینت معرفی کرد.
ابتدای سفر اکثر مسافران کمی گیج و در خواب بودند.اولین توقف ما در جاده قدیم رشت برای صرف صبحانه بود .به محض پیاده شدن از اتوبوس باد خنکی صورت هایمان را نوازش داد .رستوران شلوغ بود چون گویا تورهای مختلف برای صبحانه اونجا توقف می کردند کمی درصف منتظر موندیم .برای صبحانه من تخم مرغ و مینا کره عسل رو انتخاب کرد ،ما ترجیح دادیم که در محوطه باز بیرون رستوران بنشینیم و از فضای باز و نسیم لذت ببریم.دلم دوباره هوای حتی همان صبحانه را کرد،چه قدر لذت بخش بود.بعد از خوردن صبحانه همگی سوار اتوبوس شده و راه افتادیم ،صدای موزیک و آهنگ در حال پخش حس سفر را بیشتر در ما می پروراند.
کمی که پیش رفتیم لیدر که از این پس اورا به نام سهراب خطاب می کنم( چون خودش ازهمه خواسته بودکه او رابه اسم کوچک صداکنند ) میکروفن را به دست گرفت و شروع به صحبت کرد و گفت :صدا می آید ؟ این جمله او بارها تکرار شد و گا هی پاسخ بله و گاه خیر می شنید حتی یک بار پدرسامان که می توان اورا پدر گروه (از لحاظ سن ) نامید و جلوتر به معرفی ایشان خواهم پرداخت جایش را به سهراب داد و خودش نقش لیدر را ایفا کرد و کارهای اورا تقلید کرد و با لحن شیرینش گفت :صدا می آید ؟؟ قهقهه و خنده تمام اتوبوس را پر کرد. پدر سامان کلاٌ مرد شوخی بود و یک بار به من گفت :عروس خودمی در حا لی که فکر می کنم همه فرزندانش ازدواج کرده بودند.
سهراب خواست که در ابتدا مسافران خود را معرفی کنند و درمورد سن ،شغل،مجرد یا متأهل بودن و در صورت تأهل نحوه آشنایی،سفرهای قبلی و خاطرهای آن و رنگ مورد علاقه خود بگویند.از همان ردیف اول معرّفی شروع شد و وقتی نوبت به سن خانم ها می رسید اکثراً از گفتن آن اجتناب می کردند واین سوژه ای برای شوخی شد.
حدود ۴۰ نفر مسافر بود و به جز چند صندلی عقب همه پر بود ،در بین مسافران ازهموطنان ترک و آذری زبان و جنوبی های خونگرم زیاد بودند .به خاطر آوردن تک تک عزیزان با اسامیشون برام واقعاً دشوار هست برای همین به معرفی کلی دوستان با اسامی مستعار می پردازم. لطفاً حتماً به حوصله تون بگین سر نره ومعرفی ها رو کامل بخونین تا شخصیت های این سفروبه دنبال اون خاطراتی که خلق کردند روبهتر لمس کنین : )
اول ازهمه پدر سامان وهمسرشون گیتی خانم و دخترعموی ایشون منیره خانم که اهل اهواز بودند.گیتی خانم و منیره خانم با هم خواهر بودند.پدر سامان مرد دنیا دیده،شوخ ونازنینی بود که با همسرشون مناطق مختلف دنیا رو سفر کرده بودند و یک بار در مسیر برگشت با همدیگه آهنگی رو اجراکردند و سهراب بلافاصله با گفتن: به به ، آقا و خانم هنرمند اون ها رو تشویق کرد.منیره خانم هم خانم دوست داشتنی بودند و من و مینا هردو از ایشون خوشمون اومده بود و به نظرم جنوبی ها کلاً دوست داشتنی و با نمک هستند و وجودشون به تور گرمای خاصی می بخشید.پدر کیان و همسر مهربونشون که ایشون هم با تجربه و اهل سفر و بسیار شوخ بودند و یادم نمی ره که همسرشون رو به شوخی دوست دخترشون معرفی کردند و به این امر اصرار هم می ورزیدن .خلاصه با همه شوخی می کردند و در روز آخر سفر بالاخره فهمیدیم که اصالتاً دامغانی هستند.
آقای وحدت (اهل اهواز)و همسرشون ( اهل اصفهان و بزرگ شده خوزستان)که به نظرم زوج خوش بختی بودند و پسر گلشون،وناگفته نمونه که یک بار همه رو به بستنی مهمون کردند.آقای کریمی به همراه همسر، دختر وپسرشون.فریده خانم ودوستشون که در رده سنی ۵۰-۶۰ بودند و درردیف مقا بل ما نشسته بودند .فریده خانم قبلاً چند بار به اردبیل سفر کرده بود و ما از راهنمایی هاشون درطول سفر استفاده کردیم.خانم ایمانی و دخترشون که در شب اول با ما هم اتاق بودند.خانم صفا یی ودوستشون .خانم کا ظمی و پسرنو جوانشون که اهوازی بودند و دردوبی زندگی می کردند و برنده خوش شانس یک جلد سفرنامه تو قرعه کشی که هدیه سهراب به یکی از مسافران بود شدند.لادن و سوسن که با هم خواهر بودند و از کرمان اومده بودند.شیرین و مژگان که فکر می کنم دو خواهر آذری بودند.خانم شیرازی که یک بار لطف کردند و برای همه در گردنه حیران تمشک خریدند.زهره جون و مادرش فرزانه خانم که در طول سفر با هم بسیار صمیمی شدیم.زهره مثل ما مجرد بود ،مامایی خونده بود و لی در کلینیک به کار کاشت مو مشغول بود .مینا هم در سوئد مدیریت بازرگانی بین الملل می خونه ومشغول تدریس زبان فارسی هم هست .
پسرهای تور هم سعید،فرامرز ،مرتضی و میلاد بودند. فرامرز گویا روسی بود واکثر اوقات مشغول گوش دادن به آهنگ بره خودش بود و گویا هزینه تور رو دوبرابر داده بود تا هم اتاقی نداشته با شه اون طور که خودش گفت وما هم کمی تعجب کردیم. سعید تو کار فروش وسایل سنتی در خیابان ویلا بود. میلاد هم دوره دانشگاه رو تمام کرده بود اما یادم نیست مشغول چه کاری بود. مرتضی هم حسابداری خونده بود و تو شرکت نفت شاغل بود.راننده های اتوبوس هم که راهنما اون ها را به نام کاپیتان صدا می زد خدارو شکرجوان های با حوصله ای بودند .
خلاصه تمام مسافرها خودشون رو معرفی کردند و از رنگ مورد علاقه و خاطرات سفرهای قبلیشون گفتند و جالب اینجا بود که اکثراً رنگ آبی رو دوست داشتند.وقتی معرفی ها تمام شد همه به سهراب گفتند نوبتی هم باشه نوبت شماست و او هم خودش رو معرفی کرد:سهراب خوش طینت ۳۹ ساله رنگ مورد علاقه آبی ۸ سال ساکن استرالیا بودم راهنمای تور هستم گهگاهی تدریس زبان دارم و اضافه کرد وقتی در سفر نیستم خانه دارهستم و باگفتن این حرف مسافرها خندیدند.
وقتی معرفی ها تمام شد به مینا گفتم چه قدر خوب شد که اتوبوس ما عوض شد و از اینکه راهنمایی داشتیم که جوّی رو ایجاد می کرد که با عث صمیمیت مسافران بشه و به همه خوش بگذره خوش حال بودیم.نا گفته نمونه که در طول این چند روزصدای آهنگ وشادی تو اتوبوس قطع نشد و همه همراهی می کردند.سهراب همراه با آهنگ حرکات جالبی داشت و همه رو به شادی وسرور و همراهی در خوندن آهنگ ها دعوت می کرد.یک بار هم به مادرم زنگ زدم و گفتم وا قعاً جات خالی هست.
**********
ظهر شده بود که به ساحل آستارا رسیدیم ،از جنگل گیسوم که درخت های انبوهی داشت رد شدیم و رفتیم ساحل آستارا.هوا شرجی و گرم بود مسافرها هر کدوم گوشه ای قدم می زدند .من ومینا پا چه های شلوار رو کمی بالازدیم و کنار دریا روی ماسه ها قدم زدیم واز خودمون فیلم می گرفتیم واقعاًلذت بخش بود یهویی موج دریا تند شد و به سمتمون اومد تمام شلوار و کفش هامون پر از شن شد ،وای من از این کثیف شدن خوشم نیومد . راستی اگه موج می دونست ساحل هیچ وقت دستشو نمی گیره هرگز برای رسیدن به ساحل نفس نفس نمی زد.
نماز رو خوندیم رأس ساعت مقرر سوار اتوبوس شدیم و برای صرف ناهار به رستورانی رفتیم .مااونجا ماهی سفارش دادیم که خوش مزه بود اما گویا ماهی بعضی از دوستان شور بود.سفرادامه پیدا کرد و ما برای دوساعتی در بازار مرزی آستارا برای خرید سوغاتی توقف کردیم اماتمام اجناس مثل تهران بود و حتی بعضی اجناس اصلاً کیفیت خوبی نداشتند ،فقط برای دست خالی نبودن دو تا تی شرت یکی برای خودم و دیگری برای بنیامین کوچولو پسر صمیمی ترین دوستم خریدم.
ادامه مسیر ما گردنه حیران بود که چشم انداز زیبا و سرسبزی داشت وهمگان رو مجذوب می کرد .مسیری رویایی که از یک سو مشرف به کوهای پوشیده از جنگل و ازسوی دیگر مشرف به دره ای زیبا و دیدنی بود .در استراحتگاهی برای نوشیدن چای توقف کردیم ضمن این که اونجا آش دوغ رو امتحان کردیم،بدک نبود.
هتل اقامت ما درسرعین بود هتل رضوان ،شب به اونجا رسیدیم بعد از گرفتن کلید اتاق ها ،مستقر شدن و دوش گرفتن به رستوران هتل برای صرف شام رفتیم .منوشامل چند نوع غذا بود که هر کس به دلخواه انتخاب می کرد همه مسافران از کیفیت غذاهای اونجا خوششون اومد وانصافاً خوش مزه بود.
هوای سرعین خیلی خوب بود شب من ومینا خواستیم تا کمی بیرون ازهتل قدم بزنیم آقا مرتضی هم که گویا سرما خورده بود و می خواست ازداروخانه قرص بگیره ما رو همراهی کرد. کمی دور زدیم نون فتیر خریدیم . ازداروخانه قرص گرفتیم ،به هتل برگشتیم در کافی شاب چای خوردیم و بر گشتیم اتاق هامون.من ،مینا ،خانم ایمانی و دخترشون یک سوئیت مشترک داشتیم برای همین آروم رفتیم تو تا از خواب بیدار نشن اما از شب دوم که تور دیگه ای هتل رو ترک کرده بودند خدا رو شکربه خانم ایمانی ودخترشون یک اتاق وبه من و مینا اتاق جداگا نه ای دادند ، گویا برخی دیگه از دوستان هم چند بار جاشون عوض شده بود.شب اول با تمام خاطره های شیرین تمام شد ومن موقع خواب به این فکر می کردم که سفر روح من رو جلا می بخشه ،هیجان من رو دوچندان می کنه و تصمیم گرفتم که برای سفرهای بیشتربا همسفرهای خوب برنامه ریزی کنم .
**********
صبح روز دوم تا ظهر آزاد بودیم قرار بود که از آب گرم استفاده کنیم سهراب قبلاً درمورد آب گرم ها توضیحات لازم روداده بود .آب گرم ایرانیان مجهزتر و تمیزتر بود اما به پیشنهاد مینا به آب گرم سبلان که نزدیکتر به هتل بود رفتیم آقای وحدت وهمسرشون هم به سمت اونجا را هی شدند.بلیط تهیه کرده و وارد شدیم خیلی شلوغ بود وتا تحویل کفش ها و وسایل معطل شدیم .دوتا استخر آب گرم داشت که من و مینا به استخر بزرگتر رفتیم ولی عمقش کم بود و من راحت نمی تونستم شنا کنم ولی بازم روم کم نشد وکمی شنا کردم، مینا هم کلاًشنا رو دوست نداشت .نیم ساعت بیشتر تو آب نبودیم چون احساس می کردیم حالمون بد می شه کمی هم ازسونا استفاده کردیم از جکوزی اصلاً خوشمون نیومد و اومدیم بیرون و بعدش من گفتم کاش رفته بودیم استخر ایرانیان.بعد رفتیم مرکز خریدی که بیرون استخر بود.پدر کیان و همسرشون هم بیرون پا ساژنشسته بودند و برای قدم زدن اومده بودند.
کمی از شیرینی های سرعین از مغازه های سر راهمون خریدم ،ازجلوی یک جگرکی هم رد شدیم و هوس جگر کردیم رفتیم تو و فقط نفری یک سیخ خوردیم تا با برای ناهار جا داشته باشیم.وقتی به هتل رسیدیم ظهر شده بود و وقت ناهار بود. سهراب موقع صرف صبحانه، ناهار، شام سر میزهمه مسافرها می اومد تا کسی چیزی کم وکسر نداشته باشه ،کلاً حواسش به همه جا بود و چشماش همه جا رو می پایید،یادمه یک بار که مینا دو تا دوغ برداشته بود به شوخی گفت:به به دو تا دوغ !میناهم گفت :بلههه!
**********
ساعت ۲ اتوبوس جلوی در هتل منتظر همه دوستان بود تا برای گشت وگذار به اردبیل بریم .از روز دوم قرارشد کسایی که موقع اومدن درردیف های جلو نشسته بودند جاشون رو به مسافران عقبی بدهند برای همین من و مینا اومدیم ردیف دوم وازاینجا بود که بازهره جون و مادرش بیشتر آشنا شدیم. زهره دختر مهربونی بود وصورت دلنشینی داشت .اولین جایی که رفتیم مجموعه آرامگاه شیخ صفی الدین اردبیلی عارف نامی ایران بود که بخش های مختلفی داشت .سر درورودی ،حیاط بزرگ آن که دارای حوض سنگی بود ، راهروها ،رواق ها که با گچبری های زیبایی قاب بندی شده بود،چله خانه (قربانگاه )،صحن اصلی که درمرکز آن یک حوض سنگی کم عمق گلبرگی شکل قرار داشت ،تالارقندیل خانه ،چینی خانه،همه وهمه نشان دهنده قدمت ،عظمت و معماری ویژه آن بود. ازهمان سر در ورودی همه مشغول به فیلم گرفتن و عکس انداختن شدند وقتی وارد تالار قندیل خانه شدیم مسئول آنجا با لهجه اردبیلی شروع به توضیح دادن قسمت های مختلف کرد.گچبری ها ونقاشی های رنگ روغن حس تحسین رو درهمگان بر می انگیخت.در تالار چینی خانه نیز ازچینی ها و ظروف مشهور که به سفارش شاه عباس اول ساخته شده بودعکس انداختیم .هنگام خروج از آرامگاه نیز همگی در مقابل گنبد الله الله و صحن اصلی وسر در ورودی عکس انداختیم.وقتی ازآرامگاه بیرون اومدیم دیدم که پدر کیان و همسرشون به سمت مغازه اون ورخیابان رفتند من هم به اون ها پیوستم بوی حلوای سیاه ماروبه داخل کشوند مقداری حلوا خریدیم و به اتوبوس برگشتیم.پخش آهنگ های قشنگی که سهراب انتخا ب کرده بود ادامه داشت و خیلی از لحظه های فراموش نشدنی در اتوبوس پر مهر ما اتفاق افتاد جایی که همه جز صفا ومحبت چیزی ندیدند.
**********
بعد ازدیدن این مکان تاریخی ساخته دست بشر نوبت دیدن طبیعت و شگفتی های خالق بزرگ بود .اتوبوس ما به سوی دریاچه شورابیل شتافت .دریاچه شورابیل دارای امکانات تفریحی زیادی هست ازجمله امکانات قایق رانی ،باغ وحش،پیست دوچرخه سواری ،هتل ،رستوران .لیدر مدت زمانی که قرار بود اونجا توقف کنیم رو اعلام کرد وراهنمایی های لازم رو کرد .همه رفتیم به گشت وگذار …من ،مینا وزهره تصمیم گرفتیم بریم قایق سواری .فرزانه خانمم همون جا روی نیمکتی دوردریاچه نشست و گفت :شما جوون ها برین من همین جا می شینم..مینا هم گفت چرا؟؟! خوش می گذره ها ،شما که ازما جوونترین..خلاصه مادر زهره نیومد وما ۳ تایی رفتیم به سمت قایق ها .اما قبلش کمی از دریا چه بگم که واقعاً قشنگ و دیدنی بود و طبق توضیحات سهراب ماهی قزل آلا ، آزاد وپرندگان مهاجر از جانوران ساکن این دریاچه بودند.پوشش گیاهی دوردریاچه نیز بیشترنی بود و جنگل کاری هایی نیز دراطراف صورت گرفته بود.
قایق ها شامل قایق پدالی وقایق موتوری بود من که حس وحال پا زدن رو نداشتم و می دونستم که بعدش خستگی تو بدن می مونه تا احساس کردم که مینا وزهره تمایل به قایق پدالی دارند سریع گفتم قایق پدالی احتیاج به قدرت یک مرد داره و با هیجان قایق موتوری قابل مقایسه نیست و آن ها هم موافقت کردند .در حالی که به سمت قایق رانی نزدیک می شدیم لادن وسوسن رو هم دیدیم که اون ها هم قصد داشتند سوار قایق موتوری بشن بنابراین همگی بلیط گرفتیم وجلو رفتیم ،جلیقه های نجات روپوشیدیم و تو قایق نشستیم .لادن وسوسن یک بار جا عوض کردند و سوسن رفت رو دماغه بشینه که قایق ران که مرد میانسالی بود ایراد گرفت و گفت اونجا نه عمو .مینا هم که کلاً ازهرچیزپر هیجان می ترسید گفت :ما بچه های خوبی بودیم خداحافظ…کنارهم نشستیم و دست همدیگه رو گرفتیم قایق ران ابتدا یواش وبعد گازش رو گرفت همهگی جیغ می زدیم وباد روسری ها رو تکون می داد وبا این که محکم گرفته بودیم به عقب می کشوند .با احتیاط از حالت های خودمون تو اون لحظه فیلم گرفتم و به قایق ران گفتم تند تر بره .اون هم چند باری قایق رو به لرزش دراورد ،مینا ازترس کف قایق ولو شد ولی با خنده ما خندید.من به بچه ها گفتم لذت ببرین کشتی تایتانیک !بچه ها هم گفتند پس جک کجاست؟ یه نگاه کردم وچون مردی جز قایق ران ندیدم گفتم اینم جک ،همه زدیم زیر خنده.
خیلی خوش گذشت وقتی پیاده شدیم دیدم بعضی دیگه از مسافران مثل پدر کیان،آقای وحدت ، … سوار قایق پدالی هستند .لادن وسوسن رفتند دور دریاچه نشستند و ما سه تایی رفتیم رستوران وسط دریاچه پیش فرزانه خانم که پیش ۲ تا دخترغریبه نشسته بود.خیلی تشنه بودیم رانی وچای خریدیم و به پیشنهادمینا رفتیم پشت تنها میزی که تو فضای بدون سقف رستوران و روی دریاچه بود نشستیم ، اُه خدای من ..ماهی ها رو ببینین دورمون بالا پایین می پرن ،راهنما راست گفته بود دریاچه پراز ماهی هست از اینجا معلوم بودن.
دیگه وقت رفتن بود رفتیم طرف اتوبوس ،آقا سعید رو دیدیم که مشغول گوش دادن به آهنگ بود.آقا مرتضی هم با بقیه دوستان تو کافی شاپ دیگه ای چایی خورده بودند.به همه خوش گذشته بود.مجدداٌسوار اتوبوس شدیم .آخرین جایی که پیش رو داشتیم جنگل فندوق لو بود ،از اسمش انتظار دیدن درخت های فندوق رو داشتیم درخت های گوناگونی داشت اما درخت فندوقی ندیدیم.وقتی رسیدیم نزدیک غروب بود و هوا خیلی خنک بود،ماشین های شخصی زیادی پارک شده بود ،دوجوان رودیدم که چادر زده بودند ومشغول درست کردن کباب بودند،شروع به فیلم برداری کردم .کلبه های گوناگونی اونجا بود که فکر می کنم برای اجاره دادن به کسانی بود که می خوان شب اونجا اقامت کنند.دورتا دور آن مراتع شیب دارپوشیده ازچمن بود کمی قدم زدیم و رفتیم روی قسمت مرتفعی که چشم اندازی از دشت های پهناور در سطحی پایین تر داشت نشستیم.بقیه گروه نیزچندنفری مشغول عکس انداختن و پرسه زدن بودند،ناگهان لادن اومد وگفت آهوها رودیدین؟! ….ما هم گفتیم کجا ؟ گفت :اون ور و با دست اشاره کرد ،بلند شدیم وقتی رفتیم جلو محوطه محصورشده ای رو دیدیم که توش آهو ها بالا وپایین می پریدند وای خدای من چه قدر ناز بودند ، بهشون می گفتن مارال.یکیشون به سمت حصارسیمی اومده بود و مانازش کردیم دو تاشون هم اون وسط مشغول شیطونی و جست وخیز بودند خیلی دوست داشتنی بودند دلم می خواست بغلشون کنم.پدر کیان هم دستش رو برد جلو که نازشون کنه من گفتم: گازتون نگیره. یادمه بعدش گفت دوست داشتم یک بره داشتم ودر آغوش می کشیدمش ،این رو با یک حس کودکانه وازته دل می گفت که برام جالب اومد.
من ومینا برگشتیم روی همون تپه ها نشستیم ،مینا می خواست غروب آفتاب رو تماشا کنه ،یه آهنگ آروم هم به پیشنهاد مینا گذاشتم.سکوت و آرامش اونجا برامون دوست داشتنی بود طبیعتش بی نظیر وبکر بود.آقایون هم کمی اون طرف تر مشغول انداختن عکس بودند.دیگه هوا حسابی سرد شده بود همه به سمت اتوبوس رفتیم سوار شدیم و روستای فندق لو رو ترک کردیم همه ازاین منطقه گردشگری بسیارلذت بردند مخصوصاً آقای وحدت.
**********
من ومینا هوس میوه هایی کردیم که کنارجاده تو نیسان می فروختند ازسهراب خواستیم که یه جا کنارجاده نگه داره اما گفت که برای شام دیر می شه ولی کا پیتان مسعود همون موقع نگه داشت .رفتیم پایین دیدیم بقیه هم اومدند میوه بخرند خلاصه میوه فروش خیلی خوش حال شد ، سهراب هم برای همه موز خرید و به مسافرها داد.وقتی رسیدیم هتل هوا تاریک شده بود رفتیم رستوران که شام بخوریم اونجا لادن وسوسن به ما گفتند که می خوان برای فردا صبح برن و چند تا جای دیدنی رو ببینن و به ما هم گفتن اگه دوست داریم باشون بریم من ومینا هم که خودمون تواین فکربودیم موافقت کردیم.منیره خانم هم پیشنهاد داد که امشب بریم کافی شاپ و دور هم بشینیم ،برای ساعت ۱۱:۳۰ قرار گذاشتیم .برگشتیم اتاق هامون ،بعد زهر ه اومد دنبالمون و کمی دیرتر از زمان مقرر رفتیم کافی شاپ .منیره خانم ،گیتی خانم ،خانم کاظمی و چند نفر دیگه از خانم ها حسابی دور هم گرم گرفته بودند، منیره خانم وقتی ما رو دید گفت دیر کردین منتظرتون بودیم، البته تاخیر ما به خاطر خبر فوت پسر یکی از اقوام که تازه یک سالی از ازدواجش می گذشت بود من ومینا حسابی جا خوردیم و باور نمی کردیم خبر بسیا رتلخی بود.اون شب هم از موضوعا ت مختلف گفتیم و روز دوم هم که روز پر فعالیت و پر جنب وجوشی بود به پایان رسید.بعد کافی شاپ زهره یک سر اومد اتاق ما به هر۳ تایی ما خوش گذشته بود و ناراحتی مون از این بود که این سفر زود داره تموم می شه و دوست داشتیم سفرطولانی تربود.دیگه وقت خوابه ،شب همگی به خیر.
**********
صبح پنج شنبه ۲۲ تیر نیز فرا رسید دیراز خواب بیدار شدیم .مثل روز قبل صبح برنامه خاصی به همراه تورنبود ،توحالت خواب و بیداری بودیم که لادن بامون تماس گرفت و گفت که آماده رفتن به گردش هستند ولی ما که خیلی خوابمون می اومد وهنوز آماده نبودیم منصرف شدیم و ازشون تشکر کردیم .کم کم بلند شدیم وسایل اتاق رو مرتب کردیم و با زهره و مادرش که اتاق بغلی ما بودند رفتیم صبحانه .رستوران هتل رو قشنگ طراحی کرده بودند و پذیرایی مهمانداران هم خوب بود.دراین فکر بودیم که چه برنامه ای تا ظهر داشته باشیم و قرار شد که بریم بازار اردبیل ،بعد صبحانه فوری حاضر شدیم ودرخواست آژانس کردیم .یک ربع طول کشید تا ماشین اومد.مادر زهره جلو نشست و از راننده خواست برامون تا مقصد آهنگ بزاره.۴۰ دقیقه ای تو راه بودیم .
آستانه ورودی بازاراردبیل نمایی ازآجر سه سانتی و کاشی کاریهای آبی فیروزه ای داشت.مشغول تماشای حجره ها ومغازه ها شدیم اما چیز خاصی توجه ما رو به خودش جلب نکرد .من، مینا و زهره دنبال مانتوهای سنّتی بودیم که هرجا پرس وجو کردیم پیدانکردیم حتی بیرون از بازار .فقط مادر زهره فکر می کنم کمی عسل خرید .من هم بیرون بازار یک جفت کفش برای مادرم خریدم .مینا وزهره هم که اصلاًخریدی نکردند و بیشتر نوعی گذران وقت بود ،روبه روی در ورودی بازار عکس انداختیم و آژانس گرفته و برگشتیم .وقتی رسیدیم وقت ناهار بود و ما هم گرسنه ،رفتیم رستوران تا دلی از عذا در بیاریم.
برای ساعت ۴:۳۰ قرار بود همه دم در هتل جمع بشند تا بریم ویلا دره .ویلا دره روستای توریستی در سرعین هست که به خاطر آب و هوای لطیف ،درخت ،چشمه های طبیعی و کندوهای عسل معروف است.تقریبا حالتی مثل دربند تهران رو داشت وباید از مسیر صخره ای بالا می رفتیم برای همین مادر زهره کمی بیشتر بالا نیومد و همون اوایل نشست .
توی مسیر مغازه های مختلفی بود که عسل ،لواشک و آلوچه می فروختند ولیدر قبلاً بهمون گفته بود که عسل رو از همین ویلا دره تهیه کنیم.کمی که بالا رفتیم به سفره خانه ای رسیدیم که تخت های چوبی داشت و مشرف به دره ای سبز بود، برای نوشیدن چای و استراحت توقف کردیم و بعد همگی مشغول خرید عسل شدیم تو چند مغازه مختلف عسل امتحان کردیم ،مزه همشون یکی بود و خود مغازه دارها از عسلشون تعریف می کردند آخه هیچ بقالی نمی گه ماست من ترشه،خلاصه از همون مغازه روبه روی سفره خونه عسل خریدیم .عکس هم انداختیم یک چشمه آب معدنی هم بود که بعضی از مسافران رفتند دیدند.زهر ه هم اگه دهتون آب نیفته لواشک ترش خرید.
دیگه کم کم با ویلا دره هم خداحافظی کردیم و دسته دسته با دست های پرازخرید به سمت اتوبوس رفتیم.توراه برگشت مینا وزهره از اتوبوس پیاده شدند تا سوغاتی بگیرند و ۱ ساعت بعد برگشتند.شب آخر سفر بود تو رستوران همش صحبت ازاین چند روز بود حس عجیبی داشتم احساس می کنم همه یک جور تودلشون دل تنگ شده بودند ،دلتنگ تمام لحظه های شادی که این چند روز داشتیم و دیگه داشت به پایان می رسید.شام روخوردیم وقرارشد بعد از کمی استراحت امشب که شب آخربود دوباره تو کافی شاپ دورهم جمع بشیم .چند نفر از مسافرها هم تو لابی هتل نشسته بودند.با زهره هم صمیمی تر شده بودیم ,چای و میوه خوردیم ،گل یا پوچ بازی کردیم ,پانتومیم اجرا کردیم خلاصه کلی خندیدیم …جاتون خالی .
**********
صبح روزجمعه فرارسید روز وداع با تمام لحظه های شیرین هر چند که با خاطره هاش هیچ وقت نمی شه خداحافظی کرد وبرای همیشه موندنی است.حالا که دارم قسمت های پایینی سفرنامه رومی نویسم همون بغض روز آخرگلوم رو گرفته.
رفتیم رستوران و آخرین صبحانه روخوردیم بعد برگشتیم به اتاق هامون و وسایلمان روجمع وجور کردیم ،چمدان ها رو برداشتیم و رفتیم تو لابی هتل نشستیم ،هم سفرها کم کم اومدند سوار اتوبوس شدیم و به راه افتادیم و با سرعین و آب و هوای خوبش خداحافظی کردیم .من ومینا ردیف دوم بودیم و زهره و مادرش هم ردیف کناری ما بودند .مسیر برگشت مثل همان مسیر رفت بود در آستارا ایست کوتاهی داشتیم و کلوچه خریدیم .دوباره شادی وآهنگ لحظات خاطره انگیز رو تو ذهنمون حک می کرد ،آهنگ های درخواستی هم داشتیم بندری ،سنّتی . سهراب چند بار آهنگ های غمگین هم گذاشت و از همه خواست تو خوندنش همراهی کنند و اشک هامون رو در آورد.
فکر می کنم همسفرها هر کدوم تو فکری بودند یکی تو فکر این چند روز ،یکی تو فکر فردا که باید برای روز کاری جدید آماده بشه ،یکی تو فکر سفر دوباره…بسه دیگه نمی خواد فکر بقیه روبخونی! ،راستی اگه فکر آدم ها رو می شد تو هرلحظه خوند چی می شد؟!!! …..واویلا !
تو فومن ناهار روخوردیم .یک بارهم برای نوشیدن چای توقف کردیم که من اونجا ترشی خریدم و مینا هم گل سیر و زیتون.کلاً در مسیر برگشت خیلی سرگرم بودیم . میلاد با خودش نی آورده بود بالاخره هنرنمایی کرد و برامون نی نواخت وآقای وحدت با صدای گرمشون قطعه مرغ سحررو اجرا کردند.وقتی بقیه مسافرهامخصوصاً افرادمسن تر رونگاه کردم دیدم همشون در حال زمزمه کردن هستند و همه توحس رفته بودند .چه قدر خوبه همیشه آدم ها این قدر با هم همراه و همدم باشند. سهراب سرگرمی های دیگه ای رو هم برامون در نظر گرفته بود دو گروه تشکیل شد جلو و عقب اتوبوس و پدر کیان وپدرسامان رونماینده هر گروه کرد که اینجا از همشون تشکر می کنم ،اول قرار شد که هر گروه یک آهنگ بخونه و تاشروع به خوندن و ریتم گرفتن کرد گروه دیگه رو دستشون بزنه و آهنگ بهتری رو اجرا کنه .پدر کیان شوخ ما سریع در پاسخ گفت : والآ من این کاره نیستم و بازی هوپ و یک مرغ دارم روزی چند تا تخم می زاره رو پیشنهاد داد ،یاد دوران بچگی به خیر.هم آهنگ خوندیم و هم کمی یه مرغ داره بازی کردیم کمی هم پانتومیم اجرا کردیم.
سرگرمی دیگه ما این بود که لیدر به همه مسافرها یک تکه کاغذ داد و گفت دریک طرف اون با کلمه قلب یک جمله بنویسیم و درطرف دیگه یک سرگرمی انجام شدنی . کاغذ ها نوشته شد و هر کدوم به دست یکی از مسافرها افتاد .پدر کیان و پدر سامان هم نظارت رو بر عهده داشتند .اول جملات نوشته شده با قلب خونده می شد ،سرگرمی ها هم شامل آهنگ خوندن ،جک گفتن،کتک زدن و… بود.چند مورد هم بوسیدن مثلاً صندلی شماره ۲۵ بود و قرار شده بود که هرکاری روازعهده اش برنیومدن به جاش جریمه بشن،که چند نفری جریمه شدیم.امان از دست اون دوستانی که این نظرها رو داده بودند اما دستشون درد نکنه سر همینا کلی خندیدیم.آقای کریمی هم دور از چشم پدر سامان کاغذی که بهشون افتاده بود رو خوردند آخه این چه کاری بود؟! ….ولی یک جک تعریف کردند که مناسب جمع نبود وبه پیشنهاد همه جریمه پولی شدند این هم عاقبت کاغذ قورت دادن!
***********
دیگه به تهران نزدیک شده بودیم که دوباره همون میکروفن خاطره ساز (جمله سهراب :صدا می آید؟ )این بار نظرات مسافران رو درباره این چند روز سفر می خواست به گوش همه برسونه که دیدیم صدای خودمون رساترهست .همه حس خودشون رو درباره این چند روز گفتند جاهایی که بیشتر دوست داشتن مثلا آقای وحدت جنگل فندوق لو رو بسیار پسندیده بود و گفت اگه یک تور چند روزه به فندق لو باشه حتماً می آیند و اونجا رو یک چشمه از زیبایی های خدا توصیف می کرد که ناگهان سهراب گفت:میون کلامتون شما جنگل فندق لو روبا ویلا دره اشتباه نمی گیرین !! هنوز حرفش تمام نشده بود که همه یکصدا گفتیم نننننننهههه همون جنگل فندوق لووپدر کیان اضافه کرد اون مناظرطبیعی و بکرش .همه به نوبت صحبت کردند. از بزرگترها و سهراب تشکر شد و لحظه های داخل اتوبوس روبه خاطر انعکاس تمام خوبی ها فراموش نشدنی دونستیم.
بعضی ازمسافرها زودترپیاده شدندبقیه هم تو ترمینال آرژانتین پیاده شدیم ،همه با هم خداحافظی کردیم ولی تو دل هامون آرزوی دوباره همسفرشدن روداشتیم .در پایان امیدوارم تونسته باشم خاطرات این سفررو برای شما همسفران زنده کرده باشم و یا قاصدکی باشم که گوشه ای از حس سفر رو برای تو عزیزی که فقط این سفرنامه رو می خونی به همراه آورده باشم….به امید دیدار مجدد همه شما همسفران.
این قصه هم به پایان رسید خداحافظ جان شما و خاطره هامان خداحافظ
من می روم بدون تو اما دعایم کن در اولین تراوش باران خداحافظ
شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۱ در ۱۲:۱۰ قبل از ظهر
هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد.
زندگی کنید و از حال لذت ببرید اکنون فکر کنید و سعی کنید به سؤالات زیر پاسخ دهید
۱/ پنج نفر از ثروتمندترین مردم جهان را نام ببرید.
۲/ برندههای پنج جام جهانی آخر را نام ببرید.
۳/ آخرین ده نفری که جایزه نوبل را بردند چه کسانی هستند؟
۴/ آخرین ده بازیگر برتر اسکار را نام ببرید.
نمیتوانید پاسخ دهید؟ نسبتاً مشکل است، اینطور نیست؟ نگران نباشید، هیچ کس این اسامی را به خاطر نمی آورد. روزهای تشویق به پایان میرسد! نشانهای افتخار خاک می گیرند! برندگان به زودی فراموش میشوند! اکنون به این سؤالها پاسخ دهید:
۱/ نام سه معلم خود را که در تربیت شما مؤثر بودهاند ، بگویید.
۲/ سه نفر از دوستان خود را که در مواقع نیاز به شما کمک کردند، نام ببرید.
۳/ افرادی که با مهربانیهایشان احساس گرم زندگی را به شما بخشیدهاند، به یاد بیاورید.
۴/ پنج نفر را که از هم صحبتی با آنها لذت میبرید، نام ببرید.
حالا ساده تر شد، اینطور نیست؟
افرادی که به زندگی شما معنی بخشیدهاند، ارتباطی با “ترینها” ندارند، ثروت بیشتری ندارند، بهترین جوایز را نبردهاند، …
آنها کسانی هستند که به فکر شما هستند، مراقب شما هستند، همانهایی که در همه شرایط، کنار شما میمانند کمی بیاندیشید. زندگی خیلی کوتاه است. و شما در کدام لیست قرار دارید؟
نمیدانید اجازه دهید کمکتان کنم.
شما در زمره مشهورترین نیستید…،
اگر می خواهید شجاعان را بیابید کسانی را جستجو کنید که قادر به بخشودنند
و اگر می خواهیدقهرمانان را بیابید کسانی را بجویید که قادرند در مقابل نفرت عشق بورزند
واگر میخواهید با افرادی آشنا شوید که با مهربانیهایشان احساس گرم زندگی را به شما ببخشند حتما سفر کنید .
ممنون از عکسها وتوصیف هاتون
درود
با تشکر از تو دوست گرامی
عکسها کم بود و ناقابل …این خاطرات بود که بیشتر بود و لحظه های ماندگار
امیدوارم یکی از شما بزرگواران لطف کنید و انعکاسشان دهید
سهراب
شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۱ در ۹:۴۶ قبل از ظهر
آتنای عزیز !
خیلی خیلی جالب نوشتی! خاطراتت همراه با احساس نابت حال وهوای متن را زیباتر کرده! ممنون عزیزم!
خیلی جالبه، زمانیکه سفرنامه رو با احساسات و نظرات مخلوط می کنی نه تنها فرم داستانی آن بیشتر می شود ، گیرایی و جاذبه اش نیز بیشتر است. ولی خداییش سفر با تور خیلی می چسبه اینطور نیست؟ خلاصه که دستت درد نکنه خانمی!
از شیدا جون هم به خاطر متن زیباشون سپاسگزارم.
عمو سهراب کم کم داری بزرگترین خانواده دنیا رو درست می کنی! پر از آدم های مهربون و نازنین! پر از احساسات قشنگ و جالب! کارت درسته!
همیشه پیروز و شاد باشید.
درود
خوش حالم که نوشتن سفرنامه ها داره تاثیر خوبی رو در این کلبه ایجاد میکند
ممنون از تک تک شما عزیزان
سهراب
یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۱ در ۸:۴۸ بعد از ظهر
مریم جان از تعریف و تمجیدت ممنون
بله به من که در اولین سفر به همراه تور واقعاً خوش گذشت .راستی شما که خودت هنرمند هستی من سفرنامه نیوشا رو خوندم و خیلی زیبا بود این که همه رو از ته دلت بیان کردی و به من تو نوشتن کمک کرد.
از شیدا عزیز هم متشکرم.
شاد باشین.
یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۱ در ۱۱:۲۲ بعد از ظهر
سلامی دوباره به اهالی
از اینکه زود به زود میام و هی نظر میدم معذرت میخوام شاید بگید این چقدر بیکاره هی توی این دهکده رفت و آمد میکنه .! خوب دیگه احساس میکنم حق آب و گل دارم و شناسنامه گرفتم از ثبت احوال این دهکده … بگذریم از نوشته ی آتنا بسیار لذت بردم یاد اولین خاطرات سفر این سایت افتادم خاطرات نیوشا … احساس می کنم دید آتنا با نیوشا شبیه هستند و هردو سفری را تجربه کردند که در یک مسیر بود و حال و هوای شاد و خاطره انگیزشان شبیه هم فقط اینکه نیوشا معلومه که شیطون تر بوده باید بگم آی جوانی کجایی که یادت بخیر …از این خاطرات مشخص هست که تور شاد و خوبی بوده امیدوارم همیشه شاد باشید . رهبری این تور هم بسیار در این امر موثر بوده آنچنان که همه را به وجد و سرور در آورده …!!! تفاوتهایی که در تورها هست فقط همینه ، که بجز سفر رفتن و دیدن جاهایی که ندیدی . شور و حال افراد و گروهی که باهم هستند شیرینش میکنه و خاطره انگیز میشه و فردی که در این حس و حال کمک میکنه کسی نیست جز لیدر … باز رسیدیم به آقا سهراب که همه را راهی می کند بعد تشویق به نوشتن سفرنامه …ممنون از رئیس دهکده
سیما
درود
ممنون از تو سیما جان
و شرمنده از اینکه تقریبا یک ماه دیر جواب میدم! ( علتش را در سایت نوشتهام)
دیدگاه هر کس قابل احترام و تعمق هست برای من ولو اینکه نزدیک به دیدگاههای قبلی باشه ( برام مهم این هست که شما عزیزان به خواهشم اهمیت میدید و خاطرات رو منعکس میکنید)
باز هم میگم من خودم رو هیچ وقت لیدر یا رئیس نمیدونم …تنها یک همسفر مثل همهٔ شماها …سفری که قسمت میشه با هم تجربه کنیم
تشکر از اهمیتت به سایت خودت و ممنون از علاقه به سایت خودت
سهراب
سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۱ در ۱۰:۰۹ قبل از ظهر
روز همه دوستان خوش
و سلام دوباره!
سیما جون ممنون از نظر مثبت و محبت آمیزت! من؟ من شیطونم؟ من؟ تو رو خدا دلت می یاد؟ من به این مظلومی!!!!!
ولی نگاه به این شیطونی ها نکن سیما جون! منم خیلی جوون نیستم. گاهی وقت ها باید دل رو جوون نگه داشت ! پس یعنی اینکه شما هم می تونی! اصلاً شما بیشتر از ما اهل دل و شاد هستین! همین که این کلبه رو فراموش نمی کنین خودش مشخص است!
در مورد عمو سهراب هم که دیگه خودتون بهتر می دونین! واقعیته! اگر لیدر تور باحوصله ، صبور و مهربون نباشه نصف قضیه جور نیست!
خوشحالم که هر از چندگاهی دوستان خوبی مثل شما رو غیرمستقیم ملاقات می کنم!
همیشه شاد باشین!
خوش حالم خانواده عزیزم این چنین گرم و صمیمی هستند
پاینده باشید
سهراب