سفرنامه بارسلون: شهر روزهای طلایی و شبهای پر ستاره (قسمت دوم) تابستان ۹۱ به قلم شیوای سولماز اصل دینی
پنجشنبه
۱۶/۶/۹۱
حرکت از ایتالیا و اولین روز اقامتمون در اسپانیا
فرودگاه بارسلون تقریبا مدرن تر و بزرگتر از فرودگاه رم بنظر میرسید تقریبا میشد از سبک فرودگاه فهمید که وارد چطور شهری خواهیم شد، سنگهای مشکی کف فرودگاه عکس آدم رو منعکس میکرد ، فروشگاههای متعدد و رنگارنگ به چشم میخوردند، در مورد اسپانیا خیلی شنیده بودم و با کنجکاوی تمام منتظر دیدن شهر بارسلون بودم. یادمه اون روز شور و هیجان عجیبی داشتم تقریبا احساس خستگی نمیکردم، کمی گرسنه بودم چون ناهار نخورده بودم.بعد از گرفتن چمدونامون سوار اتوبوس شدیم، ماشین کمی گرم بود، آب و هوای بارسلون کمی گرمتر و خشک تر از هوای رم بود و همسفران کمی کلافه شده بودن.اصولا توی سفرهای دسته جمعی با اتوبوس معمولا اختلاف سلیقه در مورد گرمی و سردی هوا همیشه باعث سر درگمی راننده است. از فرودگاه که خارج شدیم و وارد خیابونهای بارسلون شدیم با کنجکاوی تموم دور و برام رو نگاه میکردم، خیابونهای عریض و وسیع، پر از ماشین و موتورسیکلت و جمعیت زیادی که تو خیابون در حال رفت و آمد بودن.. مسافت فرودگاه تا هتل زیاد نبود و تقریبا نیم ساعت بیشتر طول نکشید تا جلوی در هتل توقف کردیم (هتل گران هاوانا) توی نبش یه خیابون اصلی با یه فرعی واقع شده بود. این هتل رو هم قبلا تو سایت دیده بودم و برام آشنا بود، میدونستم یه استخر کوچولو هم طبقه آخرش داره، از ماشین که پیاده شدیم، برای برداشتن چمدونامون کمی دچار مشکل شدیم، چون حسابی راه رو بند آورده بودیم و رانندهها پشت چراغ قرمز با بوق زدنشون اعتراض میکردن ولی تقصیر ما نبود و موقعیت هتل اینجوری ایجاب میکرد.
این دفعه ساعت ۳ بعد از ظهر بود بلافاصله اتاقمون رو تحویل گرفتیم، قرار شد که کمی بعد از استراحت بلافاصله برای صرف ناهار و گشتی توی خیابونهای اطراف، توی لابی هتل حاضر باشیم، از جلوی هتل که راه افتادیم به قول سهراب ۳ تا بلوک اونورتر به میدون بزرگی رسیدیم که به اصطلاح خودمون، میدان زارا مینامیدیمش چون شعبهٔ بزرگی از فروشگاه زارا درست تو نبش این میدون بود، از این میدان به سمت چپ که پیچیدیم به بزرگترین و اصلیترین میدون شهر یعنی میدون کاتالونیا رسیدیم، میدانی بسیار وسیع که چند تا خیابون مختلف از اون منشعب میشد. یکی از خیابونها رامبلاس بود که برای اسپانیاییها در حکم شانزه لیزه است و به نظر من دست کمی هم نداره، انتهای این خیابون میدان کلمبوس هست که مجسمه وی در اونجا قرار گرفته و از اونجا دید به ساحل اسپانیا داره، بارسلون شهر شلوغی بود پر از جمعیت که همچنان توی این خیابون مردم در حال گشت و گذارن، باید شب قشنگی هم داشته باشه، و من منتظر دیدن این شهر شلوغ و جنجالی توی شب بودم بعد از توضیحاتی که سهراب در مورد خیابونها و مراکز خرید اطراف هتل داد هر کسی برای صرف ناهار و گذروندن وقت آزادش به سمتی حرکت کرد و همه پراکنده شدن، من و سلوا هم با عده ایی از دوستان به رستوران کی اف سی رفتیم ، بعد از ناهار حالا گشت و گذار توی خیابونهای اطراف تازگی و لطف و صفأی خاصی داشت، کاملا متفاوت با رم بود.گویا قیمت اجناس توی اسپانیا ارزونتر از ایتالیا و فرانسه است و فروشگاههای متعدد ، مارکها و برندهای معروف همهجا به چشم میخوردند.
رقص فلامینگو
ما شب برنامهٔ رقص فلامینگو داشتیم و در مورد این رقص چیزهای شنیده بودم ولی خیلی دوست داشتم از نزدیک نحوهٔ اجرای اون رو ببینم، محل برگزاری رقص فلامینگو از هتلمون زیاد دور نبود و با تاکسی ظرف مدت ۵ دقیقه اونجا بودیم. بعد از کمی انتظار از پله هأ بالا رفتیم و وارد سالنی شدیم که صحنّ چوبی نه زیاد بزرگی در سمت چپ اون به چشم میخورد، سبک معماری داخل این سالن و صندلیها و همه چیزش منو به یاد تونس مینداخت. تقریبا میشه گفت یه سبک عربی بر فضا حکم بود.با راهنمایی سهراب تو یه جای مناسب نزدیکتر به صحنه نمایش نشستیم. چراغها خاموش شدن و برنامه شروع شد. خانمهای رقاصه لباسهای بلند دنباله دار پر چینی به تن داشتند و آقایان کت و شلوار با جلیقه و شلوار مشکی با بلوز سفید به تن داشتن، یه سری نوازنده هم روی سنّ بودن که موزیک مینواختن به نظر من هنر از هر نوعش که باشه زیباست، رقص فلامینگو هم با حرکت پای خاص و منحصر به فردش خیلی جالب بود اما به نظر من آوازها و حرکات و حتا حسی که هنرمندان روی صحنه داشتند و حالت چهرهایشان رگه ایی از غم و تراژدی داشت، انگار یه داستان غم انگیز داشتن تعریف میکردن.در هر صورت توی دنیا هر چیزی را باید دید و تجربه کرد و آموخت، برای من رقص فلامینگو تجربهٔ جالبی بود و به معلومات هنریم اضافه شد.
بعد از تموم شدن برنامه از مکان اجرایی نمایش بیرون اومدیم. فکر میکنم ساعت ۱ بعد از نیمه شب بود ولی خیابون همچنان شلوغ و پر هیاهو ، رستورانها مملو از جمعیت و ماشینها و تاکسیها در تردد بودن، شلوغی خیابون به ما جرأت داد که مسیر برگشت تا هتل رو پیاده طی کنیم تا با خیابونها و حال و هوای بارسلون هم بیشتر آشنا بشیم.در ضمن یادم رفت که بگم قبلش هم یه سری به پشت بام هتل زدیم و منظرهٔ زیبای شهر رو از اون بالا تماشا کردیم و از فضای شاعرانه و زیبائی کنار استخرش لذت بردیم.
جمعه ۱۷/۶/۹۱
دومین روز اقامتمون در بارسلون
گشت شهری
ساعت ۷:۳۰ صبح که چشمهام رو باز کردم، سریع ساعت رو نگاه کردم، خوبه هنوز خیلی وقت داشتم. ساعت گشت شهری ۱۰ صبح بود، از تختخواب بیرون اومدم رادیو رو روشن کردم موزیک زیبایی پخش میشد که تو این اول صبح به آدم انرژی میداد، کمی جمع و جور کردم و برای صرف صبحونه به لابی هتل اومدم دیگه همهٔ اهل تور حسابی با هم آشنا شده بودن و همه هر روز چاق سلامتی و حال و احوال گرم و صمیمانه ای با هم میکردن. بعد از صبحانه برای انجام گشت شهری بارسلون سوار ماشین شدیم، طبق معمول سهراب در مورد بارسلون و مشخصات شهری و جمعیت و جاهای دیدنی و همینطور تاریخچه شهر توضیحاتی داد.
آنتونی گائودی
توی مسیری که در حرکت بودیم دوتا از خونههایی که گائودی هنرمند بزرگ و مشهور اسپانیا ساخته بود و حالا محل بازدید توریست ها و بازدید کننده هاست رو دیدیم. گویا این هنرمند بیشتر از طبیعت الهام میگرفته و بیشتر کارهاش رو به شکل منحنی و دایره ای و همراه با رنگ و نقشی از حیوانات بخصوص آفتاب پرست میساخته، میشد گفت کارهاش تقریبا منحصر به فرد هستش و شاید جای دیگری پیدا نشه.
رسیدیم به مشهورترین کلیسای اسپانیا که گویا توی دنیا هم خیلی معروفه یعنی کلیسای ساگردا فامیلیا یا خانواده مقدس. این کلیسا رو گااودی در سال ۱۸۸۲ شروع به ساخت کرد و هنوز هم تموم نشده و تخمین میزنن که ۳۰ سال دیگه طول میکش تا تموم بشه و الان یک گروه ژاپنی روی اون کار میکنن. یک کلیسای عجیب که بلندترین ستون اون ۱۷۰ متر طول داره و ۱۸ تا ستون داره ، بزرگی و عظمت اون وصف نشدنیه، بنای کلیسا مثل آثار دیگه گااودی کاملا خاص و منحصر به فرده، در چند نقطه از اون مجسمه هایی به شکل میوههای رنگارنگ دیده میشه. ما تقریبا گرداگرد کلیسا رو قدم زدیم تا کلیسا رو از همه زوایا ببینیم. خیلی دوست داشتم که داخل چنین بنای زیبا و جالبی رو هم ببینم.
داشتم این کلیسا رو با کلیسای واتیکان که قبلا توی رم دیده بودم مقایسه میکردم واقعاً چقدر متفاوت هستند، بعدا که کلیسای نتردام رو تو پاریس دیدم فهمیدم که واقعیت این تفاوتهاست که به هر بنایی کاراکتر یا شخصیت خاصی میده و همین تفاوت هاست که میشه، مشخصهٔ هر کشور و نژاد و ملیتی و فهمیدم که در صورت احترام گذاشتن به این تفاوت هست که میتونی با همه مردم دنیا ارتباط خوب و صمیمانه بر قرار کنی.
تفاوت باعث تمایز میشه و تمایز منشأ خلاقیت و رقابت میشه و در هر صورت ما بعد از دیدن این کلیسای متفاوت و جالب به سمت یکی دیگه از ساختمانهای گااودی به راه افتادیم.
توی اتوبوس بحث داغ تور استادیوم نیو کمپ و علاقمندان دیدن این استادیوم که اصرار داشتن که بعد از ظهر از این استادیوم معروف دیدن کنن همچنان ادامه داشت و نهایتاً قرار شد بعد از اتمام تور شهری و صرف ناهار کسانی که علاقمند هستند ساعت ۴ تا ۷ رو به این تور اختصاص بدن، اما من از آنجایی که هیچ آشنایی با فوتبال و تیم بارسلونا نداشتم ( فقط مسی رو میشناختم) توی این تور شرکت نکردم.
پارک گوئل
وارد پارک گوئل شدیم و شروع به قدم زدن کردیم ، نمای عمومی پارک پر بود از سازههای گلی، همه جا سر سبز و زیبا ، پر از انواع درختان ، بخصوص کاکتوسهای زیبا بود،بعد از مدتی که داشتیم پیاده روی میکردیم توقف کوتاه ولی بسیار شاد و آهنگین داشتیم. آقای امید هموطن عزیزمون، سالها بود که توی این پارک سنتور مینواخت، قبلان هم گفتم هنر، همیشه زیباست ، در هر جا و به هر شکلی که باشه و هنرمند همیشه قابل احترام و ستودنیه. در اون فضای سر سبز و زیبا نوای سوزناک سنتور روح آدم رو مخاطب قرار میداد ، همگی با هم خوندیم:
گل سنگم گل سنگم ..چی بگم از دل تنگم…
همه با هم همصدا شدیم و خوندیم و لذت بردیم: سلطان قلبم تو هستی تو هستی…
آقای امید، خودش هم به وجد اومده بود چون کلی همزبون دور و برش دیده بود. اکثر همسفرای عزیزم سعی کردن یه دونه از سیدیهای ایشان رو بخرن تا به یه شکلی نشون بدن که ایرانی همیشه با معرفته و هوای هموطنش هر جا که باشه داره
اینو بارها توی این سفر در مورد خودم تجربه کردم، دوست بسیار عزیزم غزل جون و همسرش که تو برنامههای آخر شب اگر بود مثل رستوران رفتن و…. ما رو همراهی میکردن، حتا تو گشت شهری شب رم ، تا خود اتوبوس زیر بارون اومدن تا من و سلوا بتونیم زیر چتر راه بریم، خانوم و آقای منتظری پدر و مادر عزیز من و سلوا تو این سفر ، که همهجا مراقب ما بودن که واقعاً هیچوقت محبتهاشون رو فراموش نمیکنم، غزل عزیزم که اون شب تو پاریس به داد من رسید و ۲تا مسواک، خمیر دندون بهم داد تا لنگ نمونم، مریم عزیزم که پیشنهاد کرد که اگر تنهام و جرات نمیکنم، تا سوپر مارکت برم همسرش رو همراهم بفرسته که فقط همون حرفش دنیأیی برام ارزش داشت، آقای ولی پور عزیز و خانواده مهربونش که توی برگشت از دیزنی لند برای اینکه ما تنها برنگردیم کلی منتظر موندن، آقای نوری بسیار عزیز و دوست خوبم پروانه جون که همیشه همراه بودن و گل لبخند روی چهره همه بخصوص سلوا مینشوندن، شعرای زیبا و پر حس و حالشون هیچوقت یادم نمیره، خانم گلشید که دیگه نگو! معرفیشون تو اتوبوس که کلی خندوندمون و بقیه دوستها و خانمها و آقایون محترم همسفرامون که هر کدوم با محبتشون و انرژی مثبتی که حتا با یه لبخند ساده بهممون میدادن سفر را برامون بسیار خاطره انگیزتر میکردن و سهراب عزیز که هر بار که به مشکلی برخوردم با صبر و حوصله، راهنماییم کرد و با حوصله تمام تلاش کرد که تجربیات قشنگی از سفرمان داشته باشیم، جوری که من احساس میکنم الان اطلاعات نسبتا خوبی از رم و پاریس دارم و فکر میکنم خوب و کافی تجربه کردم. با اینکه هنوز جاهای زیادی برای دیدن وجود داشت ولی من افسوس جایی که نرفتم یا چیزی که تجربه نکردم رو نمیخورم و فکر میکنم برای ۱۳ روز نهایت استفاده رو از وقت و زمانم بردم.
فکر میکنم حسابی از موضوع منحرف شدم اما دوست دارم هر حسی رو همون آن به همون قشنگی که اون لحظه حس میکنم به زبون بیارم چون ممکنه یه ثانیه بعد، حست به اون قشنگی نباشه و چه بسا که اصلا یه ثانیه بعدی در کار نباشه!
در هر صورت ما با امید خدا حافظی کرده و دوباره راه افتادیم. بعد از طی مسیری به بنایی با ستونهای وارونه رسیدیم با سقف جالب و رنگی و ستونهای متعدد که وقتی نگاه میکردی، انگار وارونه نصب شده بودن، در مقابل این ستونها نمایئ سنگی از یه آفتاب پرست بزرگ به چشم میخورد که آب از دهانش جاری بود و تماما با سنگهای ریز رنگی تزیین شده بود، تازه فهمیدم که فلسفه این همه مجسمه یا آویز و گردنبندهای که به شکل مارمولک و آفتاب پرست تو خیابونا میفروشند چیه!
یه خونه هم اون طرف تر دیده میشد که گویا سالها محل زندگی گااودی بوده و امروزه به شکل موزه در اومده، پارک گوئل رو با تمام زیباییهاش پشت سر گذاشتیم و به سمت دهکده پابلو حرکت کردیم. هوا گرم بود ولی آزار دهنده نبود، بعد از گذشتن از چند خیابون و شنیدن توضیحات مربوط مثل محل گاوبازی سابق که الان یه مرکز خرید مدرنه یا موزه کاتالونیا که شبها برنامه فوارههای جادویی اون جا اجرا میشه ( که بعدا راجع بهش خواهم گفت) به دهکده پابلو رسیدیم، یه جای متفاوت ولی با صفا گمان میکنم یه جایی شبیه به اینجا رو قبلا تو یه کشور دیگه دیده بودم اما هر چی فکر میکنم یادم نمیاد، یه فضایی ساده و دلنشین با کوچه های باریک و مغازههای جور واجور که معمولا صنایع دستی و کارهای هنری میفروختند، رستورانها و کافی شاپهای مختلف، سبک معماری این مکان بیشتر شبیه معماری اسلامی بود و هیچ شباهتی به جاهای دیگه ایی که تا به اینجا توی این سفر دیده بودم نداشت. ( راستی اون همه زنجیری که روی اون دیوار آجری آویزون بود برای چی بود؟)
حدود ۲ ساعتی تو این مکان زیبا بودیم بعدش بیرون امدیم و سوار اتوبوس شدیم ، سهراب توضیح داد که مسیرمون از کنار دریا میگذره ، خیلی مشتاق بودم که دریا رو ببینم و اگه بشه همون جا از ماشین پیاده بشم تا بقیه وقتمو شب اونجا بگذرونم اما چون آمادگی لازم نداشتم منصرف شدم، خانواده احمد پور همونجا از ماشین پیاده شدن،دریا کشتیهای کروز بسیار مجلل و بزرگ که ( یه دفعه آرزو دارم با یکیشون یه سفر دریایی برم) ساحل ماسه ایی مملو از جمعیت شور و حال خاصی به آدم میداد، بعدش به محله بارسلونتا رسیدیم که در حقیقت محله فقیر نشین شهر بارسلون بوده اما امروزه به عنوان جاذبه توریستی در اومده و همه برای دیدن این محله با کوچه های باریک و بندهای رختی که از این ور کوچه تا اون ور کشیده شده و رنگ و وارنگ لباساشون رو آویزون میکنن میان. ما فقط با ماشین از این محله عبور کردیم اما من واقعاً دوست داشتم تمام مسیر کنار دریا و بعدش هم این محله رو پیاده روی کنم. فکر کنم تا وجب به وجب خیابونهای یه شهر رو پیاده روی نکنی، نمیتونی اون شهر رو خوب و با جزئیات بشناسی، ولی خوب این کار توی شهری به بزرگی بارسلون حد اقل ۲ هفته فرصت میخواد.
خوب، گشت شهری بارسلون هم تموم شده بود و ما برای ناهار به سمت هتل برگشتیم تا بعد از برداشتن وسایل مورد نیازمون ، زمانی رو که دوستانمون برای بازدید از استادیوم نیوکمپ میگذرونن، ساحل بریم و از دریا و ساحل زیبای این شهر استفاده کنیم. ناهار خوبی در کی اف سی خوردیم و راهی دریا شدیم، چند ساعتی در کنار دریا گذروندیم و از آرامش دریا و همهمه و جنب و جوش ساحل، هر دو بهره بردیم و با تاکسی برگشتیم. شب بیشتر دوستان که وصف شبهای بارسلون و رستورانهای اطراف ساحل رو شنیده بودن قصد داشتن، اونجا باشن و شبهای زیبا ی بارسلون رو هم تجربه کنن، طبعاً ما هم مستثنی از بقیه نبودیم و دوست داشتیم شب خوبی رو بگذرونیم. بنابراین با راهنمایی سهراب و به اتفاق جمعی از دوستان یه شب به خاطر موندنی در در یکی از رستورانها تجربه کردیم. وای که چه شبی بود یادش بخیر…
شنبه ۱۸/۶/۹۱
سومین روز اقامتمون در بارسلون
امروز روز آزاد که به خرید اختصاص داده شد البته تا ۷ بعد از ظهر، چون ۷ بعد از ظهر برای گشت شهری شب میریم بیرون. عجله ای برای بلند شدن از رختخواب نداشتم، صبحانه هم که تا ساعت ۱۰:۳۰ سرو میشه. همینطور که تو رختخواب دراز کشیده بودم با خودم فکر میکردم که امروز دیگه هر طوری شده چند تا تیکه سوغاتی برای فامیلهای درجه یک بگیرم و یه کمی هم برای سلوا خرید کنم چون بچه ها همیشه تو مسافرت ذوق و شوق خرید دارن، البته خودم هم از خرید کردن لذت میبرم اما تو مسافرت اگه وقت اضافی داشته باشم خرید میکنم، فکر کنم امروز روز خوبی برای خریده ، راه رفتن توی خیابونهای پر هیاهو و گشتن تو مغازههای رنگارنگ هم خالی از حسن نیست. در ضمن اینجوری دیگه سوغاتی ها رو خریدیم و برای پاریس کار سوغاتی خریدن باقی نمیمونه.
پس بعد از صرف صبحانه هتل رو به مقصد خیابون رامبلاس ترک کردیم و ساعت ۴ خسته اما با دست پر به هتل برگشتیم. توی لابی سهراب رو دیدیم و در مورد برنامه شب سوال کردیم. قرار ساعت ۷ بعد از ظهر توی لابی هتل بود. سر موعد مقرر توی لابی هتل حاضر شدیم خوب استراحت کرده بودیم و حسابی پر انرژی بودیم. گشت شب بارسلون هم باید جالب باشه، چهرهها همه راضی و خوش حال بود مخصوصا خانمها روز خوب و پر باری گذرونده بودن و حسابی خرید کرده بودن، بیشتر از یک هفته بود که با هم بودیم و به قول سهراب واقعاً عین یک خانواده شده بودیم. اتوبوس که حرکت کرد بازهم بساط گفتن و خندیدن و آواز خواندن به راه بود تو یه همچین شب زیبایی، تو یه همچین شهر زنده و پر هیاهو ، تو این جمع به این شور و حال اگه غیر از این بود تعجب داشت.
گشت شبانه
فوارههای جادویی…
بعد از گذشتن از چند خیابان در محل برنامه فوارههای جادویی از ماشین پیاده شدیم ، هیچ فکر نمیکردم که یک دنیا شور و هیجان و یه خاطره هرگز فراموش نشدنی چند دقیقه بعد انتظارم رو میکشه! جمعیت زیادی روی پله های مشرف به فوارهها نشسته بودن،فکر میکنم سر ساعت مشخصی با فاصله زمانی معلوم این برنامه تکرار میشه.
رقص فوارهها رو قبلا تو دبی دیده بودم ولی این برنامه ماورای اون و خیلی جالب و مفرّح بود با شروع موزیک نوارهای آبی رنگ بر فراز آسمان پشت ساختمان موزه کاتالونیا ظاهر شد و بعد از حدود ۳۰ ثانیه برنامه رقص فوارهها شروع شد تلفیق نور و موزیک با آب و رقص زیبای قطرات در فضا در واقع رقص ذره ذره وجود من بود و به اوج رسیدن احساساتم طوری که احساس میکردم اگه دست به آسمون بلند کنم پرواز خواهم کرد مثل بچه ها دوست داشتم بالا بپرم و فریادی از خوش حالی بکشم. لطافت و خنکی قطرههای آب رو روی صورتم و موهام حس میکردم. میتونم بگم یکی از با شکوهترین لحظات زندگیم بود نمیدونم همه هم به اندازه من لذت برده بودن یا نه؟ ولی من واقعاً کیف کردم. حاضر بودم تمام شب اونجا بمونم و این برنامه رو بارها و بارها تماشا کنم، جوری که وقتی از پله ها داشتیم پایین میرفتیم که سوار اتوبوس بشیم چند بار برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم…
ولی همیشه تو دنیا همه چی گذرا و رفتنیه، هر اومدنی یه برگشتی داره، لحظههای خوشی و ناخوشی هر دو سپری میشن، خوش به حال کسی که از خوشیها لذت کافی ببره و ناخوشیها رو هم زیاد جدی نگیره و ثانیهها رو عمیق و پر محتوا زندگی کنه، چون هر چیزی تو زندگی یکبار تکرار میشه…
مقصد بعدی ما دهکده پابلو بود که روزش رو قبلا تجربه کرده بودیم و لذت برده بودیم ولی به نظر من هر جایی تو شب یه لطف و صفأی خاصی داره. گشت و گذار تو این مکان خیال بر انگیز و رویایی بود و عکسهای خوبی که گرفتیم گذر زمان رو برامون تند کرده بود طوریکه نفهمیدیم یه ساعت و نیم چه جوری گذشت وقت برگشتن رسیده بود، قسمت قدیمی شهر بارسلون ( لاتین کورتر) جای بعدی بود که دیدیم، کوچه پس کوچههای قدیمی و به قول سهراب قرون وسطایی، اینجا بود که سهراب در مورد کتاب گوژپشت نتردام پرسید بعضی از دوستان مطلب جسته و گریخته ایی که به یاد داشتن رو مطرح کردن اما هیچ کس انگار آخر داستان رو یادش نبود، یادمه سهراب با چنان احساس قشنگی آخر داستان را برامون تعریف کرد که همگی رو تو یه حس عاشقانه فرو برده بود جوری که انگار کسی نفس نمیکشید و همه سراپا گوش بودن، آخر داستان واقع غم انگیز بود، اشک تو چشمهام حلقه زده بود…
اما چی شد که امشب تو بارسلون صحبت از کلیسای نتردام به میون اومد این بود که بالای ساختمان کلیسایی که اونجا قرار داشت مجسمه حیواناتی قرار داشتند که تقریبا به شکل خفاش بودند یعنی ظاهر زیبایی نداشتن، سهراب توضیح داد که اونا در حقیقت ناودونی این ساختمونا هستند و موقع بارون آب از دهان اون حیوانات خارج میشه، تمام انرژیهای منفی و شیطانی از کلیسا دور میشه، با خودم فکر کردم که آدما تو هر دوره و زمانی و تو هر کشور و مکانی همیشه پایبند یه سری اعتقادات و افکاری بودن که در اصل همه اون افکار به نوع ریشه در مذهب داره، در هر صورت این هم به نظر من یه تلقین خوشبینانه بود که البته بعدا تو پاریس ، توی کلیسای نتردام دوباره با همین مجسمه حیوانات روبرو شدیم.
بعد از گشت و گذاری توی این کوچههای قدیمی و شنیدن توضیحات مفصلی راجع به تاریخ و معماری این منطقه که البته مطلب زیادی از اون یادم نمونده ( چون اون لحظه سردرد شدید داشتم) به سمت اتوبوس حرکت کردیم، قرص مسکنی که یکی از دوستان گرفتم کمی حالم رو جا آورد و دیدن برج زیبا و رنگی اگبار دیگه بکلی خوبم کرد، برج جالبی بود، شکل ظاهری اون تقریبا یه استوانه شیشهای بود اما به نظر من این برج مظهر آشتی اضداد بود و زیبایی اون این بود که گرمترین رنگ دنیا یعنی قرمز رو در کنار سردترین رنگ دنیا یعنی آبی قرار داده بود، آنچنان منظره قشنگی به این برج داده بود که وقتی نگاه میکردی هر کدوم از این رنگها با حفظ اصالت خود در کنار دیگری به زیبایی جلوه گر مینمود. تو یه نگاه کوهی از یخ و شعله بر کشیده ای از آتش میدیدی، بدون آنکه سرمای یخ، آتیش رو خاموش کنه یا گرمای آتیش کوه یخ رو ذوب کنه، گرفتن عکس دسته جمعی مقابل این برج زیبا خالی از لطف نبود ، جالب این بود که چراغهای برج به محض اینکه همه ما تو اتوبوس نشستیم و آماده حرکت شدیم یکباره خاموش شد و اینم مثال دیگه ای از همون قسمت که از اول سفرمان بارها، درباره اش صحبت کرده بودم…
اره، قسمت بود ما برج اگبار رو تو بارسلون با چراغهای روشن تماشا کنیم و تجربه دیدن این برج زیبا رو هم داشته باشیم، خوب یواش یواش موقع برگشتن به هتل بود ولی از اونجایی که تو این مسافرت همه چی موافق ما بود و ما همش با آدمهای خوب مواجه میشدیم راننده امشب خواست مهمان نوازی در حق ما بکنه و منظره شب بندر بارسلون رو هم به ما نشون بده البته ما هم با کف زدن از محبت ایشان تشکر کردیم و دم در هتل از اتوبوس پیاده شدیم.
یه اتاق در هم و بر هم و چمدونی نبسته ، انتظارم رو میکشید!
فردا روز حرکت بود ، آخ جون پاریس!!!!
خداحافظ اسپانیا، خداحافظ بارسلون، خداحافظ فوارههای جادویی، خداحافظ روزهای طلایی و شبهای پر ستاره ،…فراموشتان نخواهم کرد.
گرتسیا….
سه شنبه ۷ آذر ۱۳۹۱ در ۱۲:۲۹ بعد از ظهر
سلام دوستای خوبم!
با آرزوی روزهای خیلی خوب برای شما و سهراب جون!
سولماز عزیزم قسمت دوم سفرنامه هم خیلی جالب بود!
شاید به خاطر همذات پنداری خودم با احساسات تو، از خواندن سفرنامه ات واقعاً لذت می برم! خیلی زیباست. از هر صحنه ای که دیدی ، با ابراز احساست در اون لحظه ، صحنه رو ملموس تر کردی! ازت ممنونم!
سهراب جون از تو هم خیلی خیلی سپاسگزارم!
آرزو دارم همیشه شاد و خوشبخت باشید!
سلام بر تو دوست عزیز
ممنون مریم جان و به امید خدا در اینده نزدیک قسمت سوم این سفرنامه هم بر روی سایت خواهد رفت
پاینده باشی
چهارشنبه ۸ آذر ۱۳۹۱ در ۱:۴۶ بعد از ظهر
درود فراوان به اهالی کلبه و بازدیدکنندگان عزیز
و سلام مخصوص به آقا سهراب گل
بسیار از این سفرنامه لذت بردم . اسپانیا باید کشور زیبایی باشه و فرهنگی کهن و دیدن این کشور و خصوصا بارسلون که یک شهر توریستی و آنچنان که شنیدم زیباست . خدا قسمت ما هم بکنه که به این کشور و این شهر برویم و نوشته های این کاتب عزیز را از نزدیک ببینیم . با آرزوی موفقیت و سفرهای بیشتر برای سولماز عزیز و ممنون از انعکاس خاطرات سفر بارسلون زیبا بود .
سیما
سلام بر تو سیما جان
قلم سولماز تواناست و قلم هر کدام از شما عزیزان ویژگی خود را دارد که این بسیار با ارزش است
خوشحالم که همچنان مشتاق و علاقه مند هستی
به امید سفرهایی بهتر و خاطره انگیز تر
سهراب
جمعه ۱۷ آذر ۱۳۹۱ در ۹:۵۸ بعد از ظهر
سلام به اقا سهراب عزیز و همه ی همسفران گلم
سلام سولماز جون ممنون از سفرنامه ی اسپانیا بسیار جامع و کامل بود
ودوباره خاطرات اون روزهای قشنگ واسمون زنده شد. یادش بخیر اون خنده ها… اون پیاده روی ها …
موفق باشی عزیزم
خدانگهدار…
درود
ممنون از تو غزل جان
خوش حالم که همچنان به سایت خودت علاقه نشون میدی و امیدوارم که همیشه همچنین باشی
به امید سفر هایی به یاد ماندنی تر از گذشته
سهراب