سفرنامه اراک لرستان همدان به قلم شیرین سیما نعمتی (فروردین ۹۲)
من به سیبی خوشنودم و به بوییدن یک بوته بابونه ، من به یک آینه یک بستگی پاک قناعت دارم…
باز هم سفری دیگر و روایتی دیگر
این بار سیما نعمتی همسفر یکی از تورهای ایتالیا در ۲ سال پیش و همراه همیشگی این سایت در تور به یاد ماندنی لرستان همسفر شدند و همونطور که دیدگاهشون رو در سفر ۱۰ شب در ایتالیا زیبا توصیف کردند، در اینجا هم ، سفر لرستان رو به طرز دلنشینی به نقد و روایت کشیده اند…
( یادم هست در طی این سفر وقتی از دوستان خواهش میکردم در صورت امکان خاطرات این سفر و دیدگاهشون رو منعکس کنند ، یکی از عزیزان همسفر گفت کسی حال و حوصله این کارها رو نداره ، زیاد اصرار نکن! …
در دلم سوالی داشتم و اینکه اگر ناصر خسرو هم حال و حوصله نوشتن نداشت و یا سهراب سپهری و دیگران همه هر کدام عذر و بهانه خود را برای منعکس نکردن نوشته هایشان داشتند، امروز چقدر دستمان خالی بود از این هنر زیبا!…)
باز هم تشکر از شما سرورانم که وقت و حوصله برای خواندن مطالب سایت خودتون بخصوص سفرنامهها میگذارید و تشکر ویژه از اون عده از همسفرانی که سفر رو با نوشتن خاطره هاش زنده نگه میدارند برای همیشه
درود بر همت والای شما اهل قلم
عبور
سفر ادامه دارد و شب از کناره می رود .
کریوه ها و دشتهای رهگذر ،
دوباره شکل یافتند و روشنی
که آفریدگار هستی است
دوباره آفریدشان .
سفر ادامه دارد و من از دریچه ی ترن
به کوهها و دشتها ، سلام عاشقانه ای
که جویبار جاری و جوان روشنی ست در کویر پیر سوختن
روانه می کنم .
لطافت هوای باز و باد بامداد را
زگیسوان دختری ، که از میان پنجره ،
فشانده جوی موی نرم خویش را به دوش باد
روایتی رها و عاشقانه می کنم .
سفر ادامه دارد و در آستان صبحدم ،
درخت های پسته ، در کنار راه ،
سکوت سبز خویش را به آب داده اند
و رشد سالیانه ی ستاک های ترد را ،
پس از تحمل عبوس یک درنگ قهوه ای
به ابر و باد و آب و آفتاب داده اند
سفر ادامه دارد و میان بهت دشت ها
کبوتران وحشی ، از میان حلقه های چاه ،
نگاه های حیرتند سوی آسمان
که می روند و می روند و می روند
فراتر از یقین ، بدان سوی گمان .
سفر ادامه دارد و پیام عاشقانه ی کویرها به ابرها ،
سلام جاودانه ی نسیم ها به تپه ها
تواضع لطیف و نرم دره ها
غرور پاک و برفپوش قله ها ،
صفای گشت گله ها به دشت ها ،
چرای سبز میش ها و قوچ ها و بره ها
سفر ادامه دارد و بهار ، با تمام وسعتش
مرا که مانده ام به شهر، بند یک افق
به بیکرانه می برد.
و من به شکر این صفا ، و این رهایی ، رهاتر از خدا ،
تمام بود خویش را
که لحظه ای است از ترنم غریب سیره ای
نثار بیکرانی تو می کنم
زمان ادامه دارد ،
و سفر تمام می شود …
(استاد شفیعی کدکنی )
پنجشنبه ۲۲ خرداد حدود ساعت ۱۲ قبل از ظهر پیامکی برایم آمد از تور لیدر سفر ایتالیا ، یعنی آقای سهراب خوش طینت … این پیامک یک تور ۳ روز و ۲ شب را معرفی میکرد که به استان لرستان یعنی بروجرد و خرم آباد و هم چنین شهر همدان بود با ناهار و دو شب اقامت در هتل ۴ ستاره ی زاگرس در بروجرد و دیدار از مکان های مختلف . این پیامک ۱۲ پنجشنبه بمن رسید و حرکت فردا جمعه ساعت ۵ صبح بود … یعنی هیچ زمانی نداشتم که برنامه ریزی کنم و بنظر می آمد که :
این تور یا یکدفعه طراحی شده یا اینکه به حد نصاب نرسیده ، و با تبلیغاتی باید به حد نصاب میرساندند .
خوب بهرحال هرکس به سفری می خواهد برود باید برای کارهای روتین خود برنامه ریزی بکند وبهتر اینه که چند روز قبل برنامه را بداند و آماده شود یا همسفری ، برای خودش انتخاب کند . بهرحال من که در ایام نوروز به سفری نرفته بودم تصمیم گرفتم بروم و فوری جواب دادم که من هستم و به این سفر می آیم . سهراب جواب داد که تا ساعت ۲ با آژانس تماس بگیر و شماره را داد .
به پروین دوست و یار همیشگی سفرهام زنگ زدم و با او در میان گذاشتم . دو دل بود و نمیدانست بیاید یا نه ، من شروع به تشویقش کردم که حالا دو روزه و خوش میگذره و فصل بهار هم طبیعت زیباست . راضی شد که همراه شویم . به یکی دیگه از دوستان هم زنگ زدم که نمیتوانست بیاید .
به آژانس زنگ زدم و جا رزرو کردم و قرار شد که ساعت یکربع به ۵ صبح در خیابانی که آژانس قرار داشت برویم و راهی سفر شویم . از خانمی که جواب تلفن داد و من تور را رزرو کردم پرسیدم در این سفر آقای خوش طینت هم هستند . گفتند معمولا اگر کسانی که میایند بخواهند ایشان هستند ولی تور لیدر آقای طلوعی هستند . من هم فوری گفتم من میخوام آقای خوش طینت لیدرمون باشه من آقای طلوعی را نمی شناسم دوست ندارم با کسی که نمی شناسم بروم و ببینم که آیا خوب هستند یا نه … گفتند اگر شما با آقای طلوعی میرفتید مطمئنا الان انتخاب میکردید .
راستش من آقای طلوعی را که نمی شناختم و تور داخلی هم با یک آژانس میرفتیم که سال پیش یک قرار سفر برای عید داشتیم که ایشان کم لطفی کردند و آن چیزی نبود که من میخواستم و به قرار خودشون احترام نگذاشتند و در نتیجه به مسافر همیشگی خودشون هم بی احترامی کردند . و این شد که دیگر قید این آژانس را زدم . در ضمن آقای خوش طینت را از سفر ایتالیا که تور لیدر ما بودند و سایت خوبشون می شناسم .
بهرحال به سرعت کارهای خونه را روبراه کردم و به همسرم هم اطلاع دادم که فردا به سفر میروم . همسر من خیلی اهل سفر نیست و با سفر رفتن من هم مشکلی ندارد بنابراین خیالم راحت بود که ناراحت نمی شود . فقط مونده بود فکری برای لوسیا بکنم که تنها نمونه ، توی خونه ، لوسیا یک سگ نژاد شیتزو تریر هست که تقریبا ۱۵ ماه میشه که پیش ما هست و از دو ماهگی اش آوردم و خیلی دوسش دارم و تنها هم نمی مونه . خوب این موضوع هم به این صورت حل شد که جمعه و یکشنبه تعطیله و پسرم هم قرار شد شنبه مرخصی بگیره … دیگه باید گفت :چه شود !!!! به من کمک کردند که به این سفر بروم . وقتی قراره کاری انجام بشه همه چی براحتی قابل حل میشه ولی امان از آن روز که نخواد کاری که برایش مدتها برنامه ریزی کرده بودی انجام بشه ، که بقولی زمین و آسمان بهم برسند کار انجام نخواهد شد .
صبح تاکسی تلفنی گرفتم و به دنبال پروین هم رفتم که هم محلی هستیم و ساعت یکربع به ۵ دقیقا دم اتوبوس و آژانس رسیدیم . پایین اتوبوس آقایی اخمو با عینک ایستاده بود و لیستی دستش بود . اسم مارو پرسیدند و رفتیم توی اتوبوس … من از آژانس خواهش کردم تا سه ردیف اول برای ما جا در نظر بگیرند . بخاطر اینکه من آخر اتوبوس حالت تهوع در سفر بهم دست میدهد ، و خانم ناهید هم گفتند که مشکلی نیست شما با تور لیدر صحبت کنید من هم میگم بهشون . وقتی داخل اتوبوس شدیم دیدیم همه پراکنده نشستن و سه ردیف جلو هم دو ردیف هستند و ردیف سوم را وسیله ای گذاشتن که یعنی جا رزرو شده . من هم با تعجب گفتم این ردیف سوم قرار بوده که ما باشیم این وسیله ها مال کیست ؟ که خانمی که جلودر ردیف دوم نشسته بودند گفتند مانعی نداره شما بنشینید فهمیدم این خانمها که سه نفر بودن برای دوستانشون جا گرفته اند . بهرحال ردیف سوم پشت سر راننده نشستیم . مسافرها دو نفر دیگر بودند که آمدند و از سهراب خبری نبود به آقای طلوعی گفتم پس آقای خوش طینت کجاهستند ؟ گفتن می آیند . خیالم راحت شد . کمی بعد شازده سهراب هم تشریف آوردند و بعد از دوسال ایشان را زیارت کردیم باید بگم که همسفر این سفر من که پروین بود در سفر ایتالیا هم باهم بودیم ، سهراب را می شناخت . سلام و احوالپرسی کردیم و خلاصه همه که جاگیر شده بودند توی اتوبوس به راه افتادیم .
اتوبوس چراغهاش خاموش بود و خوب برای این موقع صبح که هوا روشن نشده خوب بود آرامشی داشت . من شب قبل همش دو ساعت خوابیده بودم و کلی کار هم انجام داده بودم و خسته و کوفته که باید بگم در طول مسیر چه رفت و چه برگشت و چه گشتها خوابم نبرد . اولین بار بود که من در اتوبوس خوابم نمی برد ،آن هم بعد از خستگی زیاد . بعد از طی مسافتی که دیگه هوا روشن شده بود آقای طلوعی خواست که همه خودشون رو معرفی کنند و همینطور سهراب هم گفت که اسم و شغل و تحصیل و خلاصه هرچی که برامون ممکن بود باعث آشنایی بشه توضیح بدهیم . از ردیف جلو شروع شد آقا و خانمی بودند که آقا دکترعمومی بودند همراه خانمشان آمده بودند و آقای طلوعی که تورلیدر و متاهل بودند و سهراب که تور لیدر سفرهای خارجی و گه گاهی داخلی که هشت سال در استرالیا اقامت داشته و سه سال هم هست که به ایران بدلایلی که فکر میکنم سلامتیش بود که فکر میکنم ناراحتی معده ای که در استرالیا گریبان بعضی ها را میگیرد . به ایشان هم سرایت کرده بود و مجبور به بازگشت شدند . و خودشون گفتن سفرداخلی را با همین آقای طلوعی شروع کردند و بصورت کارآموز و تا حالا هم ادامه پیدا کرده بود . و تشخیص من از روی سایتشون این هست که ایشان در کارش موفق شده . و در این سفر به عنوان همراه لیدر اصلی آمده بودند .
ردیف دوم خانمی بودند که با دو دوست دیگرشون آمده بودند و خیلی خانم شیرینی بودند که در طول سفر این را حس کردم . شوهرشون فوت شده بود و بچه و نوه داشتن و دو خانم دیگر که دوست این خانم بودند یکی همسر هندی و فکر میکنم یک دختر داشت و یکی دیگه باز خانمی بود که خیلی خوش مشرب و شاد بود و ایشان هم فرزند و نوه داشتند ولی شوهرشون فوت کرده بود . نوبت به پروین رسید که همسرش کار آزاد و صنعتی داره و سه فرزند که دو پسر مهندس و یک دختر دانشجو و کارمند بوده که بعد از بچه دارشدن مثل خیلی از خانمهای دیگه استعفا دادند و بشغل همیشگی ما خانمها ، یعنی خانه داری تا ابد بدون بازنشستگی مفتخر شدند .البته مرخصی داریم ما خانمهای خانه دار مثل همین سفری که رفتیم …
بعد نوبت من شد که خوب معرفی کردم خودمو و اینکه رشته ی تحصیلی من اقتصاد بوده و تکمیلی آن نقاشی که هم بصورت درس و هم تجربی به نقاشی روی آوردم . و دو پسر و یک عروس و یک لوسیا (سگ خوشگلم ) و همسرم هم ناشر کتابهای دانشگاهی فنی مهندسی است . خوب باز هم افرادی سوالی اگر داشتند میگفتن مثلا شغل شوهرتون . چند تا بچه و غیره که گفته می شد .
خانم بعدی که تنها آمده بود و روی صندلی کنار ما قرار داشت از محله های اصیل و قدیمی تهران بودند یعنی چیذر و فامیلی ایشون هم چیذری … معلم بازنشسته بودند و دو دختر ازدواج کرده داشتند و بیشتر اوقات به سفر داخل و خارج میروند و اینکه با این آژانس قبلا مسافرت رفته بودند .
پشت سر ما دختر جوان و جذابی نشسته بود به اسم مهری … که کارمند بیمارستان بود و مجرد و تنها سفر میکرد و ایشون هم قبلا با این آژانس به سفر رفته بود و آشنایی داشت .
نفر بعدی مرد جوانی بنام حسین که او هم تنها آمده بود و اصلیتش بروجردی بود و اینکه دلش برای شهر و وطنش تنگ شده بود و خواسته بود دیداری تازه کند .و شغل ایشان در زمینه ی املاک بود و در تهران ساکن بودند .
بعد از ایشون دیگه ردیفی نمیگم …فقط اینها را میدونم که یک مادر و دختر جوان بودند که دخترشون عقد کرده بود و یک خانواده ی سه نفری تشکیل شده از پدر و مادر و دختر … و یک خانم دیگه که تنها آمده بودند و سهراب هم می شناخت ایشون رو . در سفر یزد بهمن ماه همراه شده بودند .دو خانم دیگه هم بودند .اتوبوس چون پر نشده بود . افراد پراکنده نشسته بودند .
اولین جایی که قرار بود از اتوبوس پیاده شویم شهر صنعتی کاوه بود که بصورت تعطیل یا نیمه تعطیل در آمده بود . فکر میکنم دلیلش نبود مواد اولیه و تحریم ها بود بهرحال رونقی نداشت و سکوت بود . بعد از پیاده شدن . طبق معمول صف دستشویی و بعد صبحانه ای خیلی معمولی و دوباره سوار بر اتوبوس و حرکت . بعد از حرکت آقای طلوعی و سهراب باعث سرگرمی شدند با خواندن ترانه و گفتن جوک و اطلاعات جامعی که آقای طلوعی در مورد شهرک کاوه یا جاهایی که قرارست ببینیم و گفت گوهای طنز آمیز برای جور شدن و شادی بیشتر افراد .
حالا میرسیم به قضاوت من و پروین در مورد آقای طلوعی که به نظر ما اخمو بود و بد اخلاق . نگو ایشون اون خطی که وسط پیشانیش افتاده باعث این حالت شده شاید هم فردی متفکر و عمیق هستند چون افرادی که عمیق به فکر فرو میروند چین به پیشانی یا خم به ابرو می اندازند . بهرحال آقای طلوعی را مردی بسیار خوش مشرب و با اطلاعات بسیار جامع و جالب یافتم . جوکهایی که ایشون میگفت واقعا قهقه های ساکنین این اتوبوس جادویی را در می آورد میدونید چرا این اتوبوس جادویی بود چون خیلی آروم میرفت ، طوری که آب توی دل هیچ تنابنده ای تکون نمیخورد . البته باید بگم که عده ای از اینکه آب توی دلشون تکون نخوره بسیار راضی بودند و یکی دیگه این آقای راننده ی جوان بود که هرچی بهش میگفتی ، میفرمودند چشم ! ولی انجامش نمی دادند . و اینکه سیستم صوتی در این اتوبوس صدا را فقط برای افراد ی که در ردیف های جلو نشسته بودند خوب پخش می کرد و تازه به زمانی میرسید که باید ولوم به موسیقی می دادند ولوم کم بود . اما !!! انصافا مرد خوب و مرتبی بود و وظیفه اش را بخوبی انجام می داد .
خوب در مورد پروین دوستم بگم : ما حدود ۲۳ سال هست که باهم دوست هستیم . دوستی ما از ساکن شدن در یک ساختمان دوطبقه ی ۵ واحدی شروع شد و دیگر اینکه ، دو پسر ایشان داشتند و من هم دو پسر … پسرهای ما همسن و سال بودند و شیطون و بازیگوش و در حیاط بازی می کردند و ما ، مادرها هم سرمون رو به یکدیگر گرم میکردیم و بچه ها باهم به مدرسه رفتن با یک یا دوسال فرق …بعد چندسالی هم در یک محل ساکن شدیم ولی با تفاوت چند خیابان فرعی فاصله .
رفت و آمدهای ما دیگه خانوادگی شده و در مراسم های یکدیگر شرکت میکنیم . باید گفت بعضی وقتها دوست خوب از فامیل نزدیکتر میشه . از نظر من فامیل خوبه ولی انتخابی درآن نیست و اجبار هست … در انتخاب دوست ، این خودمون هستیم که برمیگزینیم و وقتی هماهنگ بودیم ادامه می دهیم و اجباری در آن وجود ندارد.
در مورد خانمی که کنار ردیف صندلی ما تنها نشسته بود باید بگم که ایشان قبلا با این آژانس به سفر رفته بود . سفربه کردستان و در این سفر اورامانات هم باید دیداری می داشتند ، که به دلیل بارندگی جاده خراب بوده و نرفته بودند … ولی ایشان معتقد بودند که آژانس کم کاری کرده و نخواسته ببره و این موضوع را چندین بار تکرار کرد در طول سفر . فکر می کنم بسیار ذهنش درگیر این مسئله شده بود . میشه بهش حق داد . میدونید چرا ؟؟ برای اینکه وقتی کسی یک مکانی و یک سمتی را برای گردشگری و سفر انتخاب می کند . ممکن است که برای یکبار در زندگی این تجربه را برای این شهرو استان داشته باشد و تا آنجا که ممکنه دیدنی های بیشتری از این استان می خواهد داشته باشد چون این امکان که دیگر فرصتی برای دیداری دوباره پیش بیاید ممکن است که وجود نداشته باشد . بهرحال در این سفر هم از لرستان و خصوصا آبشارهای زیبایی که در خرم آباد و اطرافش وجود دارد سخن میگفت که از دوستانش شنیده بود و خوشحال بود که حداقل به آبشار بیشه میرویم و یکی از این آبشارها را نظاره خواهیم کرد . اما!!!!در این سفر نشد که به آبشار بیشه طبق گفته ی آژانس برویم و دوباره در این مورد هم بسیار ناراحت شده بود و هی تکرار می کرد . و از ما هم میخواست که اعتراض کنیم . اما ظاهرا امکان دیدار از این آبشار وجود نداشت … یا آقای طلوعی تنبلی کرد ، نمیدونم بهرحال برای من زیاد مهم نبود . . . چون من بیشتر خود سفر را دوست دارم و حتی یک آسمان یا یک دشت مرا سرگرم می کند و راستش خیلی به جاهای تاریخی علاقه ندارم به طبیعت و مناظر بیشتر علاقمند هستم و خوب دوست داشتم که آبشار را ببینم ولی وقتی انجام نشه معترض هم نمیشم ، وهمینکه سه روز از کار منزل و دغدغه های روزمره راحت باشم جای بسی سپاس هم هست و شاکر خداوند .
ولی کلا نظر من این هست که تور لیدر مسئول هست که طبق برنامه پیش برود و از این نظر حق را به خانم همسفر می دهم . بعد از آشنایی بیشتر با آقای طلوعی فهمیدم که بسیار مجرب هستند و بامزه و سرگرمی بیشتری برای همسفرانش انجام میدهد و خوش اخلاق هم هست برخلاف تصور اولیه ی من و پروین . به ایشان گفتم که آقای طلوعی من غیبتت رو کردم و قضاوت کردم که بداخلاق هستی و خیلی جدی !!!! ولی حالا عکس این مسئله ثابت شد . و این نشون میده که نباید زود قضاوت کنیم آن هم از دیدن چهره ی افراد !ا و درضمن گفتم که این شاید بخاطر عینک و خط گودی هست که درست وسط دو ابرو برایتان درست شده . و ایشان خیلی بامزه گفتن آره !!! باید روش ماله بکشم … و این مطلب را طوری گفتند که باعث خنده ی من و دوستم شد . بهرحال خیلی با جنبه و صمیمی هستند و باید اینطور باشه تا در تور به افراد خوش بگذره اگر تکلف باشد امکان خوش گذشتن هم کم میشه چون سفر با همین طنز گویی ها و خنده ها دلپذیر میشود .
در طول سفر خیلی جوکها گفته شد … ترانه ها خوانده شد … هم تکی و هم گروهی …
اولین دیدار ما از موزه ی چهارفصل یا حمام چهار فصل بود . این حمام در اراک قرار دارد و از دوره ی قاجار به یادگار مانده است . ۱۶۰۰ مترمربع فضای ساخته شده این مجموعه است که توسط حاج محمد ابراهیم خوانساری در زمان احمد شاه قاجاربنا شده و اینطوری بوده که اقلیت های مذهبی بصورت مجزا و ممنوع به حمام میرفتند و در این کار برایشان سختی داشته حتی این آقا مثل اینکه زنی یهودی را در سرما می بیند که بچه ی کوچکش را در کنارنهری حمام می کند . و تصمیم میگیرد که این حمام را بصورت مجزا برای مسلمانان و اقلیت های مذهبی درست کند که همه راحت باشند . واقعا انسان فهیمی بوده این محمد ابراهیم خوانساری درود بر روح پاکش .
این حمام بسیار زیبا ساخته شده بود و سربینه و حوض کاشی آبی که مختص معماری ایرانی هاست با ماهی های قرمز و سقف بسیار زیبای کاشی کاری شده که نور را به این حمام تقسیم می کرد . در این حمام یا مجموعه موزه ی مردم شناسی هم بود که بصورت مجسمه با لباسهای محلی خود این استان . لذت بردم و هنر ایرانی کاشی کاری های آبی و نیلی و سبز آبی بسیار روح نواز و چشم نواز در جلوی دیدمون قرار داشت .
بعد دوباره به اتوبوس سوار شدیم در طول جاده کوچ عشایر هم دیدیم ولی نه بصورت گروهی بلکه بصورت چند نفره خانوادگی . با همان ترتیب اسب و الاغ و سگ نگهبان و گوسفند …بسیار زیباست ! ای کاش اصالت این عشایر و کردها و کل طوایف ماندگار باشد . یکی از چیزهایی که جلب توریست میکند بجز آثار تاریخی همین طوایف و نوع زندگی آنها است . اراک همانطور که میدانیم مرکز استان مرکزی است و شهر صنعتی هم هست و کارخانه ی ماشین آلات مکانیکی و صنعتی در آن واقع است . هوای خوب و فرحبخشی هم دارد . از این شهر که سوغاتی نخریدیم و گذر کردیم .
بریم سر ترانه هایی که گروهی خوانده میشد و سهراب که ، سرپرست گروه کر تور آژانس بود …آهنگ خاطره انگیزی از ایرج ، که در ونیزروی عرشه ی قایقی سوار بر دریای آبی خوشرنگ شهر ونیزخواند و من و نازی یکی از همسفران همراهی کردیم … ترانه ی زیبای پرنده :
من یه پرنده م آرزو دارم تو باغم باشی ، من یه خونه ی تنگ و تاریکم ، کاشکی تو بیای چراغم باشی . هرجا که باشی هرجا که باشم ، تو باید باشی تا زنده باشم . می میرم اگه از تو جدا شم می میرم اگه با تو نباشم …..این ترانه برای من خاطره ی شهر ونیز را همراه داره که واقعا زیبا و دیدنی ست امیدوارم دوباره به این شهر برگردم و اینبار به جای دو شب اقامت ، یک هفته درزیبایی های بیکرانش غرق بشم .
باز یکی دیگه از این ترانه ها که در ایتالیا هم سهراب می خوند …ترانه ای از ابی .!! بیا بریم اونجا که شباش ، بوی تو باشه تو هواش ، باد بیاد رد شه بره ، بریزه سرت ستاره هاش … این ترانه را خوب میخونه سهراب به صداش میاد . در مورد سهراب چیز دیگری که باید بگم اینه که خودش میگه تهرانی هستم و این از حرکات و لحن گفتاریش پیداست …خیلی تیپ حرف زدنش مثل پسرخاله ی خود منه که تهرانی اصیل هست حتی حرکات صورت و دست که در موقع صحبت کردن انجام میده که یکمی داش مشتی وار هست…
سهراب خواهش کرد از افراد که اگر هنری دارند و می توانند ارائه بدهند بیایند و همه را مستفیض کنند . یک خانم که خود سهراب می شناختند در سفر یزد آمدند و با صدای گرم و ظریفشان شروع به خواندن کردند و ترانه هایی چون: شانه ی پوران و بردی از یادم که دوصدایی با سهراب و یکی دیگه از دلکش خواندند . بسیار لذت بردم . صدای خوب نعمت خداوندست و اینکه این صدا را پرورش باید داد همتی ست که افراد باید دنبالش را بگیرند و روی فرم بیاد .
حسین هم که مجردی اومده بود و حدود سی و سه چهارسالی داشت وارد گود شد و از جوک لری که خودش هم لرهست و با گویش لری میگفت و حرکات موزون و آواز و حتی آواز لری … خلاصه نشاطی به این جمع وارد کرد .
خود آقای طلوعی با ترانه ای از ویگن و نوری و غیره صدای خوبشو ارائه داد … جوکها و تقلید صداهاشون هم که بی نظیر بود . کسی که جوک میگه باید هنرجوک گفتن داشته باشد که این آقا این هنر را در وجودشون داشت . و قهقه ی خنده ی من و دوستان به راه بود .
بعضی وقتها سکوت برقرار می شد و افرادی چرت میزدند و افرادی بایکدیگر صحبت میکردند و بعضی ها جذب مناظر زیبای طبیعت بهاری از پشت پنجره ی اتوبوس بودند . آقای طلوعی پولهای ناهار را با مشورت با افراد پس دادند که هرکس خواست هرچی سفارش بدهد بتواند انتخاب کند و درگیر چند نوع غذای محدود نشوند . با هتل تماس گرفتند و گفتند که چند نفر هستیم و غذا آماده کنند تا برسیم و حمله کنیم .!
به بروجرد رسیدیم . شهر بسیار تمیز و سبز و هتل هم که در تپه چغا قرار گرفته بود که جای بسیار قشنگی هستش و روی بلندی و بام بروجرد حساب می شد و مرکز تفریحی . این هتل چهارستاره و تمیز بود ولی خوب کم و کاستی هایی داشت که برمیگرده به مدیریت هتل … یکیش این بود که صبحانه بسیار مختصر نسبت به هتل های حتی سه ستاره ی اروپا یا چین . و مثلا سلشوار در اتاق هتل نبود این مسائل دیگه لوکس نیست خیلی پیش پا افتاده است . من فکر می کنم باید همین افراد آژانس گردشگری باید نظریه هایی برای بهبود وضعیت هتل ها بدهند . این هتل زاگرس که برای ما رزرو کرده بودند بهترین هتل بروجرد است . افراد خارجی هم چندتایی در این هتل اقامت داشتند .
(منظره زیبای پشت هتل ما در بروجرد)
رسیدیم به هتل خسته و کوفته خصوصا خود من که داشتم از حال میرفتم …ساکها را در لابی گذاشتیم و برای دستشویی و بعد ناهار به رستوران رفتیم . خیلی جالبه تا ، اتوبوس هرجا برای دستشویی می ایسته حمله شروع میشه و صف تشکیل میشه !!ناهار هتل اصلا خوب نبود . برنج دم نکشیده و جوجه کباب خشک ! خوشم نیامد . بعد از صرف ناهار کلید اتاقمون را گرفتیم و به اتاق رفتیم و قرار شد ساعت پنج و نیم در لابی یا حالا اتوبوس باشیم .به اتاق که رفتیم یک یکساعتی خوابیدیم و ساعت موبایل را گذاشتیم بروی چهارونیم . که یکدفعه حدود یکربع بعد از بخواب رفتن از خواب پریدم این هم استرس این بود که مبادا دیر کنیم و دیگران را در انتظار بگذاریم …
اما دوباره خوابم برد خدارا شکر . سر ساعت در اتوبوس حاضر شدیم و حرکت برای دیدن مسجد جامع بروجرد که تاریخی هم هست . برای رسیدن به مسجد از کوچه های قدیمی عبور کردیم . در بسته بود با کلی در زدن هم در را باز نکردند و فکر میکنم کسی از در دیگری رفت و گفت و در باز شد ، و به درون مسجد رفتیم که حیاط بزرگی داشت و در دو طرف حیاط ساختمان بود که سمت راست از ورودیه مسجد و شبستان بود و سمت چپ هم یک ساختمان دیگر بود که زیرزمین بود و روی پشت بام این ساختمان جاهایی وجود داشت که شبیه به کبوترخانه بود مثل دودکش ولی سوراخ سوراخ … من فکر کردم که کبوترها لانه میکنند ولی سوال که کردم گفتند همان دودکش هست و جالب بود .
این مسجد من را یاد مسجد تاریخی اصفهان انداخت که ستونها و دورنمای سالنش شبیه بود . بعد از بازدید از این مسجد به پارک سماور رفتیم که جای زیبایی بود و یک سماور بزرگ که قوری روی آن قرارداشت و فنجانی که زیر شیر این سماور بود و آب از درون شیر به این فنجان میریخت و حوض مانند شده بود . چون عصر جمعه بود و مردم تعطیل بودند به این پارک آمده بودند و مشغول بازی و تفریح و پیک نیک . این شهر بروجرد که بقول حسین به پاریس کوچک معروفه … بسیار تمیز و بدون هیچ آشغالی روی زمین بود و سرسبز و رنگهای درختان و سبزه ها و چمن به رنگ سبز فسفری و هوا هم ابری و خنک . سهراب و طلوعی برای گرفتن فالوده ی معروف شهر رفتند که حسین و مهری هم همراهشون رفتند . عکسهایی انداختیم و دسته جمعی هم گرفتند و فالوده ها هم با بستنی مخلوط بود و بسیار خوشمزه . هوا هم کمی باد می آمد وسرد بود اول فکر کردم بستنی و فالوده نمی چسبه ولی وقتی تست کردم تا آخرش پاش وایسادم و لذت بردم .
بعد از عکس و گفتگو و پیاده روی به اتوبوس برگشتیم و این بار به پارک دیگری رفتیم که این هم مرکز تفریح مردم بود و گوشه ای از آن شهربازی داشت . طلوعی برایمان چای گرفت ولی قبل از بستنی اکثرا هوس چای کرده بودند ولی بعد از خوردن فالوده بستنی این حس کم شد و چایی خیلی نچسبید . باز بعد از ساعتی سوار بر اتوبوس به سمت هتل رفتیم .
وقتی رسیدیم هتل و به اتاق رفتیم ، من و پروین فهمیدیم که از خستگی باید بخوابیم ، تا فردا حداقل سرحال تر باشیم . قرارصبح ساعت هفت و نیم در رستوران و هشت و نیم حرکت به سمت خرم آباد بود . باید بگم وقتی ساعت گذاشتیم ، بسرعت خوابمون برد حتی با صدای باد که از لای درز پنجره ها می آمد و شدید بود… یکدفعه زنگ موبایل پروین بصدا در آمد که دخترش بود و چرت اول ما را پاره کرد . بعد از خستگی بسرعت خوابمون برد نصف شب زنگ موبایل من به صدا در آمد که فهمیدم ساعت سه و نیم صبح است و چون شب قبل برای آماده شدن و رفتن به سفر گذاشتم بوده و کنسل نکرده بودم زنگ زده بود و مزاحممون شد این ساعت ! زنگ را بستم دوباره یکربع بعد زنگ زد .! کلافه شدم خصوصا که پروین هم از خواب پا بشه دیگه بد خواب میشه و اعصابش خراب … ولی دوباره خواب عمیق و بیهوش به دادمون رسید . صبح هم سر قرارمون حاضر شدیم . صبحانه خوردیم که خیلی تحفه نبود . و سوار اتوبوس و حرکت به سوی خرم آباد . باز داستان جوک و تجربیات و تاریخ و آواز و غیره براه بود .
(فلکالافلاک جاودانه کهن دژ ایرانی در خرم آباد)
اولین جایی که باید بازدید میکردیم قلعه ی فلک الافلاک در خرم آباد بود که اینطور که گفته شد در مرکز شهر خرم آباد قرار دارد .آقای طلوعی در طی مسیر صحبت هایی در مورد خرم آباد و تاریخچه اش و دیدنی هایش داشتند . به خرم آباد رسیدیم و قلعه ی فلک الافلاک ، … خوب معلومه از اسمش که این قلعه چرا به این اسم معروف شده چون به آسمان سرکشیده و یک برج مراقبتی و دیده بانی ست که از بالایش شهر پیداست و مشخصه که برای حفظ و حراست از شهر ساخته شده است . نزدیک این قلعه یک رودخانه جریان دارد که باعث سرسبزی و خلق مناظر زیبای طبیعی شده است . این قلعه بنای شگفت انگیزی دارد که نشان دهنده ی معماری قوی ایران در گذشته است . خوب همانطور که می دانیم ، ایران سرزمین پهناور، و بسیار قدرتمند هم بوده که آثار تاریخی بجا مانده گویای اصالت و درک این مردم است . درون این قلعه موزه ی مردم شناسی جالبی است که نشان دهنده ی فرهنگ و لباس و مراسم طایفه ی لر هستش . به این صورت که ، مجسمه هایی بصورت مرد و زن درسیاه چادر یا درحال پختن نان و کنار تنور ، و یا گلیم بافی و فرش بافی و نخ ریسی و یا بصورت جمعی در حال اجرای مراسم عزاداری یا عروسی …. و در ویترین هایی اسلحه های آنها و یا ظروف و زینت آلاتشون قرار داشت . خیلی زیبا بود و میشد مجسم کنی که این طایفه به چه نحو زندگی می کردند .
بعد از بازدید و عکس به پایین قلعه رفتیم و دوباره سوار اتوبوس و برای ناهار به یک رستورانی رفتیم که غذای این رستوران بد نبود ولی نه آنچنان قابل تعریف …
( دریاچه و پارک کیو خرم آباد)
بعد از ناهار به دیدن گرداب سنگی رفتیم که استخری بود که بصورت گرد ساخته شده بود و درون آن آبی به رنگ نیلی و کبود … بعد از دیدار از گرداب سنگی به دیدن دریاچه و پارک کیو رفتیم . این پارک دارای یک دریاچه ای برنگ سبز و آبی که همون کبود رنگ( به گویش لری کیو) است بود و سایه های درختان روی آب منظره ای زیبا آفریده بود . در این پارک افراد به پیاده روی مشغول شدند و ما هم کنار دریاچه رفتیم و قایقهای پدالی بود که مهری خیلی تمایل داشت سوار شود . از ما هم خواست همراهی کنیم من هم گفتم باشه . ولی هوای کمی سرد و بارانی باعث شد پروین بگه نمیام و قرار شد با سهراب و حسین برویم و قایق موتوری سوار شویم که قایق موتوری را قایقران رفت بیاورد و کلی طول کشید . چون باران نم نم میبارید و با قایق موتوری و سرعت قایق ممکن بود سردمون بشه با مهری رفتیم به اتوبوس که لباس و شال دیگری بیاوریم تا از سوز در امان باشیم . برگشتیم دیدیم هنوز قایق را نیاورده اند … ماهم وقت کمی برای این پارک داشتیم و زمانی که آقای طلوعی بما دادند کفاف گشت روی دریاچه که گفت بیست دقیقه طول میکشد را نمی داد . و تازه همراهان که سهراب و حسین بودند هم رفته بودند و اثری از آثارشان نبود !!!بنابراینما باید تنهاهم میرفتیم . بهرحال بیشتر بخاطر زمان که گذشت و قایق هنوز نیامده بود نرفتیم و برگشتیم . آقای طلوعی برامون چای ریخت و با شیرینی صرف شد و کمی دور هم نشستیم روی نیمکت یا دیوار های جدول مانند . این گشت هم به اتمام رسید و غروب شد و هوا روبه تاریکی …
در حال برگشت به هتل و شهر بروجرد آقای طلوعی فرمودند که :اگر به همدان که قراره تور بود ، برویم راهمون حدود دو ساعت طولانی تر خواهد شد و با توجه به اینکه فردا که یکشنبه میشد و وفات حضرت فاطمه (س) بود . مکانهای گردشگری هم تعطیل خواهند بود و بنابراین مقبره ی ابن سینا و باباطاهر را نمیتوانستیم ببینیم چون بسته بود …! و اگر از راه اراک دوباره برمیگشتیم زودتر میرسیدیم . عده ی زیادی موافقت کردند چون راه طولانی و ماندن در اتوبوس کلافه کننده میشد خصوصا موقع برگشتن از سفر که همه با لب و لو چه ی آویزون به خونه برمیگردند .
در راه برگشت بستنی برامون بابا طلوعی خرید و خوردیم و در طول مسیر باز آهنگ و شادمانی !!! در مورد برگشت از راه اراک بجای همدان بخاطر اینکه برنامه ی تور دیدار از همدان بود و سه نفر هم نپذیرفتن قرار شد همان برنامه ی بازگشت از همدان برقرار بشه که کسی هم ناراحت نشه چون بهرحال برنامه ی تور طالب داشت و همدان را میخواستند حتی گذری هم باشد ببینند … من که رای خاصی نداشتم هرچه پیش آید خوش آید یا بقولی توکل به خدا . آقای طلوعی نظرش این بود که هتل را دیرتر ترک کنیم و بجای همش سوار اتوبوس بودن گشتی در محوطه ی اطراف هتل داشته باشیم که مناظر زیبایی داشت .
خداییش خیلی راه طولانی و خسته کننده میشه که بیشتر وقتت رو دراتوبوس بگذرونی . بهرحال برنامه این شد که صبح به سمت همدان حرکت کنیم و بعد از صبحانه بار سفر برگشت را ببندیم . مهری درخواست کرد که رسیدیم هتل به محوطه ی بیرون هتل برویم و بساط چایی ببریم و خلاصه پیک نیکی باشه و تعدادی پذیرفتند ولی وقتی برگشتیم دیگه تاریک شد . ماهم به اتاقمون رفتیم و استراحتی کردیم ، پروین متوجه ساعت قرار گذاشتن نشد و من هم که اصلا گوش ندادم که قراره چه کاری بعد از هتل انجام بدهیم . بهرحال آماده شدیم که تلفن زنگ زد و من برداشتم دیدم سهراب هست و میگه که شما هم می آیپد ؟ گفتم آره داریم میاییم . من زودتر رفتم پایین و پروین بعد از من آمد . وسهراب هم گفت باید شام بدی که گفتم جریمه اش را پروین باید بده اون دیرتر از من اومده … ما تعدادمون هفت نفر بود. ایران بانو و بانو چیذری و مهری جون و حسین پسری از خطه ی لرستان و سهراب تهرانی و سیما یار قدیمی سایت سهراب خوش طینت … و پروین بانو
بطرف بیرون هتل رفتیم بارون نم نم می بارید ، من چتر داشتم و پروین یک پلاستیک روی سرش بصورت کلاه درست کرد رفتیم و رفتیم قدم زنان و حرف زنان که یکهوووو ماشینی آمد و آقای طلوعی در ماشین بودند و سهراب را غر زدند و بردند . و ما شش نفری به زیر یک آلاچیق رفتیم و صحبت و دیدن مناظر شهر از بلندی که روی آن بودیم در زیر آلاچیق و شنیدن صدای زیبای شرشر بارون که دیگه تند شده بود و دیدن ریزش باران زیر نور چراغها …به به به !!!! جای همگی خالی ، حال و احوال خوبی پیدا کردیم وقتی زمانی گذشت و باران بند آمد به هتل برگشتیم .
ایران و چیذری به اتاقشون رفتن و من و پروین و مهری و حسین در لابی ماندیم بعد مهری گرسنه اش بود و خواست بره در رستوران هتل چیزی بخوره من و پروین هم باهاش رفتیم … و فقط همه مون اردوور برداشتیم این میز اردوور شامل سوپ و سالاد کلم و سالاد فصل و ژله و ماست ساده و ماست و خیار بود .نمیدونم چرا سوال نکردیم که همبرگر یا پیتزا یا مرغ سوخاری دارند و اگر دارند بگیریم . این اردوور اصلا خوب نبود سرد بود تمام چیزهایی که روی میز قرار داشت سرد بود و هوا هم که سرد ! باز نچسبید … تقصیر خودمونه اصلا به نیت اردوور رفتیم و سوالی نکردیم که چه چیزهایی دارند .
حدود ساعت ۱۱ به اتاق برگشتیم و خوابیدیم تا فردا این سفر کوتاه را بپایان ببریم . خوب دیگه معلومه که صبح بیداری و آماده شدن و صرف صبحانه و در نهایت سوار بر توسن جاده ها حرکت به سوی تهران زیبا و آلوده هوا ….
تا بعد از ظهر بگذره که باید رعایت عزاداری حضرت فاطمه (س) را می کردیم و در طول مسیر هم صدای عزاداری و نوحه خوانی هم شنیدیم که خوب جزئی از زندگی فعلی ما شده . به سمت همدان از ملایر عبور کردیم . و اطراف جاده درختان شکوفه دار و دشتهای سبز و گله ی گوسفندان و از همه مهمتر آسمان آبی با لکه های ابر که خیلی هم تمیز بود را نظاره میکردیم . همدان در دامنه ی الوند کوه قرار دارد ، آب و هوای سرد در زمستان و معتدل در تابستان دارد . اول ما به ییلاقی به نام کتیبه ی گنج نامه رفتیم این فضا کوهستانی و آبشار زیبایی داشت و کتیبه ی تاریخی و سنگی که به نام گنج نامه بوده و فکر میکنم آقای طلوعی میگفت که چون نمیتوانستند بخوانند فکر میکردند نقشه یا نوشته ای در مورد گنج است . تا بعدها توسط یک باستان شناس خارجی که الان یادم نیست اسم و اهل کجا بودنش را این کتیبه را رمز گشایی میکند و در واقع ترجمه .
فضای اطراف این محل سبز و رودخانه ی جاری بود که در روز تعطیل خیلی ها برای پیک نیک آمده بودند و بساط زیلو و لم دادن و کباب و زغال و قلیان براه بود و بوی این زغال و کباب منو گیج کرده بود ، هوس کباب پخته شده روی زغال کردم بعضی ها کباب را با کباب پز های برقی یا گازی درست می کنند یا بقولی باربکیو ! ولی من بوی زغال و دود کباب را دوست دارم . تازه بوی نان تازه دیوونم میکنه حتی اگر گرسنه نباشم .
( طبیعت زیبای همدان)
بعد پیاده روی و دیدار از این مکان و گرفتن عکس به سمت همدان براه افتادیم بین راه چون وقت خوردن ناهار بود به یک رستوران به نام نعل اشکنه که این رستوران در محلی به این نام قرارداشت و طبق گفته ی آقای طلوعی وقتی با اسب در زمستان و برف و یخبندان می آمدند از این جا رد شوند . نعل اسب ها به دلیل یخ بندان می شکسته و همین نام نعل اشکنه روی این محل مانده است . فضای رستوران سبز و در حیاطش درختان پرشکوفه ای داشت بسیار زیبا بود و فکر میکنم که این درختان گیلاس بودند (شکوفه های گیلاس) . ناهار یکی جوجه کباب و یکی کوبیده با پلو گرفتیم و با پروین باهم خوردیم که از هردو خورده باشیم بسیار خوشمزه و لذیذ بود قیمتش هم نسبت به دو رستوران قبلی که در خرم آباد و هتل بود بسیار مناسب تر بود .
بعد از ناهار هم بسمت همدان که میرفتیم آقای طلوعی اذان موذن زاده ی اردبیلی را خواند و بسیار شبیه و زیبا اجرا کرد و خیلی از ماها را به حال و هوای خوبی برد . بسیار تشویق کردند ایشون رو . بعد از اذان هم که دیگه وفات تموم شده و بساط جوک و خنده و غیره بپا شد . بعد از اذان همسفران شیطونک شعار دادند که طلوعی دوست داریم ، طلوعی دوست داریم .میخوام این را بگویم که کلا ما ملتی هستیم با فرهنگ و اعتقادات و تعصبات دینی مذهبی… گاها حس میشه افراد بیشتر خودشون رو شریک غمها می دانند تا شریک شادی ها !!! راستش من در یک خانواده ی معتقد به تعصبات دینی و مذهبی با امر به معروف فراوان بزرگ شدم . و این باعث شد که من شاید درجا بزنم ولی درحال حاضر خوشحالم که حین مسلمان بودن و شیعه بودن اعتقاد راسخی به مکتب راجنیش اوشو دارم . این مکتب را خودم با تحقیق و دست یافته ها پیدا کردم ، و این را میخواهم بگویم که تحمیلی از طرف خانواده نیست .
اوشو عارفی هندی بوده که تحصیلاتش در فلسفه و عرفان بوده و کل کتابهایی که ا زاو می توان خواند . دست نوشته های دیگران است که از سخنرانی ها و بحث ها و جلسات نوشته شده . اولین کتابی که از عقاید و گفته های اوشو خواندم ، ( عشق رقص زندگی ) بود . این کتاب بسیار ساده و زیبا گفته شده …بعد از این کتاب هم هرکتابی از اوشو بدستم رسید خریدم و خواندم . بسیار جالب و زیبا … ! و سخنی برای امروز . مکتب اوشو اندوه را نمی پذیرد و به رقص و آواز و شادی اعتقاد دارد و اینکه اندوه در کائنات سبب دور شدن از ذات الهی میشود . نیایش و مراقبه یا همان مدیتیشن ، و شادی و عدم وابستگی و دور بودن از تعصبات ، باعث رسیدن هرچه سریعتر به کمال روحانی میشود . رنگهای سفید و شاد باید برای لباس انتخاب شود . من در نوجوانی به هندوستان رفتم و در شهر پونا توسط یکی از فامیلها به آشرام اوشو رفتیم . آنموقع من اوشو را نمی شناختم و از فلسفه ی فکری این مردبزرگ اطلاعی نداشتم . فقط چیزی که جلب توجه مرا می کرد ، افرادی بودند که در این محله با لباسهای بلند و گشاد و کتانی و خنک و رنگهای شاد قرمز و سرخابی و نارنجی درحرکت بودند و حتی با دوچرخه تردد میکردند بسیار ساده و بی آلایش … می شد آرامش را از صورتشون فهمید …و تیپ ها اکثرا اروپایی بود این مال قبل از سال ۱۹۸۰ است .
چون قبل از این سال اوشو درگذشت . آن زمان زنده بود و خودش در آشرام (معبد) حضور پیدا میکرد ولی متاسفانه ما نماندیم تا او را ببینیم . و من هم فکر نمیکردم روزی بیاید که عقاید ایشان را بدانم و به مکتبش اعتقاد پیدا کنم . مریدان اوشو گردن بندهایی بشکل تسبیح برگردن داشتند که دانه های درشتی داشت و در مرکزش که روی سینه قرار میگرفت یک دایره که عکس اوشو روی آن قرار داشت . و به او بگ وان میگفتند (یعنی رهبر یا خدا) البته خدا به مفهوم بزرگ ، ولی من آنموقع از اینکه این ها به او خدا میگفتند یعنی بگ وان ناراحت شدم و فکر میکردم این یک مذهب جدید شیطانی ست . ولی با گذشت زمان و خواندن کتابها یش پی به افکار این عارف بزرگ بردم .
اینها را برای این گفتم که عزاداری برای من مردوده حتی برای شخص نزدیک بمن . از نظر من مرگ تولدی دیگرست و طی کردن راه کمال معنوی و روحانی . به همدان که رسیدیم طبق گفته ی قبلی طلوی مقبره ی ابن سینا و باباطاهر بسته بود ،و بصورت میدانی بزرگ بود این مکانها که ما سوار بر اتوبوس طوافی دور این دو مقبره انجام دادیم و دیگه به سمت تهران رهسپار شدیم . قرار بود که نان کماج بگیریم که سوغاتی همدان است . ولی همه جا بسته بود . و اولین سفری بود که خرید نکردیم و دیگران هم ظاهرا همینطور بودند . چون به تعطیلات برخورده بود و این شهرها مثل شمال ایران نیستند که همیشه پذیرای میهمانهای شهرهای دیگه هستند . در طول راه دیگه بعد ازناهار و بعد از ظهرکه شد ،عزاداری هم تموم شد و بساط شادی بپا شد .
باید بگم که به من مثل خیلی های دیگه بسیار خوش گذشت و طرفدار تورهایی شدم که سهراب و طلوعی در آن راهنما هستند . قرار شد آقای طلوعی طراحی یک تور آخر اردیبهشت را انجام بده و اطلاع بدهند . خودشون گفتند گروه خوبی بودید و خوبه که همین گروه بیایند . در برگشت به دلیل زیاد بودن مسافت و خستگی سفر قرار شد همگی کمتر مایعات بخورند که نیاز به ایستادن اتوبوس برای دستشویی نباشه . و وقت را ارزش بدهیم و زودتر برسیم به تهران . . . ولی باز تا اتوبوس می ایستاد حمله به دستشویی شروع می شد .
همسفرها تازه داشتند یکدیگر را می شناختند که سفر به پایان رسید و باید بگم که سهراب و طلوعی طرفداران زیادی پیدا کردند و همه راضی بودند . آقای طلوعی را که نمی شناختم ولی سهراب که می شناختم و از سایتش هم مشخصه که بعد از هر سفر طرفدارانی پیدا میکند که میخواهند با او به سفر بروند . و در جواب تمام نظریه ها در سایت ایشان می بینیم که همه همراهی دوباره با او را می خواهند و خودش هم در جواب می گوید به امید همسفر شدن دوباره ….
حالا من و ایران و پروین همسفر دوباره ایشان شدیم تا بقیه چه وقت همسفر بشوند . در سفرنامه های این سایت و نظریه های دوستان دیگر خوانده ایم که سهراب در سفرها خودشو خوب توی دل افراد جا می کند . اما باید بگم من موندم که با این قد بلندش چه طوری توی دل کوچک افراد جا میگیرد .!!!
میگن قلب هر انسان به اندازه ی مشت گره کرده ی اوست . نمیدانم درسته یا نه ؟ ولی باید بگم که فضای روحانی و مجازی قلب ها بسیار وسیع است و می تواند تمام دنیا را در خود جا دهد . تنها باید یاد گرفت که چگونه این دریچه ی قلب را باز کرد . باید اشاره به یک متن پیامکی بکنم که شاید برای خیلی ها آشنا باشد . چون وقتی پیامکی ساخته می شود و ارسال می شود همه گیر خواهد شد . یکی از این پیامها اینست که : قلبم کوچک است ! کوچکتر از باغچه ی پشت پنجره ! اما جا دارد که برای دوستانی که دوستشان دارم ، نیمکتی بگذارم برای همیشه …
در آخر این سفر کوله ای از خاطرات افراد را با خود می برم که همه ی آنها دوستان و شریک لحظه های خوب من در این سفر هستند از همگی سپاسگزارم . بدرود تا سفری دیگر
با سپاس از طلوعی و سهراب عزیز
(( و تقدیم این سفرنامه به این دو دوست خوب ، باشد تا برگ سبزتحفه ی درویش را بیادشان بیاورم ))
سیما فروردین ۱۳۹۲
۱۶ نظر در “سفرنامه اراک لرستان همدان به قلم شیرین سیما نعمتی (فروردین ۹۲)”
دوشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ در ۹:۴۶ قبل از ظهر
به یاد سهراب ….”سفر مرا به در باغ چند سالگیم برد…وایستادم تا دلم قرار بگیرد ..صدای پرپری آمد .. و در که باز شد..من از هحوم حقیقت به خاک افتادم.”……بسیار زیبا و صمیمی بود . دلتان شاد.
درود
تشکر از همراهی همیشگیتان
به امید سفر هایی پر خاطره تر در آینده نزدیک
شاد باشید و بر قرار باشید
سهراب
دوشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ در ۶:۳۶ بعد از ظهر
salam ; safarnamaro khondam ;jaleboziba bod.az sima joon tashakor mikonam va ham az sohrab va aghay toloii k khili to in safar zahmat keshidand .b omid safarhay baady;;;;
درود
خوش آمد میگم حضور شما رو مثل دیگر دوستان به این کلبه و اهالی این سایت
سفری خاطره انگیز بود به امید همسفری دوباره با شما عزیزانم
شاد و پیروز باشید
سهراب
سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۲ در ۲:۵۵ قبل از ظهر
سلامی بهاری خدمت شما همراه همیشگی سایت، سیما جان
سفرنامه تون بسیار زیبا و دلنشین بود. خسته نباشید
همینطور مطالب که درمورد مکتب اوشو نوشته بودید برام خیلی جالب بود
دراین مورد با شما کا ملا هم عقیده ام
امیدوارم همچنان شاد و سلامت درسفر باشید
سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۲ در ۹:۰۶ بعد از ظهر
با سلام خدمت دوستان عزیز سایت
اول باید از سهراب تشکر کنم که گوشزدی کرد برای نوشتن سفرنامه به اهالی اتوبوس جادویی!!! من انقدر خسته بودم که فکر می کردم اصلا انگیزه ای برای نوشتن ندارم ولی ، وقتی برگشتیم از چنان انرژی ای برخوردار شدم که سریع شروع به نوشتن کردم و در ضمن سرحال و شاد شدم . . . این خاصیت بهار و سفر هست که روح منو زنده میکنه …
بعد این هم باید از DNB عزیز و فریبا نازنین و سولماز جان هم سپاسگزار باشم که وقت گذاشتن و نوشته ی مرا خواندند . وقتی بعد هر سفرنامه نظریه ای داده میشود نشان دهنده ی زحمت و وقت خواننده است و برای نویسنده بسیار ارزشمند …
به امید اینکه اهالی این سایت در یک سفر با تور لیدری سهراب با یکدیگر آشنا بشوند و این مهم بعهده ی کدخدای دهکده (سایت )هست که چطور این سفر را برنامه ریزی کند و اهالی را به یک گردش و پیک نیک دسته جمعی ببرد.
سیما
درود
خوش حالم که فرصت نوشتن این سفرنامه رو پیدا کردی سیما جان (در حقیقت این سفر را از یک یادش بخیر معمولی تبدیل کردی به یک خاطره همیشه زنده)
در مورد اینکه اهالی این کلبه با هم یک تور بیان ، باور کن آرزوی من هست ، اما اولا که بعضی از این دوستان در شهرهای مختلف هستند و تازه همه همیشه در یک وقت معین آزاد نیستند!
امیدوارم به لطف شما عزیزانم سایت خودتون روز به روز پر محتوا تر و با حس و حال تر بشه ( همیشه یادتون باشه این کلبه به لطف نقدها و دیدگاههای شما و بخصوص سفرنامههایتان زنده هست)
به امید همسفر شدن دوباره با خاطراتی شیرین تر
سهراب
سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۲ در ۹:۲۹ بعد از ظهر
سیما جان سفر نامه ات را خوا ندم مثل همیشه بسیار زیبا نوشته بودی امیدوارم همیشه خوش وسلامت باشی
پنجشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۲ در ۱:۱۸ قبل از ظهر
ba salamo dorod
man in safarnamaro khundam bainke dirvaght shoro be khundan kardam va kami tulani bud besiyar jaleb va shiva gofte shode bud.tori ke khodra dar jay jaye in safar ehsas mikardam va kenare sima jun ke hamaro be man neshun midad ,safari besiyar ziba va jaleb bud va safarnamii delangiz bashad ke dar safarhaye badi man niz darin safar kenare sima jun neshaste basham
ba dorode bikaran be shoma
با عرض خوش آمد به سایت خودتون و امید همسفری با شما عزیزان در آینده نزدیک
ممنون که وقت برای خوندن مطالب این سفرنامه گذاشتید و تشکر بخصوص بابت انعکاس دیدگاهتون
به امید همراهی همیشگیتان در این کلبه
پیروز باشید
سهراب
پنجشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۲ در ۱۰:۴۲ قبل از ظهر
با سلام گرم حضور دوستان گلم!
سهراب جون سلام!
اول اینکه از خواندن این سفرنامه زیبا، صمیمی و گرم خیلی لذت بردم. سیما جون دستت درد نکنه! خیلی جالب بود. با تمام جزئیات و کامل!
کاش منم بودم! حیف شد که نتونستم بیام. آخه ما کارمندا مرخصی نداریم که هروقت دلمون خواست بگیم یا علی!
ولی خوندن این سفرنامه کلی برام جالب بود و خوشحال شدم که در آن سهیم شدم.
سهراب جون امیدوارم سایتت و دوستهای خیلی گلمون همیشه پابرجا باشند.
دوستون دارم، خیلی!
درود
ممنون که وقت گذشتی برای خواندن این سفرنامه مریم جان و تشکر از انعکاس دیدگاهت
همچنان از تو بابت نوشتن اولین سفرنامه این سایت سپاسگزارم
به امید باز همسفر شدن و تجربه خاطراتی شیرین تر از گذشته
پاینده باشی
سهراب
پنجشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۲ در ۳:۱۸ بعد از ظهر
سلام سیما جان.
از اینکه وقت گذاشتی و سفرمان را بر روی این وب لاگ آوردی بسیار بسیار از تو سپاس گذارم چون علاوه بر اینکه من را دوباره به آن سفر بردی خاطرات لحظه ها و ساعاتی را که با هم بودیم (مثل آن شب بارانی و دور هم جمع شدن در اتاق هتل و پیاده روی در فضای بسیار زیبای اطراف هتل در صبح آخرین روز سفر) را برایم زنده کردی.
از اینکه با شما دوستان خوب و مدیریت بسیار قوی آقای طلوعی و همراهی گرم سهراب عزیز سفری به یادماندنی داشتم بسیار خوشحالم و منتظرم تا هرچه زودتر در سفری دیگر شما عزیزان را ببینم.
درود
تشکر از شما خانوم شاه محمدی عزیز بابت انعکاس دیدگاهتان و سپاسگزار از حضور مستمرتون در این کلبه
تورها به لطف شما عزیزان رنگ و گرمی پیدا میکنه
به امید سفرهایی خاطره انگیز تر از گذشته
سهراب
پنجشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۲ در ۱۱:۰۷ بعد از ظهر
دروود بر شما …
بانو نعمتی من متن سفرنامه رو خوندم …
قلم رسایی دارید ولی در باب سفرنامه های مدرن , که لازمه اش مخلوط کردن نوع نگرش شخصیتی و جایگزینی خویش به عنوان به خواننده و خوانش اثر میتونه در سفرنامه های بعدی شما مورد استفاده قرار بگیره
پنجشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۲ در ۱۱:۴۱ بعد از ظهر
سیما جان سفرنامه ات را خواندم بسیار زیبا و دلنشین بود
امیدوارم ثبت این خاطرات شیرین و عکس های زیبایی که شما و سهراب عزیز گذاشته اید دوستان دیگر هم علاقه مند به دیدن اثار تاریخی کشورمان شوند .
درود
ممنون از انعکاس دیدگاهتون
به امید سفرهایی خاطره انگیزتر در آینده نزدیک
شاد و سربلند باشید
سهراب
جمعه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۲ در ۹:۵۱ بعد از ظهر
با سلام
از پانی عزیزم و عبدالهی عزیز و ایران بانوی خوش آواز و پروین و پینا بسیار سپاسگزارم از اهمیت دادن و خواندن این خاطرات سفر .
باشد تا همه ی ما دیداری از همه ی شهرهای زیبای ایران این سرزمین آریایی داشته باشیم و از کویر گرفته تا دشت و کوه و جنگل و دریا و دریاچه هایش لذت ببریم .
سیما
شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ در ۱:۴۲ بعد از ظهر
سلام سهراب جان
و سلام به همه دوستان عزیز
دوست داشتم ولذت بردم ازخوندن سفرنامه سیما جان .سفرنامه ای ساده صمیمی و دلنشینی بود
افرین به همت این یار همیشگی سایت برای نوشتن سفرنامشون.
امیدوارم همیشه سلامت و موفق باشندو همچنین شما سهراب عزیز و سایر دوستان گل.
درود
ممنون از همراهی مستمرت با سایت خودت مینا جان و به امید همسفر شدن در آینده نزدیک
شاد و پیروز باشی
سهراب
شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ در ۲:۲۲ بعد از ظهر
سیما جون دوست نازنین و همسفر دوست داشتنی سفر نامه ات خوندم بسیار دلنشین بود… سفرمانندزندگیست و زندگی خود یک سفر.برای شناخت ایران عزیز و دنیای اطراف خومون باید دل کند ورفت تا تجربه کرد…توصیفت از بروجرد و همدان خرم آباد و اراک بسیار زیبا وبا عکسهایی که گذاشتی لذت بردم آنقدر زیبا مثل اینکه من هم انجا بودم .امیدوارم سفر بعدمنهم همراه شما باشم با شما بودن برای من شیرین است .عکسها هم بسیار جالب ودیدنی بود..با ارزوی سلامتی برای شما.
دوشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۲ در ۴:۰۲ بعد از ظهر
سلام عمو سهراب جونم!!!!
بگم؟ بگم با نگم؟
اصلاً بذار بگم! تولدت پیشاپیش مبارک عمو سهراب مهربون این کلبه سبز!
الهی که ۱۲۰ ساله بشی و همیشه مهربون و دوست داشتنی، تندرست و شاد و پیروز باشـــــــــــــــی! آمیـــــــــــــــــــــــن!
تولدت مبارک سهراب جون
درود
ممنون از شما عزیزانم که به یادم بودید و روز آغاز یک زندگی رو بخاطرم آوردید
سپاسگزار همه شما اهل این کلبه با صفا هستم
به امید استمرار این دوستیها سالهای سال
سهراب
یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ در ۵:۰۹ بعد از ظهر
من به سیبی خوشنودم و به بوییدن یک بوته بابونه ، من به یک آینه یک بستگی پاک قناعت دارم…
باز هم سفرنامه ای با قلم زیبای سیما نعمتی.
سفرنامه اول که در مورد ونیز بود و این یکی در مورد لرستان که باید بگویم چون مادر خودم از این خطه زیبا و خوش اب و هوا با مردمانی بسیار خوش قلب و مهربان است من هم علاقه خاصی به استان لرستا و طبیعت زیبایش دارم و همیشه از بچگی خاطرات خوبی در ذهنم از انجا بخ جا مانده.
باید بگویم با خواندن سفرنامه سیما جون هم دلم خیلی دل تنگ انجا شد و هم بخاطر نوشین زیبای سیما فکر کردم خودم هم در این سفر سهیم هستم به امید روزی که بتوانم در یکی از این سفرها با شماها و سیما جان شریک باشم
سیماجان ممنون از نوشتنت چون واقغا هر کسی توانایی ثبت خاطرات رو نداره.
و بد هم نیست که اگر در طول سفر کمی و کاستی هایی است با ازانس مسافربری صخبت وبحث بشود که مشکلات حل بشه که سفر بعدی بیشتر خوش بگذرد.
به امید سفری با هم
پروانه
درود
اگر اولین بار است به جمع این کلبه می پیوندید حضورتان را خوش آمد می گویم
به امید خواندن سفرنامهها و نظرات شما عزیزان
سهراب
دوشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۲ در ۱۱:۳۳ قبل از ظهر
درود بر سهراب و اهالی کلبه اش
سپاس از پروانه ی عزیزم که منت بر من گذاشت و این خاطرات را خواند . و امیدوارم که وقتی به ایران آمد حتما با یک تور ایرانگردی به رهبری سهراب در کنار هم باشیم .
ضمنا سهراب جان پروانه برای سفر ایتالیای من نظر داده بود و باردوم است که به این کلبه آمده و کلا مطالب شما را هم خوانده بسیار هم خوشش آمده و طالب سفر های ایرانگردی شده …
به امید سفرهای بیشتر در کنار دوستان خوب ( که هیچ چیزی جای این را نمیگیرد که با هم و برای هم باشیم و خاطرات خوبمون همیشه جاویدان خواهد شد )
سیما