سهراب خوش طینت

وبلاگ تخصصی گردشگری
آخرین نظرات
پیوندها

سفرنامه آستارا-گردنه های با صفای حیران و اسالم-بندر انزلی به قلم پر احساس سولماز اصل دینی تیر ۹۲

خوش حالم که روز به روز این کلبه به لطف دیدگاه‌های شما خوبان و بخصوص سفر نامه‌هایتان پر بار تر میشود، جای بسی‌ افتخار است که این خاطره نویسی‌ها دارد بیشتر و عمیقتر همه ابعاد سفر را میکاود مانند: روحیات افراد و اتفاقات تلخ و شیرین سفر …( باز هم صمیمانه از این یادگاری‌های با ارزشی که شما نویسندگان این خاطرات به من و اهل این کلبه تقدیم میکنید متشکرم )

این بار هم خاطرات سفر را به گونه ای‌‌ دیگر روایت کرده دلنشین و پر محتوا مثل آنجا که اشاره می‌کند:

(مگه نه اینکه همه ما از خاکیم؟ مگه نه اینه که روزی دوباره به همین خاک بر می گردیم و جزء چرخه طبیعت قرار می گیریم؟ یه بار تو یه کتابی خونده بودم که می گفت: یادتون باشه هیچوقت با تکبر روی زمین قدم نگذاری، شاید روی قلب عاشقی دارید قدم می گذارید و هیچوقت گلی رو زیر پاتون له نکنید، شاید اون گل از چشم دختر زیبارویی روییده باشه!!)

و یا آنجاکه میگوید( دارم فکر می کنم که شغل سهراب در کنار جذابیت هایی که داره دلتنگی های خاص خودش رو هم داره چون هر بار با عده ا ی همسفر می شه و به خاطر اخلاق خوبی که داره با همه رابطه دوستانه و صمیمانه ای برقرار می کنه و بعد از چند روز که تازه صمیمیت ها بیشتر شده از همه خداحافظی می کنه و بار دیگر و سفری دیگر و همسفرانی جدید …)

امیدوارم باز هم شاهد خاطراتی اینچنین و بهتر از این باشیم

درود بر همت والای شما اهل قلم

«به نام خالق عشق»

آستارا، انزلی، گردنه حیران، اسمهایی که هیچ برام غریبه نبودند. یادمه اکثر تعطیلیهای آخر هفته رو توی دوران کودکیم، ما آستارا بودیم. یعنی همونطوری که چالوس برای اهالی تهران در ایام تعطیلی نزدیکترین مقصده، برای ما تبریزیها، آستارا حکم چالوس رو داشت. چیزی که بیشتر از همه، از این شهرها به یادم مونده، جاده باریک و خاکی گردنه حیران که ماشینها همه با زحمت و مشقت زیاد از اون بالا می رفتند و درختهای کنار جاده که از فرط گرد و خاک زیاد، قهوه ای پوش شده بودند. نوار مرزی و سیم خاردارهای به هم تنیده با مرزبان هایی که معمولا یک زن و یک مرد بودند و من در دنیای کودکانه خود، همیشه با ترس و وحشت به آنها نگاه می کردم، آن موقع ها می گفتند اشخاص زیادی دل به دریا زده و از این سیم خاردارها عبور کرده و برای رسیدن به اتحاد جماهیر شوروی سابق جان خود را از دست داده اند. رود ساحلی ارس (آراز) با تمام زیبائیش، قتلگاه عده زیادی از جوانان پرشور و حالی بوده که سودای آزادی در سر داشتند.

یادم هست که توی آستارا چون نزدیک مرز بود، می شد بعضی کانالهای شوروی سابق رو گرفت و توی اون سالهایی که ماهواره و اینترنت و این چیزها نبود دیدن برنامه های اونور مرز، مخصوصاً برنامه های رقص و آواز آذربایجانی برامون کلی جذابیت داشت. از همان سالها، آستارای شوروی همیشه سرسبز تر و آبادتر از آستارای خودمون بود. آن روزها حتی بودن در خانه های روستایی که در دور دست داخل خاک شوروری به چشم می خوردند، برایم رویایی دست نیافتنی بود. حتی دیدن اسلحه های نشانه رفته مرزبانان که عین مجسمه ای خشک و بیرحم، چشم به سیم خاردارهای خط مرزی دوخته بودند، لرزه بر اندامم می انداخت. چند سال پیش که از مرز ایران و آذربایجان زمینی عبور می کردم و رود ارس را از روی پلی که حد فاصل بین دو کشور بود، نگاه می کردم یاد اون روزها افتادم پرچم ایران در این سوی پل و پرچم آذربایجان در سوی دیگر پل بود و من مسیر روی پل را پیاده قدم می زدم، رود ارس به نظرم آرامتر و مرزبانان مهربان تر جلوه می کردند. با خودم فکر کردم گذشت زمان چقدر شرایط را تغییر می دهد. فکرها، ایده ها، عقاید و انسانها همه و همه دستخوش دگرگونی و تغییر هستند، برای همین باید انسانها را در شرایط مختلف و زمانهای مختلف، سنجید و آزمود.

من هم با آن کودک خام و ساده دلی که از مرزبانان کنار جاده می ترسید، فرسنگها فاصله داشتم. امروز بعد از گذشت سالها دوباره عازم آستارا بودم، با همسرم و همسفرانی که از بینشان فقط سهراب خوش طینت راهنمای این سفر را می شناختم.

من آدم اهل سفری هستم ولی توی سفرهای داخلی این اولین باری بود که با تورهای دسته جمعی مسافرت می کردم و هیچ تجربه ای از مسافرت با اتوبوس نداشتم و درست به همین دلیل هم خیلی هیجان زده بودم. همیشه اولین تجربه در هر موردی لذت خاصی داره! نمی دونم چرا تکرار و یکنواختی معمولاً از شور و هیجان آدمی کم می کنه! تقریباً اکثر آدما همینطوری هستند، مگر استثناهایی که همیشه وجود داره.

ساعت ۴:۳۰ صبح هنوز هوا تاریک بود که سوار تاکسی شدیم، تقریباً برای من شبی نبود چون از ساعت ۱۲ که وارد رختخوابم شدم یه ساعت به یه ساعت بیدار می شدم و ساعت رو نگاه می کردم تا اینکه فکر کردم اگر از جای خودم بلند بشم خیلی بهتره و اینجوری بود که شب رو تقریباً اصلاً نخوابیدم! فکر می کنم از شور و هیجان سفر بود. سر موقع رسیدیم و سوار ماشین شدیم، روی اولین صندلی خالی نشستیم، البته نصف ظرفیت اتوبوس خالی بود و ما فقط ۱۶ نفر بودم به اضافه راهنمامون و آقای منصوری (کاپیتان) و پسر ۱۲ ساله اش علی. همه خیلی سریع سوار شدند و هر کس در جایی که دوست داشت نشست و اتوبوس حرکت کرد، خیابونا هنوز خلوت بودند. کی می دونه، دو سه ساعت دیگه همین بلوار کشاورز چه خبری خواهد شد، از شلوغی و ترافیک!! در هر صورت ما که رفتیم تا حداقل دو سه روز از این هیاهو دور باشیم و روحمون رو به دست لطافت و طراوت طبیعت بسپاریم.

هوا هنوز گرگ و میش بود و همه گویا در حالت نیمه خواب و بیدار بودند. شفق و فلق دوگانه زمانی که هر انسانی اهل دلی رو در یک حالت روحانی و عرفانی می بره! ما الان توی یک چنین حس و حالی در حرکت بودم. نزدیک قزوین که رسیدیم، سهراب کمی در مورد تاریخچه شهر قزوین صحبت کرد و گفت که نزدیک جایی هستیم که صبحانه سرو می شه. کمی بعد جلوی رستورانی بنام پرستو توقف کردیم. از همون لحظه اول که توی اتوبوس نشستم چهره مهربون دختری توجهمو جلب کرد. با لبخندی که بینمون رد و بدل شد، فهمیدم که یه دوست به دوستانم اضافه شده. در سفر نامه قبلی ام راجع به تله پاتی و ارتباط روحی و معنوی بین دو نفر گفته بودم. بعضی وقتها بعضی ها رو اونقدر نزدیک به خودت حسی می کنی که انگار سالهاست می شناسی. در مورد لیلا هم دقیقاً همین رو حس کردم و خیلی زود با هم جوشیدیم. جوری که توی همون ایستگاه اول (صبحانه) سر یه میز نشستیم و کلی با هم صحبت کردیم. لیلا من رو از طریق سایت می شناخت و سفرنامه هامو خونده بود، من هم احتمالاً لیلا روی توی عسکهای سفر لرستان دیده بودم ولی حضور ذهن نداشتم. یه وجه تشابهی هم که ما دو تا داشتیم این بود که هر دو آذری بودیم و در تمام طول سفر من یه هم زبون آذری داشتم. بماند که تقریبا نصف، حتی بیشتر از نصف مسافرای این تور تبریزی بودند.

صبحانه رستوران پرستو خیلی خوب و متنوع بود و خیلی بهمون چسبید. همه چیز خوب و عالی بود، اما بیشترین چیزی که از صبحانه به یادم مونده ژله خوشمزه اش بود آخه من عاشق ژله ام.

برگشتمون به اتوبوس مصادف بود با مراسم معرفی که خیلی خوب انجام شد. (من از ذکر نام تک تک همسفرام صرف نظر می کنم اما شما در طول سفر نامه به شکلی با همه این عزیزان آشنا خواهید شد. جالب اینجا بود که ما در این گروه از هر سنی همسفر داشتیم، همه بسیار نازنین و دوست داشتنی …

کسانی که قبلاً با سهراب سفر کرده اند خیلی خوب می دونند که ایشون تبحر خاصی در برنامه ریزی برای پر کردن ساعتهای خسته کننده نشستن در اتوبوس داره جالب اینجاست که برای برنامه هاش زمان بندی خاصی داره و رقص و بازی و آواز و تعریف خاطره و توضیحات تاریخی و جغرافیایی، حتی زمان مناسب برای خواب و استراحت و بقیه چیزها رو طوری به ترتیب ردیف می کنه که هیچکدوم تکراری و خسته کننده نباشه …

مسلماً هر چی زمان پیش می رفت و آشنایی ها بیشتر می شد و افراد با همدیگه احساس نزدیکی بیشتری می کردند شور و حال و شادی و خنده هم بیشتر می شد چون ناخودآگاه هنرها نمایان می شد و متوجه می شویم که از هر کس در چه زمینه ای باید انتظار داشته باشیم مثلاً یه آقای ۳۸ ساله مهندسی داشتیم که بسیار زیبا آهنگهای ویگن رو می خوندند یا همراه همین آقا هم یه خانم ۳۸ ساله ای بودند که خیلی زیبا آهنگهای حمیرا رو اجرا می کردند، با صدایی نزدیک به خواننده واقعی! نزدیک ساحل گیسوم بودیم و هوا تقریباً گرم بود. از بازی که سهراب راه انداخته بود حدود ۲۰۰۰۰ تومان پول جمع شده بود. چون تقریباً همه پرداخت جریمه رو به انجام دادن کارهای عجیب و غریب مثل کندن ۲۰ تار مو و … ترجیح دادند و اینطوری شد که ما توی این هوای گرم یه بستنی خوشمزه نوش جان کردیم که واقعاً بجا بود و خیلی چسبید.

وارد یه پارک جنگلی شدیم که پر از درختهای بید مجنون بود و به قول سهراب چون برگهای درختان شکل گیسوان بانویی رو داشتند که موهای خودش رو یه ور صورتش ریخته بود به جنگل گیسوم معروفه!

انتهای این جنگل زیبا و پر منظره به ساحل ختم می شد. به پیشنهاد همسفران ساحل و دریا رو از دور دیدیم و دوباره از همون راه سر سبز و پر طراوت به سمت جاده برگشتیم تا زودتر به هتل برسیم و استراحت کنیم، هتلمون، هتل اسپیناس آستارا، هتل بسیار زیبا و تمیزی بود با دورنمایی از منظره چشم نواز یک دریاچه و کارکنان بسیار مهربان و صمیمی و اتاقهایی کاملاً تمیز و منظم. تا رسیدیم یکسره وارد رستوران هتل شدیم بوفه سالاد پر از سبزیجات تازه و ماست و زیتون و بقیه مخلفات بود. غذایی هم که سفارش دادیم فوق العاده خوشمزه بود. بعد از صرف ناهار بلافاصله اتاقها رو تحویل گرفتیم تا یکی دو ساعتی استراحت کنیم. بعد از ظهر سر ساعت مقرر توی لابی هتل حاضر شدیم. خواب و استراحت سر حال و شادابمون کرده بود و آماده بودیم تا از دیدن مناظر زیبای گردنه حیران لذت ببریم. سهراب توضیح داد که علت نامگذاری این گردنه به این اسم این هست که زیبایی بیش از حد این گردنه باعث تحیر همه می شه و از دیدن اون حیرت زده می شن. دیگه از اون جاده باریک و خاکی خبری نبود و دکل های دیده بانی همه برداشته شده و فقط با حصاری مرز میان ایران و آذربایجان معلوم شده و هر روز تعداد زیادی مسافر بین مرزهای دو کشور درحال تردد هستند.

همیشه در مجاورت طبیعت بودن برام دلچسبه! اصلاً فکر می کنم روح آدمیزاد یه تمایل ذاتی به هر چیز طبیعی داره و شاید ریشه این قضیه در اینه که در طبیعت همه ما به اصل و جوهر واقعی خودمون نزدیک می شیم، مگه نه اینکه همه ما از خاکیم؟ مگه نه اینه که روزی دوباره به همین خاک بر می گردیم و جزء چرخه طبیعت قرار می گیریم؟ یه بار تو یه کتابی خونده بودم که می گفت: یادتون باشه هیچوقت با تکبر روی زمین قدم نگذاری، شاید روی قلب عاشقی دارید قدم می گذارید و هیچوقت گلی رو زیر پاتون له نکنید، شاید اون گل از چشم دختر زیبارویی روییده باشه!!

طبیعت زیبا و تکرار نشدنیه نمی دونم توجه کردید یا نه؟ هیچ منظره ای در دنیا تکراری نیست، هیچ گلی عین گل دیگه، هیچ سنگی شبیه سنگ دیگه و هیچ دورنمایی دقیقاً مثل دیگری تکرار نمی شه!! برای همین می شه تصور کرد که هر هنرمند عکاسی یا نقاشی چندین میلیون سوژه می تونه از طبیعت داشته باشه! مثل دوست عکاس من که توی توقفمون در گردنه حیران سعی می کرد از حشره سیاه رنگی روی یه گل سفید زیبا عکس بگیره!

توقف ما توی گردنه حیران، یه توقف به یاد ماندنی بود. کنار جاده، جلوی یکی از قهوه خونه های باصفا توقف کردیم. سهراب برای همه چایی سفارش داد و با چایی و بلال خوشمزه از همه مون پذیرایی کرد. خب تا اینجا همه چیز خوب و عالی بود و چهره های همه همسفرا خوشحال و راضی!

چایی و بلال و تمشک و منظره و هوای لطیف، لبخند به روی همه آورده بود ولی سورپرایز واقعی موقعی بود که سهراب این لیدر کار آشنا و لایق، ابزار موسیقی خودش رو آورده و یه آهنگ آذربایجانی شاد، با صدای بلند برامون پخش کرد و خودش هم با ریتم بسیار زیبایی برامون رقص آذری انجام داد، انگار که اصل و نسبش آذری هستند در صورتی که هیچ ارتباطی از دور و نزدیک با آذربایجان نداره!!

البته خودم هم یه دوستی دارم که با اینکه حتی یک کلمه ترکی بلد نیست ولی حتی یه دونه از کنسرتهای آذربایجانی رو از دست نمی ده و همیشه عاشق رقص و آوازهای آذریه!!!

خلاصه کار به جایی رسید که چند نفری از دوستان هم وارد میدان شدند و ماجرای جدیدی در تاریخ گردنه حیران رقم خورد! برای اینکه ازدحام ماشینها در اطراف قهوه خونه و بازار بلال فروشی کنار آن به قدری داغ شد که اگر کمی بیشتر ادامه می دادیم، احتمالاً پلیس راه باید وارد عمل می شد، بنابراین بساط شور و شعف رو جمع کردیم و به سمت ماشین برگشتیم اما خاطره اون لحظه های شیرین در ذهنمان و شاید در چند عکس که به شکل دسته جمعی گرفتیم، ماندگار شد.

در بازگشت سهراب در مورد برنامه روز بعد یعنی گردنه اسالم به خلخال کمی توضیح داد، مسیر بازگشت هم خیلی شاد و پر شور و حال به پایان رسید.

تقریباً همه برای صرف شام پراکنده شدند. من و کامران (همسرم) و لیلا تصمیم گرفتیم در آلاچیق پشت هتل کنار دریاچه بزم کوچکی برای خودمان درست کنیم و ساعات باقیمانده شب رو با آرامش از هوای لطیف و فضای شاعرانه لذت ببریم. خوشبختانه سهراب هم هر چند دیر اما به جمع کوچیک ما پیوست.

گریه شمع در دل شب، رایحه دل انگیز عود، نوای موسیقی، هوای مطبوع و همراهانی صمیمی و بی ریا شبی زیبا در اولین روز سفرمان در شهر آستارا برایمان رقم زد. شب زیبایی بود!!!

پنج شنبه ۱۳/۴/۹۲ روز دوم سفر

یک روز زیبا و خاطره انگیز در شرف آغاز بود و من در شهر زیبا و ساحلی آستارا در مقابل منظره ای چشم نواز روز دوم رو شروع می کردم. چشم انداز اتاق به قدری زیبا بود که می شد ساعتها، بدون خستگی به آن خیره شد. منظره دریاچه ای بود که با درختان اطراف و شالیزارهای با طراوت تلفیق شده بود قدرت و عظمت خالق خود را به رخ هر بینندهای می کشید. پنجره رو باز کردم و مدتی خیره و بی حرکت غرق تماشا شدم، عده ای در مسیر سنگی کنار دریاچه در حال پیاده روی بودند. با خودم فکر می کردم به لیلا پیشنهاد بدم که بعد از صبحانه چند تایی عکس در این منظره بگیریم، ساعت حرکت گروه ۹ تعیین شده بود بنابراین سریع آماده شدیم و در اطاق لیلا را که همسایه دیوار به دیوار خودمون بود به صدا در آوردیم. دوست خوشروی خودم با لبخند جلوی در حاضر شد و بعد از حال و احوالپرسی های همیشگی به سمت سالن صبحانه حرکت کردیم. فکر می کنم بقیه همسفرها سحرخیزتر از ما بودند و همگی قبل از ما صبحانه خود را میل کرده بودند. صبحانه هتل هم خیلی کامل و با کیفیت بود، نان تازه هم که همانجا پخت می شد و دیگه جای اگر و امایی باقی نمیگذاشت. بعد از صبحانه همگی برای دیدن گردنه اسالم - خلخال سوار ماشین شدیم. دیگه تقریبا همه با هم صمیمی تر شده بودند. اصولاً هر کدوم از آدمها یه دنیایی برای خودشون دارند. افکار و اندیشه ها، آرزوها و ترسها، کینه ها و محبتها، عشقها و دلبستگی ها همه و همه دنیای ما آدمها رو می سازه بعضی وقتها فکر می کنم اگر تصویر اندیشه های آدمی روی پیشونیشون نقش می بست زندگی چطوری می شد؟ مسلماً چنین چیزی محاله اما به نظر من چشمها آئینه تمام نمای درون آدمی هستند! چشمها هیچوقت دروغ نمی گن یعنی نمی تونن که بگن حتی ماهرترین هنر پیشه دنیا هم نمی تونه غم، شادی، عشق یا نفرت رو در چشمان خودش پنهان کنه!

می گن هر خطی که توی چهره هر کس پیدا می شه یه تجربه از زندگیه! تجربه یه شکست، یه یأس، یه آرزوی دست نیافته، یه عشق سر خورده و …

و ما توی این سفر داستان زندگی هر کدوم از آدمهایی رو که تقدیر یا تصادف توی این سفر همه مون رو دور هم جمع کرده بود، شنیدیم. بعضی ها چه صادقانه و چه بی ریا سفره دلشون رو گشودند!

مثلا اون خانم همسفرمون که با دوستشون اومده بودند و ۶۲ سال داشتند، در سن ۱۷ سالگی عاشق یه پلیس شده بودند اما هیچوقت بهش نرسیده بودند نمی دونم از کی بی وفایی دیده بودند که همه اش توصیه می کردند که هیچ وقت به هیچ کس محبت بی حد و مرز نکنید! دو تا واژه هفت خط و چپرچلاق از این خانم برام به یادگار موند که هر کدوم داستانی داره به این شکل که در زمانهای قدیم در کوزه های مخصوصی شراب می ریختند، این کوزه ها هفت تا نشانه داشتند کسانی که شروع به می خوردن می کردند از خط اول شروع می کردند و به تدریج به خط هفتم می رسیدند، وقتی کسی می تونست به اندازه ظرفیت هفت خط می بنوشه بهش می گفتند «هفت خط» و واژه هفت خطی که به بعضی ها می گن از اینجا نشأت گرفته یا چپرچلاق اسم کومه هایی بوده که به پایه اش چلاق و به سقفش چپر می گفتند. و در این کومه ها توی صندوق های چوبی، برنج دود می دادند اگر پایه یعنی چلاق کم می شد چپر (سقف) فرو می ریخت برای همین به کسی که بد راه بره می گن چرا چپرچلاق راه میری؟! خانم دنیا دیده و با تجربه ای بودند، امیدوارم هر جا که هستند خوش باشند و سلامت یا دوستشون که ایشون هم داستان زندگی خود را برامون تعریف کردن، داستان کسی که عاشق این خانم بوده و بعد از یکسال با پافشاری و اصرار موفق شده نظر این خانم را برای ازدواج جلب کنه، داستان گل و شیرینی آوردن و پشت در بسته موندن و پرپر کردن گلها جلوی در خونه این خانم و رفتن و باز فردا برگشتن با یه سبد گل بزرگتر و … برام خیلی جالب بود و با خودم فکر می کردم:

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

شهریاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی که سر آمد شهریاران را چه شد

راستی چرا دیگه از این عشقهای واقعی خبری نیست؟!! وقتی این خانم گفتند که دو تا بچه شون رو از دست دادن غم عجیبی روی دلم سنگینی کرد. امیدوارم بعد از این همیشه خنده مهمان لبانشون باشه …

داستان زیاد بود و حکایتها و خاطره ها …

بر می گردم به ادامه داستان سفر. ما امروز مهمان زیباترین جاده کشور بودیم. تصورش هم برام جالب بود امروز شانس این رو داشتم که در زیباترین جاده ایران سفر کنم و شاهد این همه منظره به یادمودنی باشم. گردنه اسالم به خلخال جاده ای بود، ماورای تصور من، با اینکه بچه آذربایجان هستم ولی فقط توصیف این جاده رو شنیده بودم و آن را از نزدیک ندیده بودم درختهای سر به فلک کشیده از اعماق جنگل عظمت خاصی به آن می داد. همه از دیدن این همه زیبایی به وجد آمده بودند. خیلی ها توان نشستن نداشتند و از هیجان یا برای تسلط بیشتر به جاده سرپا ایستاده بودند قرار بود ناهار رو در رستورانی نزدیک به خلخال یعنی تقریباً بالای گردنه بخوریم، کاپیتان کمی کم حوصله ما مدام به سهراب گوشزد می کرد که در اولین رستوران برای ناهار توقف کنیم اما سهراب مصر بود ما رو به رستوران برسونه که قبلاً امتحانش رو پس داده بود و می شناختش و چه خوب که این کار رو انجام داد چون ما بالاخره بعد از کمی غرولند کردن کاپیتان جلوی رستورانی توقف کردیم که دورنمایی عالی به دره ای داشت پر از خانه های روستایی و دام و گوسفندان در حال چرا و یک سر سبزی و منظره بی نظیر، رستوران بیشتر شبیه قهوه خونه ای بود با تختهای رنگی در دور تا دور اون و یه بخاری بزرگ که برای روزهای سرد غالب این منطقه در نظر گرفته شده بود. هوای حتی در این روز گرم تابستانی خنک و ملس بود، خنکایی که با ظرافت نه تنها جسم بلکه روحت روهم قلقلک می داد!!!!

بسیار عالی بود! بسیار عالی!!!!!

موزیک شادی باصدای بلند از داخل به گوش می رسید کمی رقصیدیم و تجدید روحیه کردیم، رقص در رستوران بالای گردنه اصلاً فکرش رو هم نمی کردم …در نهایت تعجب افراد توری که قبل از ما رسیده بودند ما مشغول صرف نهار شدیم. باز هم دور اندیشی سهراب کار خودش را کرد چون قبلاً با رستوران تماس گرفته بود و سفارش داده بود، جالب اینجا بود که راننده و راهنمای گروه قبل به خاطر اعتراض مسافران آستین بالا زده و در آشپزخانه مشغول سیخ کردن کباب بودند غذای رستوران عبارت بود از چلو کباب یه مدل یه جور، ساده و بی تکلف اما سالم و طبیعی و خوشمزه نمی دونم چرا این قهوه خونه یه حس گرم و خودمانی بهم می داد … لیلا جان قبل از ناهار با دوربین حرفه ای خودش کلی عکسهای قشنگ گرفت، توی ماشین در راه برگشت عکسهاشو دیدم و خیلی خوشم اومد از بین عکسهاش بیشتر از عکس چند تا گوسفند که پشت به پشت هم خوابیده بودند خوشم اومد.

آفرین لیلا جون، دوست هنرمندم امیدوارم که چشمهای قشنگت شاهد زیباییها باشه و در ثبت لحظه های ناب همیشه موفق باشی!

در راه بازگشت یه عده مشغول چرت بعد از ناهار بودند موزیک ملایم و آهنگهای زیبا و دلنشین مطابق با حس و حال همه بود! چه آرامشی!!!

و اما کاپیتان که حال و هواش عین ابری بهاری دائماً در حال تغییر بود گاهی آنچنان مستانه آواز می خوند و روی فرمون ضرب می زد که انگار توی یه عالم دیگه ای بود!

اما گاهی بادهای مخالف می وزید و رعد و برق و طوفان به پا می شد، اونوقت خیلی عصبی و بی حوصله به نظر می رسید خب، به هر حال رانندگی کردن اونهم با ماشین های سنگین کار آسونی نیست و باید به ایشون هم حق داد ما که به سهم خودمون ازشون تشکر می کنیم که ما رو سالم به مقصد رسوند و برگردوند.

ما توی تورمون چهار تا جوون تقریباً دهه شصتی داشتیم که خیلی بچه های پرشور و حالی بودند که دو به دو با هم دوست و فامیل بودند، هر کدوم به نوعی هنرمند بودند. یکیشون خوب می خوند، دومی قشنگ می رقصید گوله نمک هم که گفتند سومی بود یعنی امیرخان که به قدری بامزه صحبت می کرد و تعریف می کرد که آدم دوست داشت فقط گوش کنه. داستان آشنایی اش با دوست دخترش (پروانه) در دبی و ماجراهای جالب و اتفاقاتی که در لندن، زمانی که دانشجو بود، براش افتاده بود و بقدری شیرین تعریف می کرد که همه را غرق خنده می کرد. چیزی که جالب بود این بود که یکی از خانمهای همسفر در تعریف از این جوونا اونا رو گروه اراذل و اوباش نامید البته به شوخی، که باعث خنده همه شد و به قول خود امیر، اطلاعات ما در این زمینه زیاد شد و معنی جدید اراذل، اوباش رو هم فهمیدیم برنامه بعدی برگشت به آستارا و دیدار از بازار ساحلی آستارا بود که البته چهار نفر دم در هتل پیاده شدند و بقیه راهی بازار آستارا شدیم، حدود یک ساعت وقت داشتیم که چرخی در بازار بزنیم و برگردیم اما قبلش تو یه قهوه خونه با یه چای و کلوچه پذیرایی شدیم، با اینکه هوا خیلی گرم بود ولی چایی و کلوچه فوق العاده چسبید.

این قهوه خونه توسط دو تا برادری اداره می شد که هر دو کر و لال بودند! ولی سرویس دهیشون خیلی خوب بود حتی بازبون بی زبونی از همه سوال می کردند که چایی رو در لیوان یکبار مصرف یا لیوان شیشه ای دوست دارند؟ بعد از صرف چایی هر کسی دنبال کار خودش رفت و قرار شد سر ساعت ۷ همه کنار ماشین حاضر باشند من و کامران و لیلا جون با هم وارد بازار شدیم، چرخی سرسری در بازار زدیم و یه خرید جزئی کرده و بیرون اومدیم توی برگشت کمی خرید سوپری برای شب انجام دادیم و برگشتیم، تقریباً همه اومده بودند، ما ۵ دقیقه تأخیر داشتیم اما غیر از ماه گروه سه خواهران با مادرشون هنوز نیومده بودند (سه تا خانمی که دوتای اونها دبیر بودند و همراه مادر دوست داشتنیشون سفر می کردند) ده دقیقه ای منتظرشون بودیم و در این مدت همه در مورد اینکه چه جریمه ای برای ایشان تعیین بشه صحبت می کردند. بالاخره همه جمع شدند و قرار شد سهراب از طرف این خانواده عزیز برای همه گروه میوه خریداری کنه. در ضمن ما چند تا هندوانه داشتیم که در راه رفت خریده بودیم و فرصت بریدن اونها پیش نیومده بود بنابراین به پیشنهاد یکی از خانواده ها قرار شد، هندوانه و میوه ها رو در آلاچیق پشت هتل قرار بدیم و همه گروه شب اونجا دور هم جمع بشن. وقتی دم در هتل رسیدیم و پیاده شدیم، قیافه تعجب آمیز دربان هتل با دیدن اونقدر میوه و هندوانه توی دستهای ما دیدنی بود. واقعاً هتل خوبی بود و کارکنان بسیار مهربونی داشت، این رو تازه بعد از برنامه آخر شب خیلی بهتر متوجه شدم. خلاصه رسیدیم و با تمام خریدهایی که کرده بودیم روانه اتاقهامون شدیم. من و لیلا هیچ احساس خستگی نمی کردیم، از طرفی شب آخر هم بود و نمی خواستیم فرصتی رو از دست بدیم بنابراین فقط یه استراحت کوتاه کردیم، تصمیم گرفتیم زودتر بریم توی محوطه و مقدمات رو فراهم کنیم، چه مسافرت خوش یمن و برکتی!! هر دو شبی که ما توی این هتل اقامت داشتیم عروسی برگزار بود و من از پنجره اتاقمون عروس و داماد رو که کنار دریاچه قدم می زدند و عکس می گرفتند تماشا می کردم. خب ما هر چه داشتیم و نداشتیم رو جمع کردیم و اومدیم پایین البته کارکنان کافی شاپ هتل واقعاً خیلی کمکمون کردند و ما هم از لفظ همشهری و لهجه ترکی خودمون تا تونستیم سوء استفاده کردیم و کلی شمع و چاقو و سینی های بزرگ برای میوه و هندوانه از کافی شاپ جمع کردیم و آوردیم همه چیز رو روی میزهای دورتادور آلاچیق چیدیم و شمعا رو روشن کردیم و میوه ها رو شستیم، سهراب هم هندوانه ها رو قاچ کرد و دیگه آماده ضیافت بودیم. همه دسته دسته اومدند و پذیرایی شدند و با ابزار موسیقی که برامون فراهم شده بود   اون شب غوغایی بود و یه جشن تابستانی پر حس و حال تو هوای آزاد کنار رودخانه راه انداختیم تا ساعت ۱۲:۳۰ شب یه نفس پایکوبی و شادمانی پرداختیم خاطره ای بود بسیار بیاد ماندنی!

اما حقیقتاً همه ما این همه شور و حال و هیجان رو مدیون راهنمای خوبمون بودیم که هر جایی ابتکار عمل خاصی از خود نشون می داد و به نظر می اومد از کاری که انجام می ده واقعاً لذت می بره و نه بعنوان راهنما بلکه بعنوان یه دوست در کنار مسافراشه که یه بار دیگه صمیمانه ازش تشکر می کنم.

خب به ما اون شب خیلی خوش گذشت ولی تقصیر مسافرای تورهای دیگه که شاهد این شور و حال ما بودند و شبشون رو سوت و کور گذرونده بودند چی بود؟ البته ما هر لحظه منتظر بودیم که از طرف کارکنان هتل تذکری یا اعتراضی بشنویم ولی خوشبختانه هیچ خبری نشد و اون شب رویایی، با آرامش تمام به پایان رسید. عجیبه که هیچ احساس خستگی نمی کردم اونقدر سر حال بودم که می تونستم تا خود صبح راه برم ولی خب فردا صبح مسافر بودیم و باید صبح زود بیدار می شدیم.

وقتی روی تخت دراز کشیدم احساس سبکی خاصی می کردم هنوز تو حال و هوای لحظاتی بودم که گذشت، یادآوری خاطرات لبخند بر لبانم می نشاند، چه روزی بود!

آغاز شور انگیز و پایانی دل انگیز!!

خدایا! ای خالق تمام زیباییها با تمام وجودم سپاست می گویم به خاطر همه مهربانیهایت و ستایشت می کنم به خاطر قدرت بی مثالت!!

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

جمعه ۱۴/۴/۹۲ سومین روز سفرمون

ساعت ۶:۳۰ صبح بود که بیدار شدم، دیشب با لیلا قرار گذاشته بودیم که صبح، کنار دریاچه پیاده روی کنیم و اگر ممکن باشه قایق سواری هم بکنیم اما متأسفانه ممکن نشد و فرصت از دست رفت چون ساعت ۸ صبح باید حرکت می کردیم و جمع کردن وسایل و آماده شدن هم احتیاج به زمان داشت به هر حال پیاده روی و قایق سواری در این سفر قسمت ما نشد، شاید وقتی دیگر …، فصلی دیگر و در سفری دیگر … ما بعد از جمع کردن وسایل و بستن چمدونمون از اتاق بیرون اومدیم. کامران وسایل رو با خودش برد و من منتظر لیلا شدم تا با همدیگه بیاییم پایین.

سالن صبحانه شلوغتر از دیروز بود، ما تو همون جای دیروزیمون نشستیم و صبحانه کاملی خوردیم و به سمت ماشین حرکت کردیم ما قرار بود یه توقف توی بندر انزلی داشته باشیم و بعد هم ناهار روی توی رشت بخوریم و فکر می کنم فاصله بین آستارا تا بندر انزلی نزدیک ۲ ساعت بود من از ذکر مطالب تاریخی و جغرافیایی منطقه صرف نظر می کنم چون می دونم که در سایت سهراب همه اطلاعات به تفصیل شرح داده شده لذا برای اینکه برای خوانندگان خسته کننده نباشه از تکرار مکررات پرهیز می کنم.

سهراب در طول مسیر از همه دعوت به اجرای ترانه و تعریف خاطره می کرد بعضی ها از خاطرات شغلی خودشون تعریف می کردند مثل دو تا خواهر هایی که دبیر بودند که از شیطنت های بچه ها توی کلاس تعریف می کردند. بیشتر خاطرات مربوط به دوران کودکی هر کس می شد. همون دوران بی غمی و بی خیالی، دوران صداقت و پاکی که چه زود می گذره و چقدر برای گذشتنش عجله می کنیم! غافل از اینکه به روزی همه مون از اون روزها با حسرت و دلتنگی یاد می کنیم!!

حتی سهراب هم خاطره اش مربوط به دوران نوجوانی و فرارش از مدرسه بود …

امیر از ماجرای خروپف کردنش می گفت و ادعا می کرد که هنوز کسی تو این زمینه روی دستش بلند نشده. یه عینک آفتابی هم از بازار آستارا خریده بود که اون رو از چشماش جدا نمی کرد، بسیار خوش صحبت بود و خوب خاطره تعریف می کرد. دیگه تقریباً همه خودشون داوطلب خوندن و رقصیدن و صحبت کردن بودند چون می دیدند که تور رو به پایانه و باید از فرصتها استفاده کرد.

بندر انزلی

برای من همیشه یه شهر خاطره انگیز بوده، یادم هست هر موقع از این شهر عبور می کردم. با دیدن کشتی هایی که توی اسکله کنار هم پهلو گرفته بودند به وجد می آمدم همینطور دیدن جوانهایی که با لباس سفید و یقه ملوانی توی شهر دیده می شدند که نمی دونم دانشجوی دریانوردی یا سرباز نیروی دریایی بودند، برایم خیلی جالب بود شاید باور نکنید ولی آرزو می کردم ای کاش من هم یکی مثل اونا بودم و بیشتر عمرم رو روی آب و در سفرهای دریایی می گذروندم!!!

نمی دونم شاید هم یه روزی عشق به دریا و سفرهای دریایی منو مجبور به مهاجرت و زندگی توی یه شهر کنار دریا و ساحلی بکنه … کسی چه می دونه؟

میگن خواستن اگر با تمام وجود باشد مطمناً بی اجابت نمی مونه، خدایا خواستن بیاموز!!

ولی جالب اینجاست که با این همه علاقه ای که به این شهر داشتم تا الان هیچوقت اقامتی توی این شهر نداشتم و همیشه گذری از اون عبور کردم، برای همین، تالاب انزلی رو هم هیچوقت ندیده بودم! حتی هنوز هم فکر نمی کردم که این تالاب به این زیبایی باشه، اتوبوس که توقف کرد با خوشحالی پایین پریدم، قایقرانها توی هر قایقی ۵ نفر سوار می کردند اما ما یه گروه ۶ نفری بودیم من و کامران و لیلا و سهراب به اضافه مادر محترم و فرهنگی که با پسرشون سفر می کردند و فوق العاده محترم و مودب بودند. قایق که حرکت کرد بی اختیار جیغی از شادی کشیدم، باز از همون لحظه هایی بود که توصیفش در توان قلم نیست و باید هر کسی باشه و خودش تجربه کنه …

باد موهام رو به رقص در آورده بود، دستهامو رو به آسمون بلند کردم و نگاهی به آسمون انداختم. ابرهای سفید پراکنده توی آسمون آبی خیلی لطیف و دوست داشتنی جلوه می کردند، احساس سبکبالی و پرواز را با تمام وجودم تجربه می کردم.

سهراب شروع به آواز خوندن کرده بود و ما هم باهاش همراهی می کردیم. شب به اون چشمات خواب نرسه … به تو می خوام مهتاب نرسه …

دست راستم را تا آرنج توی آب فرو کرده بودم و از پایش قطرات آب روی صورتم لذت می بردم، کمی جلوتر منظره نیلوفرهای آبی بی نظیر بود (بهشتی شناور بر روی آب) برگهای سبز شناور با گلهای صورتی رنگ واقعاً چشم نواز بود.

چشمانمون از دیدن این همه شگفتی برق می زد، دوست داشتیم بیشتر توقف کنیم اما قایقران مجبور بود حرکت کنه تا بقیه مسیر رو هم نشون ما بده در حالی که از دیدن نیلوفرهای آبی سیر نشده بودیم قایق حرکت کرد، این بار از مقابل کشتی های بزرگ که تقریباً همه باربری بودند گذشتیم و دوباره به همون جای اول خودمون برگشتیم چه قدر کوتاه! چرا عمر لحظه های خوش اینقدر کوتاهه؟!

تور دریایی کوتاه ولی بسیار مهیج و پر هیجانی بود و خیلی خیل خوش گذشت. من به همه کسانی که تا حالا موفق به دیدن این تالاب زیبا نشده اند توصیه می کنم حتماً تجربه کنید، پشیمان نخواهید شد.

ما بعد از پیاده شدن از قایق فرصتی کوتاه برای خرید کلوچه داشتیم و بعد هم به سمت شهر رشت برای صرف ناهار حرکت کردیم، توی رشت وارد رستوران عباس رشتی شدیم که جزو رستورانهای خوب شهر بحساب می آد غذا و سرویس دهی رستوران خوب بود و تقریباً همه راضی بودند. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. تا تهران فقط یه توقف دیگه در شهر منجیل داشتیم برای صرف چایی و خرید زیتون و … که بسیار لذت بخش بود چون باد تندی که همیشه در این شهر در حال وزیدن هست و تماشای توربین های بادی و صرف چای در اون هوای مطبوع خواب و خستگی رو از وجود همه دور کرد و همگی تازه نفس و با یه انرژی مضاعفی دوباره به سمت اتوبوس برگشتیم و درست به همین دلیل هم بلافاصله همه شروع به خوندن و شادمانی کردند. سهراب توی این آخرین ساعتهای سفر از اکثر مسافرها دعوت کرد که راجع به این سفر و نقاط ضعف و قوتش توضیح بدن نمی شه گفت تقریباً که دقیقاً همه کاملاً راضی بودند، حتی کوچکترین انتقادی نبود، چون واقعاً همه چیز عالی و بر وفق مراد همه بود. ما که اولین تجربه تور داخلیمون بود ولی بقیه که اکثراً با این تورهای دسته جمعی سفر کرده بودند در مقایسه این سفر با سفرهای قبل خود از این سفر اظهار رضایت زیادی می کردند و به خصوص همه به اتفاق از مدیریت نظارت سهراب بسیار راضی بودند.

جاش هست که از اون مادر عزیزی که به همراه دختراشون سفر می کردند یادی کنم که خیلی ساده و صمیمی داستان زنگی خودشون رو برامون تعریف کردند و گفتند که فقط ۳ روز نامزد بوده و بعد عقد کرده بودند، از همسر مرحومشون یادی کردند که گویا بسیار خجالتی بوده اند بطوریکه فقط یکبار به ایشان اظهار عشق کرده اند، اونهم بعد از یه سفر طولانی و با این جمله که «من تو رو مثل خواهرم دوست دارم!!» چه انسانهای ساده دلی! چه سادگی و صفایی!

تمام این ماجراها رو طوری تعریف می کردند که من از فرط خنده زیاد اشک از چشمانم سرازیر می شد. این مادر مهربون همینطور برامون یه آهنگ آذری هم خودند.

یادمه فقط کلمه اول آهنگ رو به زبون آوردم و ایشون بلافاصله میکروفن رو به دست گرفته و با صدای مهربون و زییاشون برامون خودند.

بو گلن ها را لیدی … داغلارین ما را لیدی …

خیلی بهم چسبید من از بچگی با این آهنگ و خیلی از آهنگهای ترکی، کلی خاطره دارم.

بلند شدنم و بوسیدن این مادر عزیز واقعاً اختیاری نبود برام بسیار قابل تحسین بود!

بعد از ایشون تقریباً هر کس صحبت کوتاهی می کرد و تشکری … اتوبان کرج مثل همیشه شلوغ و پر تردد بود، سهراب یه مصاحبه خنده دار از شیرین کاریهای همشهری های ما پخش کرد که باعث خنده همه شد.

دارم فکر می کنم که شغل سهراب در کنار جذابیت هایی که داره دلتنگی های خاص خودش رو هم داره چون هر بار با عده ا ی همسفر می شه و به خاطر اخلاق خوبی که داره با همه رابطه دوستانه و صمیمانه ای برقرار می کنه و بعد از چند روز که تازه صمیمیت ها بیشتر شده از همه خداحافظی می کنه و بار دیگر و سفری دیگر و همسفرانی جدید … فکر می کنم احتمالاً این مسئله در سفرهای طولانی مدت تر بیشتر محسوس باشه. البته از اونجایی که خودم آدم احساساتی هستم و به خاطراتم شدیداً وابسته می مونم و دل کندن همیشه برام سخته این مسئله به ذهنم خطور کرد. ولی در هر صورت این جهان محل گذره نه جای موندن همه ما خوب یا بد یه روز محکوم به خداحافظی هستیم ولی هر کدوم رد پایی توی دلهای اطرافیانمون به جا می گذاریم خوش به حال کسی که رد پایی از مهربانی و خوبی و گذشت و محبت از خودش با جا بگذاره و نامش همه جا و همیشه به نیکی یاد بشه ….

در پایان از تمام همسفرهای عزیزم که هر کدوم دریایی از محبت بودند بی نهایت سپاسگزارم، از دوست عزیزم لیلا به خاطر تمام خوبیهاش و از سهراب عزیز که همیشه پیام آور شادی بوده هم ممنونم.

امیدوارم همیشه سالم و شاداب باشید و سفرهای پر خاطره زیادی تجربه کنید.

شاید ما هم شانسی داشتیم و دوباره با شما همسفر شدیم.

به امید دیدار سولماز

۱۲ نظر در “سفرنامه آستارا-گردنه های با صفای حیران و اسالم-بندر انزلی به قلم پر احساس سولماز اصل دینی تیر ۹۲”

  1. لیلا نوشته است:

    تو را سفید مینویسم که ازدحام تمام رنگهاست

    وعاشقانه میخوانم

    عشقی که حاصل جمع تمام عاطفه هاست

    مهربانم سلام

    چه زیبا سفرمان را نوشتی ،با خواندنش خاطرات شیرینش در کنار عزیزان همسفرمان برایم تداعی شد ، عزیزم احساس و محبتت ستودنی ست .

    ارمغان این سفر برایم آشنائی با شما خوبان بود ، به امید سفرهای بیشتر و بیادماندنی تر در کنار شما عزیزان .

    سلامت و شاد باشی دوست نازنینم .

    لیلا

  2. آزیتا باهر نوشته است:

    با درود فراوان به خانم سولماز اصل دینی

    سولماز عزیز با اینکه هیچوقت افتخار همسفری با شما را نداشتم ولی با مطالعه سفرنامه های زیبا - مفید و کاملتان به جرات می توانم بگویم که خودم را یکی از همسفرانتان در تک تک این سفرها احساس کردم . شما با این قلم شیرین و منحصر به فردتان این احساس را در خواننده ایجاد می کنید.
    به لطف وجود همسفران خوبی چون شما و راهنمای لایقی چون سهراب ارزش این سفرها چند برابر می شود. امیدوارم در تمامی لحظات زندگی شاد و موفق باشید.
    آزیتا باهر

  3. امیر غفوری نوشته است:

    سفرنامه‌نویسی یکی از سبک‌های ادبی است که در آن شخصی که به سرزمین‌های دیگر سفر کرده، دیده‌ها، شنیده‌ها، تجربیات، رخدادها و احساساتش را درباره آن سرزمین‌ها برای آگاه کردن دیگران در قالب کتابی می‌نویسد (ویکیپدیا)… در طول تاریخ سفرنامه های خوبی به رشته تحریر آمده…از سفرنامه ناصرخسرو بگیرید…تا سفرنامه برادران امیدوار…و ماژلان….این سفرنامه هم به نظر من ….چیزی کم نداشت…واقعاً زحمت کشیدید….وقت گذاشتید….در ضمن مرسی که قسمت های “امیر” زیاد بود…امیدوارم که بازم شانس اینو داشته باشم که در کنار شما و آقا کامران عزیز باشم….همیشه آرامش داشته باشید …که به نظرم بهترین دعاست….
    یادآوری: بازم جا داره از سهراب عزیز تشکر کنم….

    درود

    خوش حالم که به لطف حضور عزیزانی مثل شما تور‌ها شور و حال خاصی‌ به خود میگیره امیر جان

    به امید باز همسفر شدن با شما دوستان خوبم در آینده نزدیک

    کوچک برادرت

    سهراب

  4. مینا نوشته است:

    سلام

    همیشه از خوندن سفرنامه هایی که در این سایت به قلم زیبا و دلنشین سولماز نازنین نوشته

    میشده لذت می بردم. والان هم با خوندن این سفرنامه همین حس خوب را دارم.

    سفرنامه سرشار از عواطف و حس های زیبای سولماز عزیز .که با خوندش به خواننده هم منتقل میشه .ممنون سولماز جان امیدورام سفرهای دیگه به خوبیهای این سفر را تجربه کنی.
    وتشکر بسیار از سهراب عزیزمون برای همه خوبیهاش
    همگی شادو سلامت باشید
    مینا

  5. سولماز نوشته است:

    لیلا جان سلام
    من هم بسیار خوشحالم که این سفر پر خاطره رو باتوودیگردوستا ن عزیز
    تجربه کردم
    یه بار دیگه از تمام خوبیها ومهربونیهات چه دراین سفر وچه بعدازسفر ممنونم
    از وقتی که بابت خوندن سفرنامه گذاشتی تشکر میکنم
    آرزو میکنم که سفرهای زیبای دیگه ای روهم درکنارهمدیگه تجربه کنیم
    شادکام باشی
    سولماز

  6. سولماز نوشته است:

    خدمت شما آزیتای عزیز سلام عرض میکنم
    از آشنایی با شما خوشوقتم
    ازاینکه خاطرات سفرهامو مطالعه فرمودید وموردلطف ومحبتون قرارم دادید
    بینهایت سپاسگزارم.
    اگر دست نوشته های من لایق زمان با ارزش شما خواننده های عزیز بوده باشه،
    چه خوش برمن!
    امیدوارم همیشه سلامت وموفق باشید
    سولماز

  7. سولماز نوشته است:

    امیر جان خدمت شما دوست عزیز سلام عرض میکنم
    از دیدن اسمتون ودیدگاهتون که لطف کردید و بیان نمودید خیلی خوشحال شدم
    تکرار اسم امیر نشان دهنده ی این واقعیت هست که شما جز افراد تاثیر گذار در این سفر
    دسته جمعی بودید( البته امیدوارم جسارت من رو که بدلیل صمیمیت از ذکر فامیلی یا کلمه آقا
    امتناع کردم، ببخشید. )
    در هر صورت ما که از سفر کردن در کنار شما والبته دوستان عزیزتون کلی لذت بردیم
    درمورد سفرنامه باید بگم، خاطرات زیبا همیشه در ذهن و روان ما آدمها باقیست وما حتی اونا
    رو ماورای این دنیای فانی و مرز‌های این کره خاکی ، همراه خود خواهیم داشت.
    نوشتن سفرنامه تنها بهانه ای‌‌ است برای تجدید خاطره‌ها یا مروری ریزبینانه تر بر آنها
    با آرزوی موفقیت
    روز افزونتان
    سولماز

  8. سولماز نوشته است:

    سلام و سپاس از این همه لطف و محبتت مینا جان
    از قدیم گفتن :مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد
    وقتی این سایت خواننده های خوب و پروپاقرصی مثل تو دوست عزیزم داره
    ننوشتن ممکن نیست
    از اینکه وقت با ارزش خودت رو برای مطالعه ی مطالبم گذاشتی و هر بار با نظرات
    گرم وپر مهر ومحبتت موجب دلگرمیم شدی یه دنیا ممنونم
    امیدوارم همیشه شاد باشی و سلامت
    سولماز

  9. Abdollahi نوشته است:

    سولماز عزیزم سلام

    خسته نباشی با سفرنامه بی نظیرت!

    راستش هردفعه که هر کدوم از سفرنامه هات رو خوندم به این فکر کردم که تو روحی به پاکی آب و زلالی و بی رنگی هوا داری!
    و تازه این احساسات ناب رو می تونی به همون زیبایی و زلالی بنویسی و اون رو با دیگران شریک بشی. نمی دونم از این مسئله آگاه هستی که هر وقت یک اتفاق خوب برات می افته ، اگر اون رو با دیگران شریک بشی ، کائنات دوبرابر به تو بر می گردونه و خدا هم از اینهمه لطف و محبتت شاد می شه! حتماً خودت این رو می دونی چون بعد از هر اتفاق زیبا ، یک سپاسگزاری بی نظیر داری که خیلی خیلی زیاد به دلم می نشینه و باعث می شه من هم تمام حس های قشنگت رو حس کنم.

    از خوندن سفرنامت خیلی لذت بردم سولماز عزیزم.
    امیدوارم باز هم و باز هم اتفاقات و سفرهای خوب توی زندگیت پیش بیاد. آمین

    سهراب عزیزم
    سلام
    باز یک گروه بردی سفر با شیرین کاریهات دلشون رو بردی!؟ دمت گرم و دلت شاد و لبت همیشه خندون!

    دوستون دارم.

    درود

    مریم جان خوش حالم که شما اهل قلم عزیزانی بسیار پر شور و حال با این اشتیاق به این کلبه علاقه نشون میدید

    امیدوارم بزودی سفر‌هایی شاد تر و سفر نامه‌هایی خاطره انگیز تر را شاهد باشیم

    سربلند باشی‌

    سهراب

  10. سولماز نوشته است:

    مریم جان سلام
    از اینکه سفرنامه ام مورد لطف و پسندت واقع شده، بی نهایت خوشحالم.
    همین اظهارنظر های مهربانانه وپرازصمیمیت تو دوست خوبم وسایرعزیزان
    هست که انگیزه ی دوباره نوشتن رو در من تقویت میکنه و خستگی رو ازم دور.
    عزیزم، امیدوارم توهم سفرهای پرخاطره ی بیشماری در زندگیت تجربه کنی
    تا ما هم از خوندن سفرنامه های شیرین تو لذت ببریم
    همچنان سبز باش وشاداب
    سولماز

  11. سیمانعمتی نوشته است:

    سلاااام
    بسیار سفرنامه ى دلپذیرى بود سولماز عزیز ، به امید بازهم خواندن سفرنامه هایت … شاد باشى و مانا
    سیما

  12. سولماز نوشته است:

    سلام سیما جان
    سپاس از شما، به خاطر حوصله ای که به خرج دادید و مطالبم را مطالعه نمودید
    من هم برای شما آرزوی شادی و سلامتی دارم
    پاینده باشید
    سولماز