سهراب خوش طینت

وبلاگ تخصصی گردشگری
آخرین نظرات
پیوندها

سفر نامه آستارا سرعین اردبیل به قلم شیرین خانم منیر محرابی مرداد ۹۲

زندگی‌ با لحظات خوب و شیرینش ماندگار میشود و چه خوب که شما دوستان در هر سفر خواهش این کمترین را ارج نهاده و قلم خاطره نویسی را به دست می‌گیرید و احساس زیبایتان را در این کلبه جاری می‌کنید

این بار هم یکی دیگر از همسفر‌های خوبمان خانوم محرابی لطف کرده اند و خاطرات این چند روز سفرمان را برای همیشه جاودان کرده اند

به امید خلق خاطراتی بیشتر و به یاد ماندنی تر با شما خوبان


خدایا یک نفس آواز! آواز!

دلم را زنده کن! اعجاز! اعجاز!

بیا بال و پر ما را بیاموز

به قدر یک قفس پرواز! پرواز!

«قیصر امین پور»

چند سالی بود که من و همسرم تصمیم داشتیم چند روزی از فصل تابستان را به سرعین برویم تا علاوه بر بازدید از شهرهای آن منطقه از آبگرم های معدنی هم استفاده کنیم.

خوشبختانه امسال این توفیق دست داد و همراه با آقای سهراب خوش طینت لیدر توانا و مهربان همسفر شدیم طبق قرار قبلی سه شنبه اول مرداد ساعت ۵ صبح جلوی اتوبوس به همسفران پیوستیم هوا هنوز روشن نشده بود که آقا سهراب هم به جمع ما پیوست و از نزدیک با او آشنا شدیم.

لیست مسافران خوانده شد و ما دومین مسافری بودیم که ناممان خوانده شد و روی دومین صندلی جای گرفتیم و به ترتیب سایر مسافرین هم سوار شدند و دو مسافر خانم هم در کرج سوار شدند. آقا سهراب خودش را معرفی کرد و مسیر سفر و چگونگی مراحل سفر را توضیح داد با موزیک شادی که فضای اتوبوس را پر کرده بود کم کم مسافران از چرت در آمدند و به پیشنهاد آقا سهراب میکرفون دست بدست گشت و همگی خود را معرفی کردند. خوشبختانه دوستان همگی یه جورایی خودمونی به نظر می رسیدند از کوچکترین مسافر که آرتین عزیز و شیرین زبان که دو سه ساله بود و مثل مامان بابای جوانش خوشرو بود تا مسن ترین که با کمی تخفیف به دوستان شاید ما بودیم. بهرحال پیش بینی می شد که سفری خوش در پیش داریم.

نزدیک قزوین صبحانه را در یک رستوران خوردیم، ما با دو خانم که کرج سوار شده بودند سر یک میز بودیم که معلوم شد از همکاران فرهنگی من هستند و بدین ترتیب باب گفتگو باز شد.

به قزوین که رسیدیم راننده عوض شد و آقای کلانتری سکان سفر را بدست گرفت به همراه کمک راننده که منوچهر نام داشت. منوچهر در ابتدا ناسازگار به نظر می رسید و از کسی فرمان نمی برد اما خیلی زود با جمعیت مانوس شد و خود عاملی شد برای خنداندن که این خنده ها بیشتر از همه خود منوچهر را راضی می کرد و حال و هوایش را عوض می کرد.

آقای راننده و بقول سهراب کاپیتان با آنکه روزه بود اما خیلی صبور و خوش خلق بود و بنوعی همسفری همراه و پر انرژی که همه دوستش داشتند. از هنرهای آقا سهراب هم که هر چه بگم کم گفتم. با آن که خیلی جوان بود اما بسیار پر جنبه و کاردان بود.(اغراق نیست چون در نظر خواهی روز آخر از مسافران یقین کردم که اشتباه نمی کنم) در طول راه بهترین و ناب ترین آهنگها پخش شد و فضا بقدری گرم و صمیمی شده بود که عده ای از دوستان هم با سهراب به هنر نمایی پرداخته بودند و همصدا با آهنگها آواز می خواندند و دست می زدند. در این میان کشف تازه ای نیز کردیم و آن رقص ترکی و زیبای خانمی بود که پشت سر ما نشسته بود و با همسرشان سفر می کردند. این خانم میان سال بی اندازه صمیمی و بی ریا بودند و همیشه لبخندی بر لب داشتند لبخندی که گویی با هر آنچه در اطرافش می گذرد موافق است. البته حسن انتخاب آهنگهایی که توسط سهراب گلچین می شد هم بی تاثیر نبود.

سهراب تلفنی با یک رستوران نهار را هماهنگ کرد.به رستوران رسیدیم و سفارش غذا دادیم بیشتر از نیم ساعت طول کشید تا نهار حاضر شد، این وقفه کمی از حوصله بعضی از مسافران گرسنه خارج بود که خوشبختانه بعد از خوردن غذا اثری از نارضایتی دیده نمی شد. بعد از نهار و نماز تقریباً چهل و پنج دقیقه طول کشید تا به جنگلهای زیبا و همیشه سرسبز گیسوم رسیدیم. صدای امواج دریا از فاصله ای نه چندان دور و توأمان جنگل و دریا با ساحلی پهناور و زیبا آغوش گشوده بود و جمعیت را به سوی خود فرا می خواند. کنار دریا بچه ها آب بازی کردند و عده ای از ما پاها را در آبهای گرم و پرطراوت آب فرو بردیم و بعضی هم از مناظر زیبای آنجا فیلمبرداری کردند باد بوی نم دریا را به ساحل می راند. بوی چوب پوسیده و ماسه های نیمه مرطوب فضای ساحلی را نیمه شرجی کرده بود اما افسوس که فقط سه ربع ساعت وقت داشتیم و خیلی زود فرصتمان تمام شد. وقتی دوباره سوار اتوبوس شدیم باز هم موزیک و رقص پرطرفدار آقا سهراب با آن کلاه جادویی و هنر نمایی دو دختر جوان و زیبا که در انتهای اتوبوس نشسته بودند رقابتی بین سرنشینان و لژنشینان اتوبوس پیش آورده بود که تشویق همسفران نیز بر این رقابت دامن می زد و فضا را پر هیجان کرده بود با آن که دو دستگی گاهی دلخوری ایجاد می کرد اما با صبوری سهراب دوباره جو دوستانه می شد. دوستانی بودند که در ابتدا احساس بیگانگی می کردند اما حالا دیگر سر حال شده بودند و حضوری فعال داشتند اتوبوس جلوی رستورانی در منطقه حیران نگه داشت. با اولین نگاه احساس کردم چه نام مناسبی چون حقیقتاً مناظر حیرت انگیز بود. خنکای دلچسبی همراه با مه از دل کوهها در حال حرکت بود و روح را نوازش می داد. همه جا سبز بود. سبزه بر تن سنگ و خاک و درختان. از شکاف صخره ها گل های صحرایی سر برون کرده بودند و نقاش چیره دست طبیعت هر آنچه می توانست هنر عرضه کرده بود پیش خودم می گفتم: خدایا اینجا کجاست؟ مگه میشه اینهمه زیبایی؟ و همسرم از مناظر فیلمبرداری میکرد بازار فروشندگان آش دوغ محلی گرم و گیرا بود که ما هم خریدیم و دل سیری خوردیم و چای را هم مهمان آقا سهراب بودیم. دوباره بساط موزیک براه شد. این بار درست وسط رستوران و سهراب طبق معمول پیشقدم بود برای هنر نمایی عده ای هم جو گیر شده بودند و به میدان آمده بودند.

یک ساعتی از هوای پاک و مناظر زیبا و موزیک لذت بردیم و دوباره سوار اتوبوس شدیم. با دستهای توانای آقای راننده اتوبوس خرامان پیش می رفت بعد از گذشتن از نمین و اردبیل به سرعین که در ۲۵ کیلومتری اردبیل بود رسیدیم.

جایی که با چشمه های آب معدنی مختلف ویژگیهای خاص خود را داشت و درمانگر بود و بقولی شفا می بخشید.

اتوبوس مقابل هتل بوستان توقف کرد و بعد از تحویل وسایل، داخل هتل شدیم (ظاهراً جای تر و تمیزی بود) خیلی زود کلید اتاقها تحویل مسافران شد و قرار شد بعد از جابجایی وسایل برای صرف شام به رستوران هتل برویم. دقایقی بعد همگی قبراق و آراسته در رستوران حاضر شدیم پس از صرف شام عده ای برای استراحت به اتاقهایشان رفتند و عده ای هم برای گردش به خیابان رفتند من و همسرم هم تا انتهای خیابان ولیعصر که استخر گاومیش گلی در آن بود رفتیم و گشتی زدیم. جمعیت توی خیابانها موج می زد و انگار نه انگار که پاسی از شب گذشته همه مغازه ها باز بود و بازار دست فروشهای کنار خیابان گرم و پرطرفدار بود و تا چشم کار می کرد چادرهای مسافرتی کنار پارک زده شده بود و مقابل هر چادر ماشین های شیک و گران قیمت پارک شده بود. ساعت حدود ۵/۱ بعد از نیمه شب بود که ما به هتل برگشتیم.

صبح چهارشنبه ۲/۵/۹۲ همگی برای اجرای برنامه های خودشان آزاد بودند. من و همسرم به آبگرم ایرانیان رفتیم البته بعد از صبحانه و خوردن سرشیرهای خوشمزه و ناب محلی در رستوران هتل و ساعت ۵/۱۲ از آبگرم برگشتیم و بعد از ناهار برای بازدید از آرامگاه شیخ صفی الدین اردبیلی در اتوبوس به دوستان پیوستیم و من با دیدن این بنای زیبا و تاریخی بیاد بناهای تاریخی اصفهان افتادم. سبک معماری و کاشیکاریهای این بنا از شاهکارهای هنر ایران بود و بی نظیر و به گفته خانم جوانی که داخل مسجد شجره نامه بنا را می گفت این بنا در تاریخ ۹ مرداد ۸۹ به لیست میراث جهانی یونسکو پیوسته بود او گفت که شیخ صفی الدین اردبیلی بنیانگزار خانقاه صفوی در اردبیل بود و مرید بسیار داشت. بعد هم به فروشگاههای اطراف رفتیم و حلوای سیاه که از ره آوردهای اردبیل است خریداری کردیم آقا و خانم جوان و مهربانی که در اتوبوس کنار صندلی ما نشسته بودند و تجربیاتی داشتند محبت می کردند و در طول سفر هنگام خرید ما را همراهی می کردند در ضمن یکی از آقایان یک پلاستیک بزرگ سیب خرید تا به آهوهایی که در جنگل فندق لو بودند و آقا سهراب وعده دیدنشان را داده بود بدهد که چون آهویی ندیدیم سیب ها را بین مسافران تقسیم کرد و بعد هم همان آقا در نظر خواهی ها اقرار کردند که سیب ها را مهمان آقا سهراب بودیم و چه قدر هم به موقع سیب ها توزیع شد چون همگی از خوردن سیب های خوشمزه و آبدار لذت بردیم و به جان خریدارش دعا کردیم.

ساعت ۵/۴ به جنگل های زیبا و دیدنی فندقلو رسیدیم و دوباره بساط موزیک وسط جنگل براه شد و دوستان تا می توانستند خواندند و رقصیدند و عده ای هم پیاده روی کردند.

هوای جنگل خیلی سرد بود من که پیش بینی چنین هوایی را نمی کردم بوضوح می لرزیدم و باورم نمی شد مرداد ماه جایی وجود داشته باشد که یادآور سرمای زمستان باشد.

وقتی سوار اتوبوس شدیم از یک روستایی که کنار جنگل فندق می فروخت فندق تازه خریدیم کیلویی شش هزار تومان و از آنجا به دریاچه شورابیل رفتیم. دریاچه ای بسیار وسیع و زیبا بود عده ای برای قایق سواری به دریاچه رفتند و ما هم به اتفاق تعدادی از دوستان به رستوران آنجا رفتیم و خوشبختانه با خانواده محترمی که با پسر هنرمندشان که با کلاه وسط اتوبوس می رقصید و دختر کوچکشان سفر می کردند روی یک تخت نشستیم و آش دوغ و چای خوردیم و گرم شدیم این آقای محترم همکاری تنگاتنگی با آقا سهراب داشتند و با لپ تابی که همراه داشتند خدمات ویژه ای را برای دوستان انجام دادند. هوا رو به تاریکی می رفت اما دوستان خیال نداشتند آن منطقه را ترک کنند بالاخره با تلاش آقا سهراب مسافران جمع و جور شدند و راهی هتل شدیم.

بعد از شام همگی به بازار مرکزی سرعین رفتیم و عده ای با آقا سهراب به آلاچیق رفتند اما من و همسرم بعد از گشتی داخل بازار به هتل برگشتیم.

پنج شنبه ۳/۵/۹۲ صبح بعد از صبحانه همگی سوار اتوبوس شدیم و به ویلا دره رفتیم. روستایی ییلاقی و باصفا در دامنه شمالی کوههای سبلان با آب و هوایی مطبوع و دلنشین و مردمی باصفا و مهمان نواز که به سختیهای زندگی خو کرده بودند و پا پس نمی گذاشتند.

کوچه پس کوچه ها پر فراز و شیب بود با چشم اندازی از غارهای بزرگ و کوچک در دل کوههای سر سبز و آبشاری ناب که اینها فقط مختصری از زیبایی محیط بود که گفته شد.

درکنار بازارهای متنوع و پر عرضه محصولات روستائیان تخت های زیادی برای استراحت گردشگران وجود داشت یک ساعتی استراحت کردیم و چای خوردیم و عده ای قلیان کشیدند فروشندگان هر یک در تلاش بودند تا با نمک گیر کردن مسافران محصولات خود را بفروشند.

عسل، لواشک، رب انار، انجیر خشک، کشمش و سبزیهای خشک شده محلی و بیشتر از همه نان محلی بود که طرفدار داشت. عطر خوش نان تازه دل از همه برده بود در انتهای راهرویی که به دره ای ختم می شد یکی از بانوان روستایی داخل تنور محلی نان فطیر می پخت و صف طویلی برای خرید این نان خوشمزه ایجاد شده بود. زحمت خرید ده قرص نان تازه را برای ما آقا سهراب کشیدند. قیمت هر نان هزار تومان بود. موقع برگشتن دستها پر بود از محصولات خریداری شده بخصوص عسل که شاید فکر می کردیم خالص و ناب باشد. آقای کلانتری کاپیتان صبور و متواضع ما را خیلی زود به هتل رساندند و قرار شد بعد از ناهار به کوههای آلوارس برویم.

بعد از ناهار با چند تاکسی سرویس به کوههای آلوارس رفتیم و با تلسی به بالای کوه رفتیم منطقه بسیار زیبا و خنک بود. کوهها آنچنان سر به فلک کشیده بودند که گویی خدا را ستایش می کردند شنیدن سمفونی زنگوله صدها گوسفند و پژواک صدا در دل کوه و در کنار چادرهای گنبدی شکل عشایر زیبایی منطقه را صد چندان کرده بود. گله با دیدن جمعیت پراکنده شده بود و فرمان نمی برد شاید هم وجود چند چوب دار که برای خرید گوسفند آمده بودند گله را یاغی کرده بود غیر از چند بره که آرام و سر به زیر تن به تقدیر دادند و شکار دستان خریداران شدند.

به پیشنهاد آقا سهراب وارد یکی از چادرها شدیم. تیغه های خورشید از روزن چادر سرک می کشید و درون چادر را روشن کرده بود. زنی با چارقد گل گلی و دامنی زنگاری با عروس و دخترش از ما استقبال کردند بعد از بازدید از صنایع دستی از جمله گلیم و جاجیم و… که برای فروش گذاشته بودند همگی دور تا دور چادر نشستیم و پذیرایی با پنیر محلی در حد تست انجام شد دخترک که زهرا نام داشت و با کتاب سهراب سپهری که در دست داشت پیدا بود اهل مطالعه است قرار شد یکی از اشعار را برایمان بخواند اما چک و چانه زدن بر سر خرید کره محلی توسط یکی از خانم های همسفر فرصت را از دخترک گرفت لحظاتی بعد با شوخی لفظی و بی غرض آقا سهراب با زهرا خانم ناگهان جو متشنج شد. زهرا خانم که نسبت به هر پدیده ای که خارج از عادات دیرینه اش بود مظنون بود و بیگانه لب به اعتراض گشد که خوشبختانه با وساطت دوستان مشکل حل شد و همگی سلامت به هتل برگشتیم.

بعد از شام و کمی استراحت همگی داخل لابی بودیم و باز هم آرتین عزیز شده بود نقل مجلس. شب هم عده ای از دوستان توی حیاط هتل بساط شادی بر پا کردند و ما هم با عده ای از دوستان و آقا سهراب به آلاچیق رفتیم. چای خوردیم، مشاعره کردیم و میوه هم مهمان همان دوست عزیزی که در خریدها به ما کمک می کرد شدیم آقا سهراب از خاطرات مدتی که در استرالیا بود برایمان تعریف کرد. وقتی به هتل برگشتیم ساعت نزدیک یک بعد از نیمه شب بود.

صبح جمعه دوباره همراه همسرم به آبگرم رفتیم و ساعت ۵/۱۲ بار و بندیل بسته در لابی به دوستان پیوستیم و آنجا متوجه شدیم که آرتین عزیز با خانواده همراه ما برنمی گردند و با هواپیما برمی گردند.

در راه برگشت باز هم آقا سهراب نوآوری به خرج داد و یک بازی سرگرم کننده دوستان روی کاغذ و به قید قرعه اعمالی را مشخص کردند و هر کس قادر به انجام نبود جریمه پرداخت و با پولهای جمع آوری شده قرار شد به دوستان میوه یا بستنی بدهند. وقتی اتوبوس جلوی یک رستوران نگه داشت آقا سهراب هندوانه خرید و با کمک دوستان آن را میان همسفران تقسیم کرد. هندوانه شیرین و پر آبی بود و خیلی چسبید. وقتی سوار ماشین شدیم دوباره میکرفون دست بدست گشت. با شنیدن نظریات دوستان در مورد چگونگی سفر، خاطرات شیرین در اذهان تازه شد. دختر نازنینی که بهاره نام داشت هم شعری از مولانا خواند که بیش از پیش مرا شیفته خودش کرد و من هم قطعاتی در دستگاه شور و اصفهان اجرا کردم که مورد توجه دوستان قرار گرفت سفر بیادماندنی رو به پایان بود. کرج دو دوست فرهنگی پیاده شدند ما هم ساعت حدود ۵/۱۰ شب به تهران رسیدیم.

با انس و الفتی که بین دوستان ایجاد شده بود خداحافظی کار آسانی نبود و من در این اندیشه بودم که آیا توفیق آن را دارم که بار دیگر همسفر این دوستان خوب باشم. همسرم هم خیلی از گروه خوشش آمده بود و از سفر راضی بود اما او هم مثل من شرط اول را همراه بودن با لیدر توانایی مثل آقا سهراب می دانست.


به امید دیدار همگی دوستان عزیز در سفرهای بعدی

منیر محرابی ۲۰/۵/۹۲

۶ نظر در “سفر نامه آستارا سرعین اردبیل به قلم شیرین خانم منیر محرابی مرداد ۹۲”

  1. DNB نوشته است:

    به به به به…بالاخره این هفت هشت تا سفر قندهار و مندهار و کابل و بابل ..به پایان رسید ..
    چشممون به جمال با کمال بچه محل قدیمی روووشن گردید ..
    عاقا جادون خالی نباشه ..جادون سبز آبی زرد نارنجی گلابی ..اصن جادون مغز پسته ای ..نبینم اون روزی که این سایت بدون لیدر طی کنه …خیرمقدم..بامرام ….البته با توجه به سفرنامه ای که فی الفور هنوز نخشکیده عرق جبین ناشی از سفر ..روی سایت نهادین ..گویا عایا به نظر همی میرسد که در تدارک نامزد شدن جهت ریاست جمهوری …!..ریاست سایتی …!..فرمانداری .. شایدم قراره کاندید استانداری ولایت پرشکوه تهران بگردید …..
    چون (البته ضمن تشکر فراوان از نویسنده توانای سفرنامه که بسیار جذاب وشیرین نوشته بودن .)..

    عافا هر سه خط یه بار اسم رفیق بامرام ما بود دیگه ..خوب آدمیزاده دیگه فک میکنه از این همه تبلیغ قراره کاندید ماندید بشی دیگه …هر طرف نگاه میکنی ..سهراب ..سهراب چای خرید سهراب به به هندونه خرید سهراب چه قشنگ رقصید ..سهراب نان داد ..سهراب …آدم یه خورده یاد کارتون زبل خان می افته …زبل خان اینجا ..زبل خان اونجا … زبل خان همه ه ه ه ه جا

    …..عافا دیگه شوما بوگو سهراب به توان n بی نهایت دیگه خلاصمون کن ..!..
    عاقا ما فقط جهت روووشن شدن افکار عمومی و خصوصی تازه واردین عرض میکنیم…با اینکه ایشون بچه محل قدیمی هستن ..جایگاهشون هم ای یه خورده ویژه میباشد ….. و یه زمونی هم اون قدیم ندیما جزو هیات تحریریه بودن … ولی فعلن که از تحریره کناره گیری فرمودن …..که البته هیچ ربطی به اون قضیه قدیمی
    شایعات تعدیل نیرو و این حرفا نداره …!..کلا هم جزو هیات مدیره نیستن …فقط یه پارتی بسیار مهم و ارجمند و بیست و درجه یک ..تو قسمت مدیریت سایت دارن که معرف حضور همتون هست ……..بله دیگه ….بر خود تکلیف وواجب فرهنگی دونستم که بیام به عنوان نماینده ویژه مدیریت این توضیح مهم رو فقط جهت روووشن شدن اذهان طرفداران سایت بدیم….دوستدار همه رفیقای قدیمی…همسفرا و طرفدارای سایت….
    زت زیاد .
    فعلن.

    درود

    ممنون از اینکه که کماکان ( هر چند جسته و گریخته) تو دوست عزیز و همراه قدیمی این کلبه، هنوز که هنوزه یادی از ما میکنی‌ و با قلم شیرینت خنده ای نمکین بر لبان من و خوانندگان مطالبت مینشانی

    امیدوارم خاطرات شیرین سفر با شما خوبانم بزودی تکرار شود اما بیشتر سپاسگزارم که همچنان با من و دوستان همسفرید در این کلبه

    جاودان باشید

    سهراب

  2. Abdollahi نوشته است:

    سلام دوستان خوبم
    سلام خانم محرابی عزیز
    به این کلبه سبز خوش آمدید! از سفرنامه تون استفاده کردم، جالب بود. امیدوارم باز هم از این سفرهای شاد و دلگرم کننده براتون پیش بیاد و ما را هم در آن شریک کنید. سپاس

    به به به! عمو سهراب خودمون، چه عجب پیدات کردیم!
    همیشه به سفر و خوشی!
    خلاصه که دلمون تنگ شده بود.

    به همه بچه های گل این کلبه هم سلام و ارادت می فرستم
    دوستون دارم.
    مریم

    درود

    ممنون از ابراز نظرت مریم جان و تشکر بسیار برای علاقت و کمک‌های همیشکیت به این کلبه و دوستانش

    به امید سفر‌های خاطره انگیز تر در آینده نزدیک

    سهراب

  3. سولماز نوشته است:

    خدمت خانم محرابی عزیز سلام عرض میکنم
    داستان شیرین سفرتان را خواندم و بسیارلذت بردم
    امیدوارم سفرهای بیشتر و پرخاطره تر زیادی تجربه کنید
    وما هم از خواندن خاطرات زیبا ی شما لذت ببریم
    شاد باشیدوسلامت
    سولماز

  4. سیما نعمتی نوشته است:

    سلامی چو بوی خوش آشنایی

    بعد از تعطیلی و کم کاری سایت با سفرنامه ی صمیمی و زیبای خانم محرابی دوباره رونقی به این محفل داده شد .
    امید که موفق و سلامت باشید خانم محرابی ممنون از نوشتار زیباتون و شما سهراب عزیز همیشه شاد و در سفر باشید … در سفر بودن شما یعنی رونق کسب و کار شما و آرزویی بهتر از این نیست که هم کسب شما رونق داشته باشد و هم حال و هوای سفر هم باعث رونق روح و جانتان شود .

    پایدار و شاداب باشید دوست عزیز

  5. مینا نوشته است:

    سلام و درود به سهراب و دوستان عزیز

    مدتی می شد مطلب جدیدی در سایت ندیدیم و دلتنگ مطالب جدید و زیبایی آن بودیم.

    ممنون از سرکار خانم محرابی نازنین که با نوشتن سفرنامه زیبا و دلنشینشون دوباره سایت را تازه کردند.امیدوارم همواره سلامت و شاد باشند
    سهراب عزیز بی صبرانه منتظر دیدن مطالب و عکس های سفر های شهریور ماه هستیم
    موفق وپایدار باشی

    درود

    ممنون از لطف همیشگیت به این کلبه و دوستانش مینا جان

    بزودی عکس‌ها و مطلب جدید به روی سایت خواهد رفت به امید دیدن نظرات خواندنی شما جاودانه ها

    سهراب

  6. میترا سیری نوشته است:

    سلام خانوم محرابی عزیز امیدوارم همیشه به سفرهای تفریحی و سیاحتی باشید . ما هم از سفرنامه های زیبا و جذاب شما لذت ببریم . سفرنامه زیبا و دلنشین شما را خواندم و با تعاریف شیرین شما از سفر لذت بردم .همه لحظات زندگی شاداب و خندان باشید .