سفرنامه گرجستان:تفلیس به قلم بانو سولماز اصل دینی مرداد ۹۳
ز تحسینم، خدا را، لب فرو بند! نه شعر است این،بسوزان دفترم را…مرا شاعر چه میپنداری -ای دوست؟ بسوزان این دل خوش باورم را…
مگر احساس گنجد در کلامی؟ مگر الهام جوشد با سرودی؟ مگر دریا نشیند در سبویی؟ مگر پندار گیرد تاروپودی؟
(زنده یاد فریدون مشیری)
سفرنامه نویسی شوق میخواهد و حوصله بسیار برای خواننده ای که نمیدانی کجا و چه وقت نگاهش به نوشته هایت خواهد افتاد! آیا هرگز این خواننده زحمت نوشتن یک تشکر را به خود میدهد ؟
قلم به دست گرفتن و با مخاطب ارتباط برقرار کردن آسان نیست بخصوص در این روزگار که کمتر وقتها صرف خواندن میشود و حوصلهها بسیار کم است …
از این به بعد سعی در معرفی نویسندگان سفرنامهها در این کلبه جهت آشنایی با خوانندگان و علاقمندان خواهد شد
در همین راستا بیوگرافی بانو سولماز اصل دینی تقدیم شما عزیزان میگردد:
مختصری درباره ی من:
در بیست و هفتمین روز از اغاز سال ١٣۵١ ،یعنی یک شب پرطراوت از ماه فروردین دفتر زندگیم گشوده شد . نام سولماز را برایم برگزیدند ،سولماز در زبان ترکی به معنی پژمرده نشدنی است شاید اگر مجاز به انتخاب نامی برای خود بودم همین نام را برای خودم انتخاب میکردم (بیشترین چیز غیر انتخابی در مورد خودم که دوست دارم )همانطور که از نامم هم پیداست اصالتا آذری هستم وشهر زیبای تبریز زادگاهم ! دوران کودکی و نوجوانیم در تبریز سپری شد ،در خانواده ای گرم و صمیمی که وجودشان را همیشه بزرگترین گنجینه ی زندگیم به حساب می اورم !مقطع کارشناسی را در تبریز به پایان رساندم و در رشته ی روح نواز ادبیات فارسی فارغ التحصیل شدم در بیست و دو سالگی تقدیر مرا به تهران کشاند و زندگی مشترک را در این شهر پرهیاهو برایم رقم زد تحصیلاتم را در تهران تا مقطع کارشناسی ارشد ادامه دادم اما هیچگاه شاغل نبودم
این روزها کارم سفر کردن و نوشتن است هیچ چیز در این دنیا به اندازه ی سفر کردن برایم لذت بخش نیست !
خدای مهربانم را شاکرم که شانس سفرهای زیادی داشته ام و تجربیات و خاطرات به یاد ماندنی ،بسیار !!! از سفری که دو سال و نیم پیش به همراه دخترم سلوا ،به کشور ایتالیا داشتم به تشویق اقای خوش طینت که راهنمای ما در این سفر پرخاطره بودند ،شروع به نوشتن خاطراتم کردم حال و هوایی که این کشور افسانه ای و بی نظیر ،خواه ناخواه به هر کسی میدهد و تشویقها و پیگیریهای مکرر دوست عزیزم ،اقای خوش طینت باعث شد که به تدریج نوشتن خاطرات سفر برایم به شکل عادتی دلپذیر و لذتی وصف ناپذیر در اید چرا که نوشتن خاطرات ،انچنان حس و حال سفر و لحظه به لحظه اش را برایم تداعی میکند که گویی تمامی ان لحظات را دوباره زندگی کرده ام خوشحالم که میتوانم خاطراتم را در این سایت با دوستان دیگری که مثل من علاقمند به سفر هستند به اشتراک بگذارم و از سهراب عزیز ، که مشوق اصلی من برای نوشتن بود هم ،برای همیشه ممنونم
ارزویم این است که باز هم سفرکنم ،باز هم ببینم و بشنوم و تجربه کنم چرا که ندیده ها هنوز بسیار است و زمان محدود و نا معلوم …
خانم سولماز اصل دینی قلم به دست گرفته و این بار از دیار با طراوت گرجستان برایمان میگوید سرزمینی که کم و بیش گذشته تاریخ کشورمان با این سرزمین مربوط بوده و هر کدام جسته و گریخته شنیده ها و چه بسا خاطراتی از اون دیار داریم
با تشکر از ایشان و شرمنده بخاطر تاخیر طولانی در انعکاس این سفرنامه!
تفلیس «عروس قفقاز»
روز اول سفر سه شنبه ۲۳/۷/۹۲
سه شنبه است، ساعت ۱۰ صبح و من و دوستم مستان در کافی شاپ فرودگاه امام رو به روی هم نشسته و قهوه هایمان را هم می زنیم، در یک آن که نگاهمان با هم تلاقی می کند خنده ای از شادی سر می دهیم برای ۳-۴ روزی خانه و زندگی و بچه و مسئولیت رارها کرده بودیم و اینجا بودیم، در فرودگاه امام و عازم کشور گرجستان همه چیز آنقدر سریع شکل گرفته بود که خودمان هم باورمان نمی شد! شنبه که هفته را شروع کرده بودم، هنوز نمی دانستم که آخر هفته را در تفلیس خواهم گذراند! ماجرای سفر با پیشنهاد دوستم برای رفتن به استانبول شروع شد، اما من به جای استانبول، تفلیس را که توصیفات زیادی درباره اش از برادرم شنیده بودم، پیشنهاد کردم، مستان هم اعتراضی نداشت. بلافاصله با آژانسی که می دانستم مجری مستقیم تورهای گرجستان است تماس گرفتم، بعد از حدود ۲ ساعت بلیط ها و وچر هتل در دستم و لبخند رضایت بر لبم بود، با این توصیف که ما هیچ گونه فرصتی برای بررسی و انتخاب هتل و پرواز و چیزهای دیگر نداشتیم. هتلمان، آنطور که در وچر مشخص شده بود یک هتل سه ستاره بود که حتی فرصت نکرده بودیم شکل ظاهری اش را در اینترنت ببینیم! با تحقیق و بررسی و انتخاب آگاهانه بسیار موافقم اما با توجه به تجربه در زندگیم آموخته ام که گاهی باید در لحظه تصمیم بگیری و به قول عامیانه خودمان تا تنور داغ است باید بچسبانی!
در هر حال آخرین دو صندلی از هواپیمایی که هم اکنون در انتظار سوار شدن به آن بودیم، نصیب ما شد و ما تهران را به مقصد تفلیس ترک کردیم. طول پرواز چیزی در حدود ۲ ساعت بود و خیلی زود در فرودگاه تفلیس از هواپیما پیاده شدیم، آژانس اعلام کرده بود که ویزای کشور گرجستان در فرودگاه صادر می شود و همانجا باید ۳۵ دلار بابت صدور ویزا پرداخت شود، بنابراین ما به محض ورود به سالن ترانزیت پول را پرداخت کرده و فرم مخصوصی را که در اختیارمان گذاشتند پر کرده و در صف کنترل گذرنامه ایستادیم. پلیس فرودگاه با چند سوال ساده ای که پرسید (مدت اقامتمان، هدف از سفرمان و محل اقامتمان و …) به سرعت برگه روادید را در یکی از صفحات گذرنامه مان چسباند و با لبخندی ورودمان را به کشور گرجستان خیر مقدم گفت. خوشحال و خندان از اینکه کارها به سرعت و خوب پیش رفته قدم در سالن فرودگاه تفلیس گذاشتیم، رامین راهنمای ما در این سفر ۴ روزه بود، پسری لاغر و قد بلند، رنگ پریده و کمی بی حال! پدرش ایرانی و مادرش اهل گرجستان بود و در تفلیس دانشجو بود. به جرات می توانم بگویم لیدر بودن آخرین شغل در این دنیا بود که باید انتخاب می کرد (در طول سفرنامه شما هم با من هم نظر خواهید شد).
رامین نشانی صرافی داخلی فرودگاه را به ما داد و در ضمن گفت که می توانیم از دستگاهی که درست مقابلمان قرار داشت با انداختن سکه ای اطلاعات گردشگری و نقشه شهر تهیه کنیم. گشتی در اطراف زدیم و دوباره سر جای اولمان، آنجا که چمدان هایمان را گذاشته بودیم برگشتیم، همان ۱۰ نفری که قبلاً آنجا نشسته بودند، هنوز همانجا بودند اما از بقیه خبری نبود! روی یک صندلی رو به پله های ورودی سالن نشستیم و منتظر ورود بقیه مسافران شدیم که گویا ۳۰ نفر دیگر بودند، یک ساعتی گذشت اما دریغ از یک نفر!!!
بعد از کلی پرس و جو متوجه شدیم که ۳۰ نفر باقیمانده موفق به دریافت ویزا نشده اند و همگی با یک پرواز به ایران برگردانده شده اند! کلی متاسف شدیم اما چاره ای نبود جز اینکه به راهمان ادامه می دادیم از گروه ۴۲ نفری ما که قرار بود همسفران ما باشند فقط ۱۲ نفر باقی ماند من و مستان و ۵ زوج!!! چقدر خوش شانس بودیم!!! با خودم فکر می کردم اگر ما را هم برمی گرداندند، آنوقت چه می شد؟ اصلاً نمی خواستم فکرش را هم بکنم! به غیر از اینکه تمام آن شوق و ذوق و خوشحالی که داشتم به هدر می رفت، احتمالاً سوژه خنده و شوخی همه به خصوص کامران (همسرم) واقع می شدم!!! خدا را چندین مرتبه شکر کردم و سعی کردم فکر و چشمانم را درگیر مناظر اطراف نمایم چون در حال حاضر کاری از دست من برای ۸۰ نفری که در مجموع بازگردانده شده بودند برنمی آمد ولی دروغ چرا؟ تا آخر شب گوشه ای از ذهنم مکدر بود و عذاب وجدان احمقانه ای داشتم!!!
وقتی اتوبوس مقابل خانه ای سفید با سقف شیروانی صورتی رنگی توقف کرد، چشمانم هنوز کنجکاوانه به دنبال هتلی می گشت که عنوان «GRAND» بر سر درش نصب شده باشد، رامین از ماشین پیاده شد، بقیه هم همینطور، خودش بود! همین ساختمان سفید و صورتی هتلی بود که باید در آن اقامت می کردیم. ۱۲-۱۰ پله ای چمدان به دست، بالا رفتیم و وارد سالن کوچکی شدیم. پشت کانتر چوبی قدیمی خانمی مو بلوند و چشم روشن ایستاده بود، پاسپورت را داده کلید را گرفتیم. رامین از همه خواست تا ساعت ۹ صبح فردا در همانجا حاضر باشند، بعد هم بدون کوچکترین توضیحی غیب شد. حال من و مستان مانده بودیم و دو چمدان که در آسانسور این ساختمان که پیدا بود بعداً کار گذاشته شده (ساختمان بسیار قدیمی بود) جا نمی شدیم. فضای داخل آسانسور فضایی کوچک بود که فقط دو نفر آدم متوسط آن هم به حالت چسبیده به هم می توانستند از آن استفاده کنند. ما به هر زحمتی که بود خودمان را به طبقه سوم (کل ساختمان چهار طبقه داشت) رساندیم، فقط وسایلمان را در اطاق گذاشتیم و بدون معطلی از هتل خارج شدیم. اصلاً نمی دانستم که موقعیتمان چیست و در کدام سمت شهر هستیم، فقط می دانستم که باید خودمان را به میدان آزادی (معروف ترین میدان شهر) می رساندیم. به اولین تاکسی که جلوی پایمان ترمز کرد آدرس را گفتم و سوار شدیم، جالب است که در زبان گرجی هم به میدان، میدان گفته می شود. کمتر از ده دقیقه بعد در ضلع غربی میدان بزرگی از ماشین پیاده شدیم که ستون بسیار بلندی با تندیس طلایی رنگ روی آن زینت بخش این میدان است (مجسمه سنت جورج در حال کشتن اژدها)
کرایه تاکسی در گرجستان زیاد نیست و مسیرها هم اصولاً کوتاه است بنابراین از این جهت به مشکلی برنمی خوری! حال ما بودیم و یک نقشه که برادرم خیابان های اصلی و مکان هایی را که پیشنهاد کرده بود ببینیم با ماژیک برایم های لایت کرده بود.
روستا ولی نام معروف ترین شاعر گرجی است و اصلی ترین خیابان تفلیس را به نام این شاعر بزرگ نامیده اند: «خیابان روستا ولی» و ما هم اکنون در ابتدای این خیابان بودیم، روستا ولی خیابانی است عریض با پیاده روهای دلباز و کلی فروشگاه در رستوران و … چیز جالبی که در پیاده روهای این خیابان توجهم را جلب کرد مجسمه آدمکهای کوچولو و بامزه ای بودند که به فاصله های معینی در پیاده رو ها نصب شده بودند. هنوز ۵ دقیقه ای در خیابان روستا ولی قدم نزده بودیم که نمای زیبای کلیسایی در سمت راستمان توجهمان را جلب کرد نامش کلیسای کاشوتی است، نزدیک شده و داخل کلیسا رفتیم، فضای روحانی خوبی داشت، در تفلیس برای ورود به کلیسا ها بهتر است سر، پوشیده باشید (البته در بعضی هایشان اجبار است) از کلیسا خارج شده و در امتداد خیابان به راه افتادیم، هوا تقریباً گرگ و میش شده بود و چراغ های خیابان ها و ساختمان ها جلوه خاصی به شهر داده بود. در سمت دیگر خیابان ساختمانی بزرگ با نور پردازی زیبا و کلی فواره توجهمان را جلب کرد به آن سمت خیابان رفتیم و چند تایی عکس گرفتیم، بعداً هم فهمیدم این بنا تا چندی پیش ساختمان مجلس گرجحستان بوده اما اکنون مجلس به جای دیگری منتقل شده است. انتهای این خیابان به خیابان گوستاوا ختم می شود. اما، ما طبق مسیری که برادرم در نقشه مشخص کرده بود باید دوباره به سمت میدان آزادی بازمی گشتیم تا خودمان را به خیابانی برسانیم که از نظر من زیباترین وبا صفا ترین خیابان تفلیس است.
اما وقتی به میدان آزادی رسیدیم کمی سردرگم مانیدم، خیابان های متعددی از این میدان منشعب می شود که نام همه آنها با رسم الخط عجیب و غریب گرجی بر روی دیوار حک شده که هیچکدام برای ما جز خطوط منحنی در هم پیچیده چیزی تداعی نمی کرد، بنابراین دست به کار کمک گرفتن از عابرین شدیم اما کسی حتی یک کلمه انگلیسی نمی دانست، بالاخره توکل به خدا کرده و به حدس و گمان خودم و مشخصاتی که برادرم از این خیابان داده بود اکتفا کردیم و وارد یکی از این خیابان ها شدیم. خیابان باصفایی بود، تماماً سنگ فرش، اما باز هم آن خیابانی نبود که ما به دنبالش گشته بودیم، اولین چیز جالبی که در این خیابان دیدم یک مغازه بزرگ شراب فروشی بود، با انواع و اقسام شراب ها و جالب تر اینکه لباس گرجی بر تن بطری های شراب کرده بودند و یک کلاه هم بر سرشان!! در یک سمت از فروشگاه مشک های چرمی در اندازه های مختلف آویخته شده بود که محتوی نوعی شراب بودند، گویا کشور گرجستان به خاطر تاکستان های زیادی که دارد یکی از تولید کنندگان عمده شراب به حساب می آید. چند عکس از این فروشگاه جالب گرفته و بیرون آمدیم، تقریباً مطمئن شده بودم که این، آن خیابانی نیست که باید می رفتیم اما اینجا هم بد نبود، به خصوص که دیگر حسابی گرسنه بودیم و دوست داشتیم زودتر شام مفصلی نوش جان کنیم، بنابراین چشمان جستوگرمان را در اطراف به گردش در آوردیم تا جای مناسبی انتخاب کنیم. لبخند محبت آمیز دختری زیبا، در مقابل یک رستوران که از ما دعوت می کرد داخل شویم ما را در دنج ترین کنج یک رستوران بسیار زیبا نشاند. رستورانی با نمای چوب و رنگ سبزی که در دکوراسیون آن آرامش زیبایی به محیط داده بود. با کلی تابلوهای قدیمی که با سلیقه بر روی دیوارها نصب شده بودند، دخترک گرجی همچنان لبخند بر لب منتظر بود ژاکت های ما را از دستمان گرفته و در جای مخصوصی بیاویزد. کمی انگلیسی بلد بود از او خواستیم مشهورترین غذای گرجی را که از نظر خودش هم خوب است برایمان بیاورد. بعد از چند دقیقه غذایی به شکل پیتزا مقابلمان بودنام این غذا خاجاپوری است و به نوعی مشهورترین غذای گرجی به حساب می آید۰غذایی بسیار خوشمزه اما سنگین و پر حجم تشکیل شده از خمیری که روی آن چندین نوع پنیر مختلف ریخته شده در فر طلایی رنگ گشته است (البته ا ین غذا اقسام مختلفی دارد) حال خوبی را که آن شب در آن رستوران گرم و با صفا داشتم فراموش نمی کنم. از رستوران خارج شده و به مسیرمان ادامه دادیم، انتهای خیابان به میدان نسبتاً بزرگی منتهی می شد، منظره این قسمت از شهر که در حقیقت قدیمی ترین بخش آن است، در شب بی نظیر است!!!! نورپردازی هایی که بر روی بناها و مکان های تاریخی انجام داده اند، زیبایی بی بدیلی به آن داده، در دورنمای مقابلمان منظره کوهی بود با قلعه ای بر روی آن و تعداد زیادی کافه و رستوران و در سمت چپمان پل زیبایی بود که با ایستادن و قدم زدن بر روی آن می توانستیم نمای زیبایی از رودخانه کورا و همینطور تله کابین هایی را که از بالای رودخانه و به سمت کوه های مقابل در حرکتند را ببینیم. چند دقیقه ای بر روی پل، محو تماشای مناظر اطرافمان شدیم. شهری که هنوز چند ساعتی نبود که قدم در آن نهاده بودیم و اکنون در بحر جمالاتش غرقه گشته بودیم!!! طوری که نمی دانستیم کجای شهر هستیم، به کدام سمت خواهیم رفت و اصلاً هتلمان در کدام طرف است؟
همچنان در امتداد پل شروع به حرکت کردیم، حالا دیگر وارد بلواری شده بودیم که تقریباً خلوت بود، نمی دانم چرا ناگهان ترسی بر وجودم نشست به دوستم پیشنهاد کردم که سوار تاکسی شده و به هتل برگردیم. بنابراین کنار خیابان ایستادیم و منتظر تاکسی شدیم به اولین تاکسی که مقابلمان توقف کرد گفتم گرند هتل، اما راننده با تعجب سرش را تکان داد و رفت، راننده بعدی هم تفاوتی با قبلی نداشت! زود بود که خود را ببازم، شاید لحن گفتارم جوری بوده که آنها متوجه نشده بودند، ماشین بعدی ایستاد، باز هم گفتم گرند هتل و باز هم ماجرای قبل!! سوپر مارکت کوچکی همانجا بود که خانم مسنی اداره اش می کرد، از او هم پرسیدم اما نه!! هیچ کس چنین جایی در این شهر نمی شناخت، چه اشتباهی کرده بودیم که کارتی از هتل همراهمان نیاورده بودیم!!! ماشین بعدی که ترمز کرد سعی کردم با لحنی واضح تر برایش نام هتل را تلفظ کنم اما او هم چیزی نمی دانست، با این حال احتمالاً با دیدن چهره های مضطرب ما از ماشین پیاده شد و از راننده های دیگر سراغ هتل را گرفت، اما واقعاً هیچ کسی چنین هتلی را نمی شناخت، گریه ام گرفته بود! باخودم فکر کردم اگر شماره ای از رامین داشتیم، می توانستیم از او کمک بگیریم اما دریغ!! هیچ شماره ای در اختیار ما نگذاشته بود! پیرمرد بیچاره همچنان در خیابان از این راننده و آن راننده پرس و جو می کرد که ناگهان فکری، جرقه وار، ذهنم را روشن کرد به یاد آوردم که برادرم شب قبل از آمدنم به من گفته بود که هتلمان در نزدیکی شرایتون است، با خوشحالی به سمت راننده برگشتم و بی اختیار داد زدم «شرایتون» لبخندی بر لبانش نقش بست و سرش را به علامت تایید تکان داد، با خوشحالی وصف ناپذیری در ماشین نشستیم و نفس راحتی کشیدیم!! با همفکری دوستم تصمیم گرفتیم حرف «ر» را از حروف نام هتلمان حذف کنیم، هتلی که اصلاً موجودیتش در این شهر معلوم نبود! قبل از رسیدن به هتل شرایتون، هتلمان را دیدیم موقع پیاده شدن از ماشین نگاه تشکر آمیزم تنها زبان گویای من برای ابراز سپاسگذاریم بود برای راننده، نه او چیزی از زبان من می فهمید و نه من یک کلمه از زبان او … .
گاهی باید در سکوت حرف زد و چه زیبا به دل می نشیند آن کلماتی که از عمق روح برآمده و از روزنه نگاه بی صدا سرازیر می شوند ….!!!
ساعت حدود ۹ شب بود که خسته و بی رمق وارد اتاقمان شدیم، اتاقمان شیک و مدرن نبود اما تمیز و بزرگ بود و همین هم کفایت می کرد، سریع دست به کار شدیم، ملافه و رو بالشی ام را پهن کردم، بساط چای را آماده کردم و شیرینی و آجیل و تنقلات را روی میز چیدم، دستگاه موزیکم را روشن کردم و لباس راحتی پوشیدم، فقط مانده بود که اینترنت گوشی هایمان را فعال کنیم تا بتوانیم تماسی با تهران هم بگیریم (هر چند که بیشتر نقاط شهر تحت پوشش اینترنت رایگان است). ناگزیر بودم دوباره تا طبقه پایین بروم و پسوورد اینترنت را سوال کنم، پسوورد را پرسیدم و دوباره با آن آسانسور کذایی به اتاق برگشتم، در اتاق را از پشت قفل کردم و از خستگی روی تخت ولو شدم، شب عید قربان بود و می دانستم بچه ها همه در خانه پدری چهل و سومین سالگرد ازدواج پدر و مادرم را جشن گرفته اند، تماسی گرفتم و هر دو مناسبت را تبریک گفتم، دوستم هم همینطور با خانواده اش تماس گرفت و حالا دیگر با راحتی می توانستیم از چای و شیرینی بعد از شام و محفل گرمی که برای خودمان درست کرده بودیم لذت ببریم، فکر می کنم تا نیمه شب بیدار بودیم، صحبت کردیم و چای و شیرینی و تخمه و تنقلات خوردیم، دفتر خاطرات زندگی مان را یکی یکی ورق زدیم، در بعضی صفحاتش خندیدیم حتی قهقهه زدیم، بعضی از صفحاتش قلبمان را به تپش واداشت و با مرور بعضی دیگر آسمان چشمانمان آن چنان ابری شد که دانه های باران را بر گونه هایمان نشاند!!!
راستی اگر این دنیای گذرا و فانی، خاطرات هم باقی نمی ماند، تکلیفمان با دلتنگی هایمان چه می شد؟؟؟ دفتر خاطراتمان را نبستیم و خوابمان برد… فردا صفحه دیگری از آن ورق خواهد خورد خاطره یک روز زیبای گرجی!؟
روز دوم سفر
«گشت شهری تفلیس» چهارشنبه
۲۴/۷/۹۲
صبح زود بیدار شدم پرده های اتاق را کنار زدم، پنجره را باز کردم و هوای مطبوعی در آن صبح زیبای پاییزی، مشامم را معطر کرد، نگاهی به اطراف انداختم، در سمت راست دورنمای زیبا از شهر داشتیم! سریع آماده شده و بعد از صرف صبحانه سر موقع جلوی هتل به انتظار ایستادیم، بالاخره چشممان به جمال لیدر فراریمان هم روشن شد و همگی در یک مینی بوس ۱۲ نفره نشستیم و حرکت کردیم، یادم هست یکی از همسفرانمان که آقایی تقریباً مسن بودند خواستند که اطلاعاتی راجع به شهر بشنوند اما رامین تاکید کرد که همه توضیحات را سر جای خودش خواهد گفت و الان وقتش نیست!! شهر آرام و خلوت بود، زیبا اما بی ادعا، تمام جلوه و ادعایش در شب پدیدار می شود همان موقع که تمام در و دیوارش غرق در نور می شود مانند بانویی که برای رفتن به مهمانی شب خود را می آراید اما الان با ساده ترین حال ممکنش مشغول کارهای همیشگی اش است، اما همین حال سادگیش هم به دل می نشیند!!
اتوبوس بعد از عبور از چند خیابان وارد یک سربالایی شد و مسیری پر پیچ و خم را در ارتفاع پیمود، مناظر اطراف بی نظیر بود، بعد از چند دقیقه ای اتوبوس متوقف شد و ما از ماشین پیاده شدیم، مابقی مسیر را باید پیاده طی می کردیم، به محض پیاده شدن از ماشین چشمم افتاد به مجسمه بسیار بزرگی که تندیسی است از یک بانو با لباس گرجی که در یک دستش شمشیر و در دست دیگر پیاله ای دارد و به مجسمه مادر گرجستان معروف است، این مجسمه در مرتفع ترین نقطه شهر نصب شده و به نوعی استعاره است از مادری که با مهربانی از شهر حمایت می کند و در ضمن پیامی دارد، برای هر تازه واردی که به این شهر پا می گذارد و آن این است که اگر با صلح و دوستی وارد این سرزمین شوید از شما با پیاله شراب پذیرایی می کنیم، اما اگر با دشمنی وارد شوید تا پای جان با شما می جنگیم. شمشیر و شرابی هم که در دست این مجسمه است به نوعی نماد و سنبل این سرزمین به حساب می آید به طوریکه در اکثر مغازه های سوغاتی فروشی، کارهای زیبا و سمبلیکی فروخته می شود از یک خنجر در وسط و دو شاخ گاو در دو کنار که به منظور جام و قدح برای نوشیدن شراب است. از ارتفاعی که ما در آن بودیم نمایی کلی از شهر در تیررس نگاهمان بود، حالا می توانستم کم کم موقعیت مان را در شب گذشته تشخیص دهم ما دیشب در مقابل این کوه ایستاده بودیم و نمای زیبایش را در شب دیده بودیم.
بعد از دیدن مجسمه مادر به راهمان در مسیر پر پیچ و خم و مرتفع ادامه دادیم تا این که به قلعه ای رسیدیم که در آن کلیسایی وجود دارد، نام این قلعه، نارین قلعه است. نارین در زبان ترکی به معنی کوچک است و به گفته رامین مغول ها این اسم را بر این قلعه نهاده اند. این قلعه توسط موسس تفلیس پادشان واختانگ ساخته شده، گویا شاه عباس به این قلعه حمله کرده و قتل و غارت زیادی انجام داده به خصوص که تعداد زیادی زن گرجی برای خود به غنیمت گرفته و به همین جهت هم هست که امروزه مردمان گرجی خاطره خوبی از شاه عباس ندارند و از او خوششان نمی آید!
بعد از شنیدن این توصیفات نیم ساعتی وقت آزاد داشتیم که در فضای داخل قلعه و کلیسایش قدمی بزنیم، کلیسای سنت نیکلاس کلیسای بسییار کوچک و ساده ای است، یکه و تنها در آن فضای متروکه قلعه، اما صفایی داشت که چند دقیقه ای میخکوبم کرد برای نیایشی کوتاه!! از کلیسا بیرون آمدیم، رامین رادیدیم که جای مناسبی در سایه درختی برای خود پیدا کرده و نشسته و مشغول خوردن و نوشیدن است، همه که جمع شدند دوباره به راه افتادیم کمی پایین تر در محوطه ای بازتر ایستگاه تله کابین قرار دارد. می شود از همینجا سوار شوی و در آن طرف رود کورا کمی پایین تر در محوطه ای بازتر ایستگاه تله کابین قرار دارد. می شود از همینجا سوار شوی و در آن طرف رود کورا یعنی قسمت جدید شهر از تله کابین پیاده شود یا برعکس. رود کورا در حقیقت حد فاصل قسمت قدیمی و جدید شهر است و ما اکنون در قدیمی ترین قسمت شهر قدم می زدیم، گهگداری نگاهی از آن بالا به منظره شهر می انداختیم، پاییز چه نمای خیره کننده ای به طبیعت اطراف داده بود!!! عده ای با دوربین های حرفه ای مشغول ثبت این مناظر بی نظیر بودند! حال دیگر کاملاً در سرازیری افتاده بودیم و وارد خیابان باریکی شدیم که زیباییش را از خانه هایی دارد که به سبک معماری خاصی ساخته شده اند. مسجد جامع تفلیس در همین خیابان قرار دارد، فکر می کنم به دلیل این که آن روز عید قربان بود اطراف مسجد تقریباً شلوغ بود، این مسجد به نام مسجد دومحرابه معروف است، برای اینکه دو محراب و دو پیش نماز متفاوت، همزمان هر کدام به سبک و سلوک خود نماز می خوانند، کفشهایمان را در آوردیم و سرکی به داخل مسجد کشیدیم، مسجدی است ساده و معمولی که تنها وجه تمایزش از سایرین همان دو محرابه بوده آن است، بعد از دیدن مسجد در امتداد سراشیبی خیابان سنگ فرشی به محل پارک مانندی رسیدیم که حمام های معرومف سولفور در آن قرار دارد، از همانجا که ایستاده بودیم گنبدهای آجری حمام پیدا بود و فضای سبز و گل کاری شده اطراف! آب این حمام ها تماماً از چشمه های طبیعی تامین می شود، می گویند گوگردی که دارد برای بدن بسیار مفید است!
همانجا تندیسی از حیدر علی اوف رئیس جمهور فقید آذربایجان وجود دارد و حتی شنیدم میدانی هم به این نام در تفلیس وجود دارد، با اینکه امروزه مناسبات زیاد خوبی بین دو کشور گرجستان و آذربایجان وجود ندارد اما گرجی ها به تمام کسانی که در به استقلال رسیدنشان کمکی کرده اند علاقمندند و حیدر علی اوف هم یکی از آنهاست. در سمت دیگر خیابان مجسمه ای از پادشاه واختانگ (موسس تفلیس) سوار بر اسب دیده می شود که در یک بلندی و مقابل کلیسای مشهوری به نام کلیسای متخی دیده می شود، این کلیسا یکی از قدیمی ترین کلیساهای شهر است که در آن روز در حال نوسازی بود!
از اینجا باید دوباره سوار ماشین می شدیم، به قصد دیدن کلیسان سامبا که مقصد ناهایی مان در این گشت شهری بود.
«کلیسای سامبا»
یکی از بزرگترین کلیساهای کاتولیک جهان به شمار می رود و رتبه ۴۶ را در کل کلیساهای جهان دارد این کلیسای با عظمت به دستور اسقف اعظم گرجستان و با حمایت مالی مستقیم نخست وزیر گرجستان ساخته شده، به گفته رامین ۹۵% هزینه های این بنا توسط نخست وزیر گرجستان و ۵% از کمک های مردمی تامین شده است، گویا نخست وزیر گرجستان یکی از چند ثروتمند مشهور دنیاست که از ۱% از درآمد نفت و گاز کل جهان به نام او می باشد!! این کلیسا در فضایی بسیار گسترده و پهناور بنا شده به طوری که اگر کسی بخواهد دور تا دور محوطه آن را قدم بزند چیزی در حدود یک ساعت و نیم طول می کشد، به نوعی موزه هم به حساب می آید و اشیایی قدیمی و باستانی در آن نگهداری می شود، این یک کلیسا ۱۰ طبقه زیر زمین دارد که بازدید از سه طبقه آن برای عموم آزاد است اما از ۷ طبقه بعدی فقط رئیس جمهور و اسقف اعظم اجازه بازدید دارند، صندلی با عظمتی هم در نقطه میانی کلیسا وجود دارد که مخصوص پاپ است و نشستن روی آن به شدت ممنوع است!!!
در همان بدو ورود ابهت و عظمت بنا بسیار تاثیر گذار است. داخل شدیم و گشتی درونش زدیم، کلیسایی است به سبک خودش، بزرگ و تازه و نوساز است اما من نه آن سادگی و صفایی را که در آن کلیسای کوچک و قدیمی آن قلعه متروکه یافته بودم در اینجا یافتم و نه آن حس و حال را!! فضا برایم سرد و سنگین بود، بیرون آمدم و نفسی تازه کردم از آنجایی که ما ایستاده بودیم نمای زیبایی از شهر پیدا بود (کلیسا در بلندی بود) مجسمه مادر گرجستان در دور دست ها به آسانی قابل رویت بود البته دوربین های مخصوصی هم وجود داشتند که اگر ۲ لاری خرج می کردی می توانستی با آن جزئیات را واضح تر ببینی. واحد پول گرجستان لاری است و در روزی که ما آنجا بودیم هر لاری ۱۸۰۰ تومان بود.
دیگر وقت ناهار شده بود و احساس دل ضعفه شدیدی می کردم، ناهار را در رستوران ایرانی هزار و یک شب صرف کردیم که نزدیک میدان آزادی قرار داشت و فکر می کنم مشهورترین رستوران ایرانی تفلیس است و شب ها هم در آن برنامه موزیک ایرانی اجرا می شود. درحالیکه هنوز همه منتظر غذا و عده ای هم در تکاپوی تبدیل ارز و خرید سیم کارت از همان حوالی بودند، رامین ناهارش را نوش جان کرده و با راحتی و آرامش تمام قلیانش را دود می کرد!!! بعد از ناهار برنامه تور تمام می شد و همه به هتل بازمی گشتند، بنابراین ما از تور جدا شدیم و قرار شد ساعت ۵/۸ شب برای برنامه شب گرجی در لابی هتل حاضر باشیم.
ار همانجا شروع به قدم زدن کردیم، این در اصل همان خیابانی بود که شب گذشته با تردید در آن قدم گذاشته بودیم هنوز ده دقیقه ای راه نرفته بودیم که نمای زیبا و رنگارنگ مغازه ای کوچک و بوی خوش وانیل و شکلات پاهایم را سست کرد، شاید باعث خجالب باشد اما باید اقرار کنم من ضعف شدیدی در مقابل شیرینی جات دارم و به هیچ وجه حاضر نیستم خودم را از لذت چشیدن خوراکی هایی که دوست دارم محروم کنم. خوشبختانه دوستم هم با اینکه آن روزها رژیم غذایی سرسختی را دنبال می کرد با فروتنی تمام با من همراهی می کرد. بنابراین دسرمان را هم که یک وافل شکلاتی و یک وافل کاراملی با کلی بستنی و میوه های تازه خرد شده روی آن بود در یک کافه رنگارنگ و جالب خوردیم، حال که صبحت از خوراکی ها شد باید بگویم در گرجستان یک نوع خوراکی خوشمنزه متداول است و آن چیزی است شبیه باسلوق که با شیره انگور درست می کنند و به حالت آویخته با نخ با مغز گردو و فندق، در رنگ های مختلف که مربوط به نوع انگور آن است در فروشگاه ها می فروشند که بسیار خوشمزه است و به نوعی سوغاتی این شهر هم به حساب می آمد.
دوباره به راه افتادیم و چند قدم جلوتر پارک زیبایی توجهمان را جلب کرد که از داخل آن راهی بود به خیابانی که از دور بسیار جالب می نمود و ما دیشب متوجه آن نشده و از مقابلش عبور کرده بودیم این خیابان همان خیابانی بود که دیشب به دنبالش گشته بودیم. راهمان را کج کردیم و وارد خیابان شاردن شدیم، این خیابان در مسیر پر پیچ و خم خود تعداد زیادی رستوران و کافه با صفا در خود جای داده است، به سبک و سیاق کشورهای مختلف مثلاً: هندی، مراکشی، چینی، ایتالیایی، پرتقالی و … با یک نظر می شد فهمید که این خیابان باید در شب شور و حال خاصی داشته باشد، ما همان شب دوباره سری به آن جا می زدیم، اما حالا باید به دیدن پل شیشه ای مشهور شهر که به پل صلح معروف است می رفتیم. از انتهای خیابان شاردن که خارج شدیم قدم زنان به سمت پل شیشه ای به راه افتادیم این پل شیشه ای زیبا و مدرن بر روی رودخانه کورا ساخته شده و نمای کمانی و جالبی دارد، در روی پل کمی قدم زدیم و نمای شهر را از هر جهت آن تماشا کردیم، در سمت دیگر خیابان از پل شیشه ای پایین آمدیم.
نزدیک غروب شده بود، سوار تاکسی شدیم و این بار فقط گفتیم شرایتون و سوار شدیم، بعد از یک روز پر ماجرا باید کمی استراحت می کردیم و برای شب آماده می شدیم.
«شب گرجی»
می گویند کسانی که در شب به دنیا آمده باشند، شب را بیشتر دوست دارند، شاید به همین دلیل است که همیشه شب را به روز ترجیح می دهم، مهمانی رفتن و مهمانی گرفتن و فیلم دیدن و آهنگ گوش کردن و حتی نوشتن را در شب بیشتر دوست دارم، حال که می خواستم یک شب به سبک و سیاق گرجی تجربه کنم، شور و شعف عجیبی احساس می کردم، بعد از یکی دو ساعتی استراحت کردن و آماده شدن سر موقع در لابی حاضر شدیم. جمع کوچک ده نفره ای بودیم. ماشین در شهر حرکت کرد و ما کنجکاوانه محو تماشای اطراف شدیم، این برنامه به نظر من مضاف بر برنامه شام و شب گرجی یک نوع گشت شهری در شب هم به حساب می آمد زیرا ما برای رسیدن به رستوران مورد نظر تقریباً از همه قسمت های اصلی و دیدنی شهر عبور کردیم: خیابان روستا ولی، خیابان گوستاوا، سالن اپرا، هتل رادیسون بلو، محله ماساژورها، بزرگترین کازینوی شهر و … .
در امتداد رودخانه کورا پل شیشه ای و پل های قدیمی دیگر را دیدیم و چند مجسمه که نفهمیدیم مربوط به چه کسی است؟ چون رامین به همه آنها می گفت مجسمه رامین شهید البته ما همه اینها را به حساب بی تجربگی و سن پایینش می گذاشتیم. بعد از حدود نیم ساعتی مقابل رستورانی که در آن یک باغ سرسبز قرار داشت از ماشین پیاده شدیم، داخل رستوران و تمام دیوارهای آن پوشیده بود از نقاشی هایی که نمایانگر تفلیس قدیم بودند و سقف آن نمای جالبی با پارچه های رنگی داشت، سالن بزرگ رستوران مملو از جمعیت بود، موزیک زنده در رستوران اجرا می شد، سر میزی که قبلاً برایمان آماده شده بود، نشستیم و کارکنان رستوران سریعا شروع به پذیرایی کردند ده دقیقه ای نگزشت که روی میز چر شد از انواع خورددنی ها و نوشیدنی های جور واجور گرجستانی. این سبک پذیرایی در رستوران های سنتی آذربایجان هم متداول است غذاها معمولاً به شکل کم و مزه ای اما متنوع و مختلف سرو می شوند، بدون اغراق بگویم تمام غذاها یکی از دیگری خوشمزه تر و لذیذ تر بودند، اما بهتر از همه برنامه رقص گروهی گرجی بود با لباس های زیبای محلی و در نهایت ظرافت و زیبایی!!! الحق که دختران گرجی زیبا هستند، همه لباس بلند سفیدی پوشیده بودند و دو گیس مشکی و چشمانی جذاب و گیرا داشتند و با رقص ظریف و زیبایشان تمام تماشاگران را به وجد آورده بودند. همه چیز واقعاً عالی بود و فکر می کنم یک شب گرجی در معنای واقعی تجربه کردیم.
بعد از تمام شدن برنامه کمی هم در باغ اطراف رستوران قدم زدیم، در سالن کناری چه هیاهویی بود!!! گویا جشن تولدی بر پابود با کلی بادکنک و کاغذهای رنگی و دلقک و آدمک!
در راه بازگشت مقابل خیابان شاردن از ماشین پیاده شدیم تا این خیابان زیبا را در شب نظاره گر باشیم. دو نفر از همسفرانمان هم با ما آمدند، زوج مهربانی بودند تقریباً هم سن و سال خودمان، خیابان شاردن در شب واقعاً زیباست!!! برای تمام کسانی که قصد سفر به این شهر را دارند اکیداً توصیه می کنم حتماً سری به یکی از کافه های با صفای این خیابان رویایی زده و از آرامش و هیجانش در کنار هم لذت ببرید. فقط در این خیابان به یک مشکل برخورد می کنید و آن هم این است که نمی دانید از بین این همه مکان های رنگارنگ و جذاب کدام را برای نشستن انتخاب کنید؟ ما بعد از گشت و گذاری در اطراف وارد یکی از کافه ها شدیم.
چای عربی، کاناپه ها و پشتی های رنگارنگ، قلیان های جور واجور، موزیک عربی، عقابی دست آموز در گوشه ای لحظاتی، ما را در قلب شهر تفلیس، مهمان یک سرزمین ناشناخته نمود به نام مراکش! ما در یک کافه مراکشی بودیم …. .
روز سوم
«گشت و گذاری در اطراف تفلیس» پنج شنبه
۲۵/۷/۹۲
برای روز آخر سفرمان تور آبشنالی در نظر گرفته شده بود که وقتمان را تا بعد از ظهر پر می کرد، برنامه تور، بازدید از چند شهر باستانی در اطراف تفلیس بود. اولین شهری که دیدیم شهر گُری بود، گری شهر کوچکی است نزدیکی تفلیس، این شهر زادگاه استالین و سال هایی محل اقامتش بوده و ما برای دیدن موزه استالین مقابل درب بزرگی که ورودی محوطه باغ مانند موزه بود از ماشین پیاده شدیم، بعد از ورود در همان ابتدا مجسمه بزرگی از استالین به چشم می خورد، ساختمان موزه دو طبق است و این موزه مشتمل است بر تمام عکس هاس خانوادگی استالین، عکس های جور واجور خودش (جالب است بدانید که استالین در طول زندگیش دائماً تغییر چهره می داده به عنوان مثال هشت تصویری که از او در کنار هم به دیوار است آنچنان با هم متفاوت است که به هیچ وجه نمی توانی تشخیص دهی هه این عکس ها متعلق به یک نفر هستند گویا از این روش برای مخفی نگه داشتن خود و تغییر هویتش استفاده می کرده.
همینطور در این موزه هدایای فراوانی را که از نقاط مختلف دنیا برای استالین فرستاده شده نگهداری می کنند. فرش گرانبهایی از تصویر استالین که هدیه رضاشاه به استالین است بر یکی از دیوارها دیده می شود. همینطور اولیه هدیه لنین به استالین که یک تانک طلایی، آباژور و زیر سیگاری است، گویا رابطه دوستی بسیار خوبی بین لنین و استالین برقرار بوده هرچند که لنین برخلاف استالین بسیار محجوب بوده و حتی هم اکنون هم در روسیه یک روز را به نام او می نامند. استالین به ایران هم سفر کرده و عکسی از او به همراه رضاشاه و چرچیل در تهران در این موزه وجود دارد. استالین با وجود اینکه گرجی بود اما به گرجستان خدمتی نکرد. در جنگ جهانی دوم قسمت های زیادی از روسیه را از دست داد اما در نهایت با ترفندی المان ها را به سیبری کشاند و از کم طاقتی آنها در مقابل سرما استفاده کرده و شکستشان داد.
دفتر کارش با تمام وسایل شخصی اش اعم از مبلمان، پیانو، لباس، شطرنج و … همچنان برقرار است حتی یادداشت های روزانه اش که هیچگاه چاپ نشد! آرامگاه استالین در روسیه است از او فرزندی هنوز باقی است، پسری که اکنون ۸۰ ساله است و در گرجستان زندگی می کند. در محوطه باز موزه استالین یک خانه کوچک و محقر وجود ددارد که محل زندگی وی تا ۴ سالگی اش بوده، همینطور قطار معروف استالین که وقتی رئیس جمهور شد، دستور داد آن را بسازند، قطاری مدرن که ساخت آن ۳ سال طول کشید و استالین تمام سفرهای خود را با آن انجام می داد و حتی جسدوی را هم با این قطار حمل کردند.
بعد از خروج از موزه استالین برای دیدن شهر سنگی و باستانی گرجستان، حرکت کردیم، شهری است بسیار قدیمی که بقایای آن بر بلندای کوهی مجاور با طبیعتی بکر و زیبا به جا مانده است برای رسیدن به این شهر باستانی پله ها و مسیرهای پر پیچ و خمی را در کوهستان طی کردیم و حتی از داخل تونلی گذشتیم، شهری که بنا به شواهدی که از آن باقی است قدیمی ترین آمفی تئاتر، کارگاه شراب سازی، بازار و همینطور مخوف ترین زندان ها و سیاه چال ها را داشته، به اضافه کلیسایی کوچک که همچنان باقی است و من و دوستم، هرکدام با نیتی خالصانه دو شمع کوچک در آن روشن کردیم.
جالب است که هر چه کلیسا در این کشور دیدیم همه بر بلندی ساخته شده اند مانند معابد بودایی ها در بالی که همه در ارتفاعات هستند واین امر نشان دهنده اهمیت و تقدس این مکان هاست!
برای صرف ناهار دوباره به گُری بازگشتیم و اینبار به توصیه رامین یک نوع دیگر از غذای گرجی را چشیدیم که نامش خینگالی است این غذا در واقع بقچه های خمیری است که داخل آن گوشت و سبزیجات معطر قرار داده شده است، یک نوع غذای خوشمزه دیگر هم دارند که محتوای اصلی آن را قارچ تشکیل می دهد که با پنیر کشدار روی آن در ظرف های سفالی پخته و سرو می شود، چیزی شبیه به این غذا را قبلاً در روسیه خورده بودم به نام ژولِین که بسیار مشهور است اما نمی دانم در گرجستان آن را به چه اسمی می نمامند؟
بعد از صرف غذا دوباره به راه افتادیم به سمت شهر رویایی و زیبای مِتسخِتا، در تمام طول مسیر همسفرانمان مشغول چرت بعد از ناهار بودند، در این بین فرصتی دست داد تا کمی با رامین در مورد کشور گرجستان و نحوه زندگی مردم صحبت کنم، گرجستان در حقیقت مرز بین آسیا و اروپا است. نام جهانی اش جورجیا است. رامین با آنکه اصالتاً ایرانی بود اما علاقه عجیبی به کشور گرجستان داشت و با شدت و حرارت زیادی از آن تعریف می کرد، به گفته او مردم این سرزمین مردمانی بسیار مهربان و مهمان نواز هستند، مذهبی اما بسیار خوش گذرانند و گشت و گذار و تفریح را در اولویت های زندگی شان قرار می دهند. در جامعه گرجستان خانم ها از احترام ویژه ای برخوردار هستند. آمار جرم و جنایت بسیار بسیار پایین است به طوری که در سال ۲۰۱۱ این کشور لقب امن ترین کشور جهان را از آن خود کرده است. دعوا و مداخله و داد زدن در مکانی عمومی، دزدی و پیشنهاد رشوه به پلیس و … جرم سنگینی دارد. فکر می کنم هر کسی با اقامتی ولو کوتاه متوجه این آرامش و امنیت دلچسب در شهر می شود. تنها چیزی که برای من در این شهر کمی آزار دهنده بود این بود که کشیدن سیگار در تمام رستوران ها و کافه ها و مکان های عمومی آزاد است. حتی وقتی در تاکسی می نشینی راننده تاکسی در فضای بسته ماشین بی محابا سیگار می کشد جالب است که در تمام سه چهار روزی که در این شهر بودیم هر بار بدون استثنا این قضیه تکرار شد، گویا همه راننده های تاکسی این شهر سیگاری هستند!!!
رامین هم که جای خود داشت و در تمام طول مسیر رفت و برگشت بی وقفه مشغول دود کردن سیگار بود بدون هیچ ملاحظه ا ی!!
متسختا MTSKHETA
شهری رویایی و خیال برانگیز
مانند شهر قصه ها
با گذشتن از دروازه چوبی شهر و ورود به آن زمان و مکان را فراموش می کنید، این که در کشور گرجستان و در قرن ۲۱ میلادی در یک بعد از ظهر زیبای پاییزی، گردشگری هستید و برای دیدن این شهر آمده اید، این شهر واقعاً شما را در عالم تخیلات فرو می برد، هرچه بیشتر در آن قدم می زنید، بیشتر از زمان حال فاصله می گیرید، قلعه ای قدیمی، خیابان های سنگ فرش، فروشگاه های محلی، بشکه های شراب، عروس و دامادهای خوشحال و ساقدوش هایشان که با لباس های زیبا به حوری و پری می مانند.
آلیس وار به سرزمین عجایبی پرتاب شده بودم که در آن همه چیز برایم شگفت انگیز بود.
فضای سبک و دلنشینی دارد این شهر طوری که در آن احساس سبک بالی می کنی! شاید دلیلش ده ها جفت قلبی است که هر روز در این مکان به هم گره می خورند و خوشحالی دوستان و عزیزانشان که با لبخندی بر این قول و قرار عاشقانه شهادت می دهند.
شهر مسختا یک شهر قدیمی است که گویا قبلاً پایتخت گرجی ها بوده و کلیسای درون آن از اهمیت و تقدس ویژه ای برای گرجیان برخوردار است. داخل کلیسا شدیم، در اتاق کوچک انتهایی کلیسا مراسم عقدی در جریان بود، به جز عروس و داماد و کشیش چیزی در حدود ده نفر در اتاق حضور داشتند، بدون آن که متوجه باشم، داخل اتاق شدم و در ردیف نزدیکان عروس و داماد قرار گرفتم، فکر می کنم حسابی مجذوب این حال و هوای خاص و روحانی شده بودم وگرنه در شرایط عادی اصلاً، رویِ انجام چنین کاری را ندارم. هرچند که نه کسی اعتراضی کرد و نه کسی توجهی! مراسم عقد تمام شد و همه خارج شدند و ما هم همینطور اما در محوطه باز کلیسا و همچنین خیابان های این شهر افسانه ای شاید دست کم ۵ عروس و داماد دیگر را هم دیدیم، همچنین همراهان این عروس و دامادها را که همگی لباس های رسمی و زیبا به تن داشتند (اصولاً خانم های گرجی اکثراً زیبا و خوش لباس هستند) زمان به سرعت گذشته بود، باید برمی گشتیم به زمان و مکان واقعی خودمان که این سرزمین اعجاب انگیز برای مدت کوتاهی ما را از آن و دغدغه هایش دور کرده بود. آنچنان دور شدنی که فکر می کنم شاید خدا هم این لحظه ها را از حساب عمر ما کم نکند … !!!!
شب های زیبا و فراموش نشدنی
تفلیس
بعد از ظهر که به تفلیس رسیدیم و بعد از یکی دو ساعتی استراحت بر آن شدیم، به دیدن خیابانی برویم به نام آق ماشِنِبلی که برادرم خیلی توصیه کرده بود، بنابراین ار مقابل هتل تاکسی گرفته و در ابتدای خیابان آق ماشنلی از ماشین پیدا شدیم تا خیابان را سراسر پیاده طی کنیم، همینطور قصد داشتیم تا جایی که می توانیم شهر را در شب آخرمان پیاده قدم بزنیم. خیابان آق ماشنبلی خیابانی است زیبا با بوتیک ها و فروشگاه های شیک و مدرن شروع به قدم زدن کردیم و گهگداری هم سرکی به ویترین مغازه ها می کشیدیم. یادم هست آن شب مسافت زیادی را قدم زدیم. در مسیرمان کافه ها و رستوران نهای زیادی دیدیم همه، تقریباً شلوغ، در یکی از این کافه ها که فقط قهوه و شکلات سرو می کرد، کمی استراحت کردیم. رنگ در و دیوار و میزو و صندلی و فنجان و حتی دستشویی های این مکان، تنالیته های مختلفی ازرنگ قهوه ای بود، نوشیدن قهوه و خوردن شکلات های دست ساز با طعم های مختلف که یکی از دیگری خوشمزه تر بود نیرو و انرژی تازه ای به ما داد و حسابی گرممان کرد. با کمک نقشه مسیرمان را به طرف میدان آزادی ادامه دادیم. باید خودمان را به خیابان شاردن می رساندیم. دیشب یک کافه هندی نشان کرده بودیم که دکوراسیون آن تماماً آبی رنگ بود خودم هم آن شب عمداآبی پوشیده بودم تا بهتر بتوانم در آبی دریایی این فضای آرامش بخش غرق شوم! وای که چه صفایی دارد این خیابان شاردن!!! باز هم مقابل هم نشسته بودیم و قهوه هایمان را هم می زدیم، درست مثل لحظه ای که در ساعت های اولیه سفر بودیم اما حال، دیگر به پایان نزدیک شده بودیم سه روز خاطره انگیز مهمان این کشور زیبا بودیم، در این سرزمین غریبه ای بودیم که احساس آشنایی کردیم، شاید به این دلیل که تکه ای گمشده از سرزمینمان را یافته بودیم که سالها پیش گمش کرده بودیم در انتهای خیابان شاردن بر بالای پل قدیمی برای آخرین بار ایستادیم، شهر غرق در نور، زیبا و وسوسه انگیز اما آرام و با وقار جلوه می کرد! مادر گرجستان مهربان و مقتدر بر بلندای تپه سولاروکی لبخند می زند، نسیم فرح بخش پاییزی حس زیبایی از خنکی بر چهره ام نشانده بود. لذت تماشای زیبایی های اطرافم را با تمام وجودم احساس می کردم، نمی دانم بار دیگر مهمانش خواهم بود یا نه، ولی اگر بپرسید که آیا دوست دارم دوباره تجربه اش کنم؟ بی درنگ خواهم گفت بله … .
پی نوشت: اگر روزی گذارتان به این کشور زیبا افتاد و مانند ما فرصتی برای خرید سوغاتی نداشتید و خواستید از فرودگاه شکلاتی به رسم شیرین کردن کام نزدیکانتان تهیه کنید، مراقب باشید مثل ما اشتباهاً شکلات ریکوردار نخرید تا مجبور نشوید برای گناهِ نکرده، در فرودگاه کلی عذرخواهی کنید و بعد هم برای منهدم کردن شکلات های زبان بسته روی آن ها رژه بروید!!!!
سولماز
۲۶/۵/۹۳
پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۳ در ۴:۵۱ قبل از ظهر
سلام خانم اصل دینی
در مورد توضیحاتی که قبل از سفرنامه نوشتید میخو استم عرض کنم به هر حال هر شخصی سبک خاص خودش را برای نوشتن سفرنامه دارد برای من که مثل خود شما اهل سفرهستم و از سفررفتن بسیار لذت میبرم خواندن سفرنامه در قالب گزارش سفر با عکس های زیبا و توضیحات و نوشته های خوب در مورد آن مکان ( بخصوص اگر قصد سفر به آن شهر یا کشور را داشته باشم بسیار مفیدتر و خواندنی تراست)
هرچند با مراجعه به سایتهای مختلف میتو ان توضیحات بسیار جامع تری در مورد مکان و دیدنیهای جایی که قصد سفر داریم را پیدا کنیم ولی خواندن و دیدن تصاویر آنها با قلم عزیزانی که به صورت گزارش مطالب را منتقل میکنند و در کنار آن از احساسات خود در مورد آن مکان مینویسند بسیار لذت بخش تر است.
در هرصورت امیدوارم شما هم موفق باشید و همیشه به سفر
با احترام
پردیس
درود
عرض خوش آمد به جمع این کلبه دوست عزیز
امیدوارم از این به بعد شاهد دیدگاههای بیشتری از شما و همچنین خواننده مطالب و نوشتههاتون باشیم
همچنین به امید سفر هایی پر از خاطرات دلنشین در آینده نزدیک با هم
سهراب
پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۳ در ۱۰:۱۹ قبل از ظهر
سلام خدمت شما پردیس عزیز
باعث خوشحالیم است که مطالبم مورد توجه شما قرار گرفته و وقت
گرانقدرتان را صرف خواندن سفرنامه نمودید و بخصوص اینکه نظریات
ارزشمندتان را برایم فرستادید
باید بگویم متاسفانه من عکاس ماهر و حرفه ای نیستم ،به همین خاطر
معمولا عکسهای جالب و زیبا و همینطور زیادی برای ارائه در کنار دست نوشته هایم
ندارم ،در عوض سعی میکنم با توضیحات کامل از مکانها و موقعیتهایی که بوده ام
تصویری ذهنی برای خوانندگان مطالبم خلق کنم
حال چه اندازه موفق بوده ام ،نمیدانم ؟
به قول شما اطلاعات تاریخی و جغرافیایی در مورد هر نقطه ای از این کره ی خاکی
به مدد اینترنت و با اشاره ی یک انگشت به راحتی امکان پذیر است
و تنها چاشنی عشق و احساس است که به همان اطلاعات ،طراوت و جان میبخشد
در هر صورت در هر زمینه ای نظرات و سلیقه ها متفاوت هستند
میشود در فضائی کاملا دوستانه و محترمانه به نقد نظرات مختلف پرداخت
برای شما دوست عزیز سفرهای خاطره انگیز زیادی ارزو میکنم
بخصوص که گفتید اهل سفر هم هستید
شاد باشید و برقرار
سولماز
شنبه ۲۰ دی ۱۳۹۳ در ۱:۰۴ بعد از ظهر
سلام
عید نوروز همین اتفاق برای ما افتاد
با تور زمینی ارمنستان وگرجستان رفتیم ولی گرجستان ویزا نداد از مرز برگشتیم ارمنستان مجبور شدیم مجدد ارمنستان بمانی ما ده روز اونجا بودیم
من حال ان ۸۰ مسافر را می دانم حال خیلی بدی هست اونم کجا گرجستان هم برای ما ناز میکنه آلان هم وقت مصاحبه میده خیلی سخت میگیره .
ممنون از اینکه لذت خاطراتان را با ما تقسیم میکنی سفر نامه نوشتن کار بسیار سختی ست باید علاقه داشته باشی من خودم یه سفرنامه خونه حرفه ای هستم کمتر وبلاکی است که از دستم در رفته دم همه سفرنامه نویسان گرم
ن بهرمند
یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۳ در ۷:۵۱ بعد از ظهر
سلام سولماز جان
خوشحالم باز هم سفرنامه اى از شما خواندم . رونقى به این کلبه بخشیدید .
اصلا فکرشو نمیکردم گرجستان ویزا نده به ایرانى ها ، چقدر احساس بدیه که یک کشورى که در این حده بى احترامى به ایرانى ها بکند، اون از عربها این هم از گرجى ها!!!!
ممنونم از اطلاعات خوبى که در این سفرنامه دادید .
شاد باشى و سلامت
(سیما)
یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۳ در ۱۱:۵۳ بعد از ظهر
سلام خدمت شما دوست گرامی
چه خوب که اینقدر علاقه مند به سفرنامه خوانی هستید و سفرنامه نویسان را هم
تشویق می کنید
خواندن خاطرات سفر و اظهار نظر در مورد ان ،بهترین دلگرمیست برای
کسانی که هر یک به سبک و سلوک خود ،سعی میکنند تجربیات و خاطرات
خود را با خوانندگان و کسانی که علاقه مند به سفر هستند تقسیم کنند
امیدوارم همیشه در سفر باشید همراه با خاطرات خوب و شیرین
و به مشکلات اینچنینی که در مورد ویزای کشور گرجستان فرمودید
هیچوقت مواجه نشوید
شاد و سلامت باشید
سولماز
دوشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۳ در ۶:۳۴ بعد از ظهر
سلام سیما جان
ممنون از شما که سفرنامه رو خواندید
متاسفانه همینطور هست که گفتید و گذرنامه ی ایرانی
انچنان وجهه ای در هیچ جای دنیا ندارد
دردناک تر اینکه ما را از ورود به سرزمینی منع میکنند که
روزی جز خاک کشور خودمون بوده است
اما چه باید کرد که دنیا همیشه بر یک پاشنه نمی چرخد و
شرایط و موقعیتها هم مثل خود ما ادمها دائما دستخوش
تغییرهستند
پدرم همیشه جمله ی زیبایی دارندو میگویند
ما جزیی از تاریخ هستیم و تاریخ در برحه های مختلف
سرنوشتهای گوناگونی برای ملتها رقم زده
جنگها ،بیماریها ،کشتارها و بی عدالتی ها و
از طرف دیگرجشنها ،پیروزیها و موفقیتهاو کشفیات و…
امروز ورق به نفع گرجی ها و عرب ها برگشته تا برای ما
ایرانیان با فرهنگ و تمدن چندین و چند هزار ساله چشم
نازک کنند !
در هر صورت به امید روزی که مشکلات از سرراه برداشته شوند
و دولتها و ملتها ی دیگر با کشور ایران و مردمانش رفتار مهربانانه ای
داشته باشند
شاد و سلامت باشید
سولماز
دوشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۳ در ۸:۴۰ بعد از ظهر
فرق بسیار است بین جان انسان و حباب هر دو بر بادند اما کارشان از هم جدا
مردمانی رنگ عالم را دگرگون کرده اند هر یکی در کار خود نقش آفرین همچون خدا
هر که بر لوح جهان نقشی نیفزاید ز خویش بی گمان چون نقش پا محو است در موج فنا
نقش هستی ساز باید نقش بر جا ماندنی تا چو جان خود جهان هم جاودان دارد تو را
( فریدون مشیری )
سولماز عزیز
بار دیگر قلم تصویرگر نگاه ویژه ات از زیباییهای سفر گردید … نقشی زیبا از آنچه اندیشه را به وجد می آورد و روح را شوقی دوباره می بخشد
سپاس که ما را در لحظه های ناب خاطراتت سهیم داشتی…
مانا باشی و برقرار
مریم
سه شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۳ در ۲:۱۲ بعد از ظهر
سلام مریم جان
من هم از شما تشکر میکنم
من خاطراتم را با شما تقسیم میکنم و شما لحظاتتان را با خاطرات من
شعر زیبای زنده یاد فریدون مشیری بسیار زیبا و دلنشین بود
ممنونم ازت
از صمیم قلب برایت سلامت و سعادت ارزو می کنم
شاد باشی
سولماز
سه شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۳ در ۴:۰۳ بعد از ظهر
سولماز عزیز
سلام دوست هنرمند، خوبی؟
آفرین بر قلم زیبایت، مثل همیشه لذت بردم از خواندن مطالب . و باز هم سپاس از شریک کردن ما با لحظات زیبای سفرت.
یادمه یک بار الهه عزیر توی سفرنامه کوتاهشون اشاره کردند که سفر مثل زندگیه و من هم با ایشون موافقم، سفر می تونه یک سمپل _نمونه کوچک_ از زندگی باشه، گاهی توی زندگی به بعضی جاها اجازه ورود نمی دن. مهم اینه که درست زندگی کنیم و حسرت اون نداشته ها رو نخوریم. این یک همدردی بود برای دوستانی که نتونستن ویزا بگیرن.
باز هم سپاس از شما
مریم عبدالهی
پنجشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۳ در ۲:۰۴ بعد از ظهر
سلام مریم جان
افرین به این دیدگاه زیبایت از زندگی !واقعا همینطوره
در بحث جبر و اختیار با انکه جبرگرای مطلق نیستم
اما به این قضیه اعتقاد قلبی دارم که بسیاری از پیشامدهای
زندگی ما ،اصلا دست ما نیست
گاهی أوقات نمی شود که نمی شود اما گاهی انچنان میشود
که گویا همه ی کائنات برای تحقق ان ماجرا یا اتفاق دست به
دست هم داده اند،چیزی که در اصطلاح از ان به عنوان نصیب
و قسمت یاد میکنیم
انچه که مهم است شاد بودن و رضایت اززندگی است
ممنون عزیزم که سفرنامه را خواندی
برایت ارزوی بهترینها را دارم
موفق و سلامت باشی
سولماز
دوشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۳ در ۳:۴۰ قبل از ظهر
سفر می رویم تا به نگاهمان وسعت دهیم .و رشد کنیم.
تا به زندگی مان بعد بدهیم و باور کنیم که می توان مرزهای زمان و مکان را شکست و فراتر از دیوار تقویم ها و شناسنامه ها حرکت کرد
تا راههای نرفته را بپیماییم و چیزهای ندیده را ببینیم.
جهانمان بسط می یابد و روحمان گسترده تر می شود .
تا لذتی از گونه دیگر را بچشیم؛ طعم گس جاودانگی را…….لذت همه ی طعم های نچشیده را و دیدن همه ی ندیده ها را
………
سفرنامه تان جالب و خواندنی بود .بر دل نشست ..با قلب و چشم و قدم و قلم شما به گرجستان رفتیم …. شاد و سلامت باشید.
DNB
دوشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۳ در ۱۱:۵۱ بعد از ظهر
سلام بر شما دوست عزیز
ممنون از توصیف لطیف و زیبایتان در مورد سفر وهمچنین
متشکر از بابت اظهار نظر پر از لطف و مهربانیتان
خوشحالم که نوشته هایم به دل شما نشسته است
امیدوارم همیشه سرزنده و شاداب باشید
سولماز
دوشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۴ در ۲:۴۷ قبل از ظهر
سلام سولماز خانم
شما اگه ورودی دبیری زبان و ادبیات فارسی مهر ۷۱ دانشگاه آزاد تبریز هستین خیلی باعث خوشحالیم میشه چون اونوقت یکی از هم کلاسیامو پیدا کردم.شما اغلب کنار خانم پریسا مردانلو و هلن خلیلی می نشستید
دوشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴ در ۸:۳۱ بعد از ظهر
همکلاسی عزیزم سلام
کاملا درست حدس زدید من همان سولماز ،هم کلاسی دانشگاه شما هستم
اما شما خودتون رو معرفی نکردید !کاش اسمتون رو میفرمودید که من هم از پیدا کردن
همکلاسیم خوشحال میشدم
اگر دوس داشتید با ایمیلم میتونیم در تماس باشیم
خوشحال میشم اگر برام ایمیل بزنید
شاد و سلامت باشید
سولماز
چهارشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۴ در ۶:۰۲ بعد از ظهر
سلام خانم سولماز امیدوارم تندرست باشید سفرنامه شما را خواندم نگارش شما بسیار جامع وعالی بود در مدت زمان کمی که در تفلیس تشریف داشتید بصورت کامل این شهر را برای خوانندگان به تصویر کشیدید.بنده تور لیدر گرجستان و ارمنستان هستم و دقت نمودم بسیاری از نکاتی را که باید در چند سفر بدست می امد شما در این سفرنامه ذکر نمودید.به شما تبریک میگویم و خوشحال میشم که تجربیات کشور ارمنستان را در اختیار شما قرار دهم و امیدوارم به این کشور زیبا نیز سفر نمایید.ارادتمند مردم نازنین تبریز هستم.
یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۴ در ۹:۰۶ قبل از ظهر
سلام سولماز خانم ممنون از سفرنامه گرجستان شما بسیار جامع و عالی نگارش شده است از آنجا که بنده لیدر گرجستان و ارمنستان هستم واقفم که به نکات مهم گردشگری اشاره فرمودید خوشحال میشم تجربیات کشور ارمنستان را نیز در اختیار شما قرار دهم.
سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۴ در ۱۱:۰۹ قبل از ظهر
سلام بر شما اقای رضا
ممنون از اینکه سفرنامه ی گرجستانم را مطالعه فرمودید و نظر دلگرم کننده ی خود را بیان نمودید
سفر به گرجستان یکی از سفرهای خاطره انگیزم بود و طبعا اشتیاق دیدن کشور ارمنستان را هم دارم
چون از نظر من هر سرزمینی دیدنیها و جذابیتهای خودش را دارد
امیدوارم همیشه در شغل وحرفه تان موفق و موید باشید
در ضمن از اظهار لطفتان نسبت به تبریزیها هم بی نهایت سپاسگزارم
شاد باشید
سولماز