گردش در اصفهان
امروز گردش در اصفهان را آغاز کردیم. ابتدا به یک پارک بزرگ در میدان امام ( میدان نقش جهان یا نصف جهان) رفتیم که در سال 1600 به دستور شاه عباس ساخته شده بود. منطقه ای به وسعت 512 در 163 متر که بزرگترین میدان در نوع خود است و دومین میدان مورد توجه از نظر زیبایی و شکوه بناهای تاریخی است که شاه عباس در زمان حکومت خود دستور ساخت آن را داده است.
میدان به وسیله ی مغازه های فراوانی احاطه شده بود. که بنایی دو طبقه داشتند و امتداد بازار اصفهان به مسجدی ختم می شد که یکی از بزرگترین مساجد ایران است که از چهارصد سال پیش آغاز به کار کرده است و کاشی کاری داخلی آن هفده سال به طول انجامیده است. فضای اصلی به گونه ای طراحی شده است که خواص صوتی ساختمانی آن، طنین فوق العاده ای از صدای امام جماعت را در محیط وسیع آن پراکنده می کند. دو مناره ی آن بسیار بلند هستند.
قبل از رسیدن به میدان، قصد داشتیم که اگر موزه ی هنر باز بود به آنجا سر بزنیم ولی موزه باز نبود و ما به طور اتفاقی با چهارده دختر دانش آموز هفت ساله مواجه شدیم که در مسیر بازگشت از موزه ی تاریخ ملی بودند. این یک برخورد عاطفی شاد بود زیرا هر کدام از دختربچه ها و معلم مهربان آنها که با ما صحبت می کردند، شادی را در محیط برمی انگیختند. آنها بازی می کردند و آهسته چیزهایی می گفتند و با شور و علاقه ای آشکارا به ما نگاه می کردند. تعدادی عکس انداختیم. سهراب یشنهاد داد که فردا به مدرسه برویم و بچه ها را در آنجا ببینیم و من و لیزا به این فکر افتادیم که چند عروسک بخریم تا اگر توانستیم بچه ها را ملاقات کنیم، عروسک ها را به بچه ها هدیه بدهیم. در کل تجربه ی شادی بود و در قالب کلمات نمی گنجید. یکی از آن لحظات غیرمنتظره ای که منجر به برقراری پیوندهای عاطفی می شود.
به خاطر این که زمان نماز ظهر بود ما مجبور بودیم که تا ساعت دو صبر کنیم بنابراین به گردش در اطراف بازار پرداختیم. یک کارگاه چاپ روی پارچه پیدا کردیم. استادکار در مکانی پر از محصولات مختلف رنگارنگ تا شده بر و روی هم انباشته شده، نشسته بود و مشغول کار بود. او با اشتیاق فراوانی مراحل تهیه ی رومیزی ها، روتختی های آماده و محصولات پارچه ای مختلف، از تهیه ی پارچه ی کتانی گرفته تا شستن و آبگیری آن را برای ما توضیح داد. سپس ما به تماشای رنگ آمیزی پارچه ی کتانی با رنگ های طبیعی مختلف مشغول شدیم؛ گردو برای رنگ سیاه، زعفران برای رنگ زرد، لاجورد برای رنگ آبی و انار برای رنگ قرمز. استاد هر کدام از رنگ ها را با دقت در محل مخصوص خود قرار می داد و آنها را برای رنگ آمیزی پارچه ها آماده می کرد. در ادامه، مراحل بخار دادن و شستشوی پارچه ها برای تثبیت رنگ و رسیدن به کیفیت مطلوب به ما نمایش داده شد. من یک رومیزی مستطیلی بلند و یک رومیزی گرد برای میز صبحانه خریدم.
پس از کمی صحبت با مغازه داران، به رستوران باستانی رفتیم، یک مکان با شکوه دیگر که دیوارهایش با آینه هایی با اشکال هندسی و اسلیمی آراسته شده بود و یک سماور برنجی قدیمی بزرگ به همراه کتری چای در آنجا قرار داشت. من میگو و برنج سفارش دادم و سهراب غذای معمولی و همیشگی اش را سفارش داد.
در حالی که مشتاق جستجو در بازار بودیم از رستوران خارج شدیم. یک مغازه که ظروف مسی عرضه می کرد، توجه لیزا را به خود جلب کرد و او به عنوان سوغات، نه عدد بشقاب زیبای مسی خرید. سپس به مسجدی که به دستور شاه عباس برای خانواده ی سلطنتی ساخته شده بود رفتیم، این مسجد فاقد مناره بود. انعکاس نارنجی رنگ نور بر روی کاشی کاری بی نظیر گنبد مانند ساعتی خورشیدی بود که تابشی طاووسی رنگ بر روی آیات عربی قرآن نوشته شده بر کاشی ها، ساطع می کرد.
لیزا یک کاشی زیبا از کارگاه بازسازی ( و ترمیم) واقع در مسجد اصلی خرید. تعمیرات قابل توجه مسجد شامل تعویض کاشی های گنبد هر سی سال یک بار به دلیل تخریب بر اثر نور خورشید و هوا است. بعد از آن ما در یک مغازه مینیاتور توقف کردیم که هنرمندی هفتاد و چند ساله در آن در حال کار برای تصویر سازی قابی از استخوان شتر بود که خود آن را ساخته بود. ما یک قاب بیضی کوچک به ارزش پنجاه دلار خریداری کردیم.
از راه رفتن خسته شده بودیم بنابراین وارد چایخانه ی قدیمی آزادگان با قدمت صد و پنجاه سال شدیم و با یک معلم زبان انگلیسی به نام مریم و دوست مینیاتوریست او برای مدت نیم ساعت هم صحبت شدیم. به نظر می رسید که هر جا می رفتیم به طور آنی با ایرانی ها ارتباط برقرار می کردیم و در مورد مسائل و سوالات معمولی صحبت می کردیم و به اشتراک احساسات و عکس گرفتن می پرداختیم، تا این لحظات زودگذر از ملاقات های صمیمانه را ماندگار کنیم.
غروب شد. بستنی کوچکی خوردیم، از میان خیابان ها عبور کردیم و به هتل بازگشتیم. تجربیات بسیار زیادی به دست آورده بودیم. ملاقات های شخصی گرم و خرید های گرانبهایی انجام داده بودیم. گنجینه هایی کوچک به دست آورده بودیم و احساس شادی و رضایت، ارمغان سفرمان بود.
روزی دیگر در اصفهان
آن روز سعی داشتیم که از مسجد جامع اصفهان دیدن کنیم، یک مسجد هزار ساله که پیشینه ی آن به قبل از دوران زرتشت بازمی گردد و شاهد تحولات فرهنگی زیادی بوده است که شامل تغییراتی در این مسجد شده است و آن را تبدیل به بزرگترین مسجد ایران کرده است.
صبحانه ی من در طبقه دوم هتل عباسی شامل آبمیوه، ماست (میوه ای)، غلات و دو تخم مرغ آب پز بود. صبحانه ی لیزا هم شامل ماست (میوه ای) و دو تکه کیک سرد بود در عوض لیزا می توانست از صحبت های طولانی همیشگی من و سهراب، گرما را احساس کند.
ما به برنامه ریزی برای آن روز پرداختیم که شامل بازدید از مسجد، قدم زدن در کناره مغازه های بازار و میدان امام، صرف ناهار در منطقه ارمنی اصفهان، بازدید از کلیسای وانک، ملاقات با شیوا و دوستش برای صرف چای و سپس بازگشت به هتل بود. اجناسی که آن روز مشاهده کردیم شامل لباس، ادویه، آجیل و میوه های خشک و جواهرات ارزان قیمت با کیفیتی بسیار پایین تر از چیزی بود که دیروز در بازار اصلی دیده بودیم.
ورودی مسجد به محوطه ی بزرگی مقابل دو مناره ی مسجد منتهی می شد. سهراب ما را به حجره های مختلف کاشی کاری شده و آجری مسجد برد. این حجره ها مربوط به دوران های مختلف تاریخی مانند: دوران ساسانی، مغول، تیموری و مهم ترین آنها یعنی دوران شاه عباس بود. مجموعه ی داخلی مسجد دارای سبک های مختلفی از نظر طراحی آجری، معماری منحصر به فرد و درگاه ها و ستون ها بود. فضای مسجد بدون وجود فرش ها و نمازگزاران، بی روح به نظر می رسید. سهراب سعی می کرد با صحبت های جذابش ذهن ما را در مورد هر قسمت از مسجد روشن کند. او در مورد گنبد تاج الملک صحبت کرد که زیباترین نمونه ی حجره ی دایره ای است و نهصد سال پیش با الگوی آجری دایره وار طراحی و مهندسی شده است.
آیه های قرآنی نوشته شده با خط درشت عربی و گچبری بی نظیر در گوشه های مسجد بسیار زیبا بودند. حدود پنجاه یا چهل متن دعا که در پوششی از شیشه قرار داشتند در آنجا موجود بودند. بر روی دیوارها توضیحات فنی پیشرفته به همراه جزییات ساختمان مسجد، برای افراد علاقه مند به مطالعه ی جدی به صورت متن موجود بودند. ما پیوسته در حال تعمق بر تحولات ساختاری به هم پیوسته ای بودیم که در طی قرون مختلف اتفاق افتاده بود.
حسن ما را به منطقه ی ارمنی برد که در جنوب اصفهان واقع شده بود. در آنجا در یک گرمابه قدیمی چهارصدساله که به رستوران تبدیل شده بود نهار خوردیم. نهار غذای جدیدی بود. کوفته و دلمه برای لیزا، سوپ جو برای من و کباب برای سهراب و حسن. آن روز قرار بود از یک کلیسای مسیحی ارمنی دیدن کنیم. این کلیسا در سال 1648 با عنوان کلیسای جامع وانک سنت جوزف آرماتیا تاسیس شده است. بر روی دیوارهای داخلی این کلیسا نقش هایی دیده می شدند که در کلیساهای روسیه از جمله در کلیساهای مسکو و سنت پترزبورگ قابل مشاهده بودند. در این کلیسا نقش هایی از حضرت مسیح در پیش زمینه ای از کاشی های زرد و آبی و همچنین نقوش مربوط به دین مسیحی دیده می شد. همچنین موزه ای در کنار کلیسا وجود داشت. در این کلیسا انجیل هایی متعلق به سال 1860 مربوط به سال های اولیه ی تولید نسخه های چاپی انجیل به چشم می خورد.
شیوا و دوست دوران کودکی اش ما را در خیابان ملاقات کردند و ما حدود یک ساعت را با خنده و تبادل داستان های خود در یکی از چایخانه های اطراف با آنها گذراندیم. سپس چمدان بزرگ ارزانی خریدیم تا گنجینه های ایرانی خود را در آن بگذاریم. بعد به هتل بازگشتیم و آن قدر در باغ هتل نشستیم و استراحت کردیم تا هوا تاریک شد و چراغ ها روشن شدند.